ا |
" در خوان چهارم، رستم به مرغزاری میرسد و درخت بیدی میبیند که از آن تنبوری آویزان است و سفرهای از غذاهای رنگین در زیر آن گسترده شده است.
رستم بعد از خوردن غذاها، تنبور را از درخت بید پایین میآورد و شروع به تنبورزدن میکند. در همان هنگام جوانی زیبا و میگسار بر رستم وارد میشود که رستم خدا را به خاطر این نعمت هم شکر میکند، ولی بعد از نواختن تنبور توسط رستم، قیافه آن جوان متغیر میشود و به صورت یک پیرزن کریه درمیآید. از بین بردن این پیرزن یکی از خوانهای شاهنامه است که رستم آن را به وسیله تنبور کشف میکند. به عبارتی آن دیو توانایی شنیدن صدای پاک و مقدس تنبور را نداشته است. "
قسمتی از گفته های استاد علی اکبر مرادی تنبور نواز نامی کرد در باره روایت حماسی «مقام سرطرز»
این گفتگو را در اینجا بخوانید
اَبا می، یکی نغز تنبور بود؛ تهمتن مر آن را به بر در گرفت؛ بیابان چنان خانۀ سور بود. بزد رود و گفتارها برگرفت، که:«آواره و بَدنشان رستم است؛ که از روزِ شادیش، بهره کم است. همه جایِ جنگ است میدان ِ اوی؛ بیابان و کوه است بستانِ اوی. همه رَزم با شیر و با اَژدها؛ ز دیو و بیابان نیاید رها. می و جام و بویاگل و میگسار، نکرده است بخشش ورا کردگار. همیشه به جنگِ نهنگ اندر است؛ وگر با پلنگان به جنگ اندر است».
دانلود داستان سیاوش و سودابه
داستان را از اینجا دریافت و یا گوش کنید
بازنویسی: دکتر زهرا خانلری
با صدای: مائده
برداشت از گاه شنود قاصدگ
گروه هفت خان فعالیت هنری خود را در بهار 1388 در زمینه ی موسیقی ایرانی به سرپرستی "ذبیح الله وحید" آغاز نمود . هدف این گروه اجرای موسیقی بر اساس داستان های شاهنامه و دیگر متون ادبیات فخیم ایران زمین ، همراه با نقالی و هنرهای نمایشی در قالب دستگاه های موسیقی ایرانی می باشد . ثبت،ضبط ونشر آثار در قالب محصولات صوتی و تصویری اجرای کنسرت و شرکت در جشنواره ها و گردهمایی های فرهنگی و هنری تولیدآثاری بامضمون شاهنامه برای کودک ونوجوان وانتشار در قالب محصولات صوتی و تصویری مانند نمایش های رادیویی موزیکال ، مجموعه های تصویری ، پویا نمایی ( انیمیشن ) با این گروه بیشتر آشنا شوید
مختصری ازاهداف گروه هفت خان:
برداشت از سایت هفت خان
فردوسی، نام او ابوالقاسم حسن بن علی طوسی است و سلطان شعراست و شاهنامه شاهدسلطنت اوست.
(امیر علی شیر نوایی - مجالس النفائس)
از نشریه جشنواره توس - 1354 به کوشش ضیاالدین سجادی
پ.ن.
این تعیین جای سلطنت را خیلی پسندیدم. تا به حال نشنیده بودم. ای کاش سی و پنج سال پیش از این آن را خوانده بودم. شاید هم خوانده ام و گذشته ام.
بیشتر بنویسم: بسیار پیش آمده که گفته اند:
فلانی سلطان فلان است.
ولی کسی محل سلطنت یا به قول امیرعلی شیر، شاهد سلطنت ِ فلان را تعیین نمی کرد.
البته لازم به یادآوری نیست که منظور من از شکل بیان است. وگرنه شنیده ایم که:
فلانی سلطان فلان است. و فلان، گواه بر این مدعا. یا شاهد این مدعا.
فردوسی مظهر اصالت نژاد ایرانی است. به افتخار و معنویت ایمان دارد. بشر دوست است و انسانی فکر می کند. خوبی را صمیمانه دوست دارد و پیشرفت مدنیت را ماموریت و هدف واقعی بشر می داند.
این قهرمان برای ما بیگانه نیست. از خود ماست.
فردوسی، حافظ، خیام، سه نماینده ی برجسته ی این اعجاز شگفت انگیزی هستند که ادبیات ایران نام دارد. و وجود آن بالاترین سند بقا و ثبات تبوغ نژاد آریایی در غم انگیزترین و تلخ ترین ماجراهای تاریخ آسیاست.
(ارنست رنان - وفات 1892 م. مطالعات تاریخی و سفرها. نقل از کتاب ایران در ادبیات جهان. جلد اول. ترجمه و نگارش شجاع الدین شفا)
از نشریه جشنواره توس - 1354 به کوشش ضیاالدین سجادی
"مهارت استاد در حکایتهای لیریک شاهنامه مانند مرتبه ی موثر مرگ پسرش و سرود مازندران و نظایر آن جلوه می کند. این هنر در اشعار دیگر متفرقه که به او نسبت داده شده و بعض آن ها مسلمن از او نیست، کم تر است. ولی در باب حماسه و داستان باید گفت وی نه تنها خلاقیت داشته، بلکه یکی از بزرگترین نمایندگان هنر داستان نویسی و یا استاد اول آن نوع شعرست. به خصوص از لحاظ نمودار ساختن حقایق روحی و تعمق در احوال نفسانی کسی را یارای برابری با استاد نیست و شاید از اخلاف او بتوان فخرالدین اسعد گرگانی را از این حیث با او مقایسه کرد. ولی در هر صورت هیچ فردی حتا نظامی نتوانسته است در این فن از استاد برتری جوید.
(هرمان آته - وفات 1917 م. تاریخ ادبیات پارسی - ترجمه ی دکتر رضازاده شفق)
از نشریه جشنواره توس - 1354 به کوشش ضیاالدین سجادی
"بدیهی است مادام که در جهان مفهوم ایرانی وجود خواهد داشت نام پر افتخار شاعر بزرگ هم که تمام عشق سوزان قلب خود را به وطن خویش وقف کرده بود جاوید خواهد ماند. فردوسی شاهنامه را با خون دل نوشت و به این قیمت خریدار محبت و احترام ملت ایران نسبت به خود شد. و یکی از بهترین درر های نایاب را به گنجینه ی ادبیات جهانی افزود
(یوگنی برتلس - وفات 1957 م. منظور اساسی فردوسی - هزاره ی فردوسی)
از نشریه جشنواره توس - 1354 به کوشش ضیاالدین سجادی
در ادامه ی مطلب از دائره المعارف اسلامی بخوانید یا همین جا تقه بزنید
ادامه مطلب ...مقدمه شاهنامه ابو منصوری
معرفی کتاب
“مقدمه شاهنامه ابومنصوری” یکی از قدیمترین نمونههای نثر پارسی است. در سال 346 هجری قمری بفرمان ابومنصور عبدالرزاق ـ که از طرف سامانیان سپهسالار کل خراسان بوده است ـ بقلم ابومنصور العمری نوشته شده است. شاهنامه منثور مزبور که علیالظاهر مایه شاهنامه منظوم فردوسی قرار گرفته از میان رفته است. فقط مقدمه آ ن را که اینجا آوردهایم در آغاز نسخههای قدیم شاهنامه قرار دادهاند.
(برای بدست آوردن اطلاعات بیشتر رجوع شود به بیست مقاله شادروان علامه محمد قزوینی)
بگفته مرحوم قزوینی ابهامی در بعضی جملات موجوداست که شاید بعدها، بر اثر پیدا شدن نسخههای صحیح ـ ترمقدمه ـ رفع شود.
ادامه مطلب ...
131 | چو سوداوه رویِ سیاوش بدید، | پر اندیشه گشت و دلش بردمید. |
چنان شد که گفتی تراز نخ است | وگر پیش آتش نهاده یخ است . | |
کسی را فرستاد نزدیک اوی، | که:« پنهان سیاوش رد را بگوی، | |
که:"اندر شبستانِ شاهِ جهان، | نباشد شگفت ار شوی ناگهان."» | |
135 | بدو گفت مرد شبستان نیَم؛ | مجویم که با بند و دستان نیَم.» |
دگر روز ؛شبگیر؛ سوداوه رفت؛ | برِ شاه ایران خرامید تفت. | |
بدو گفت:« ایا شهریارِ سپاه، | که چون تو ندیده است خورشید و ماه! | |
نه اندر زمین کس چو فرزندِ تو؛ | جهان شاد بادا به پیوند تو! | |
فرستش به سوی شبستان خویش، | برِ خواهران وفَغِستان خویش. | |
140 | همه رویْ پوشیدگان را ،ز مهر، | پر از خونْ دل است و پر از آب چهر. |
نمازش بریم ونثار آوربم؛ | درختِ پرستش به بار آوریم.» | |
بدو گفت شاه:« این سخن در خُور است؛ | بر او بر، تو را مهرِ صد مادر است». | |
سپهبد سیاوش را خواند و گفت، | که:«خون و مَی و مهر نتوان نهفت؛ | |
پسِ پردۀ من تو را خواهر است؛ | و سوداوه چو مهربان مادر است. | |
145 | تو را پاک یزدان چنان آفرید، | که مهر آورَد بر تو هر کِت بدبد، |
به ویژه که پیوستۀ خون بُوَد؛ | چو از دور بیند تو را، چون بُوَد؟ | |
پسِ پرده، پوشیدگان را ببین؛ | زمانی بمان تا کنند آفرین.» | |
سیاوش،چو بشنیدگفتارِ شاه، | همی کرد خیره بدو در نگاه. | |
زمانی همی با دل اندیشه کرد؛ | بکوشید تا دل بشوید ز گَرد. | |
150 | گمانی چنان برد کو را پدر | پژوهد همی، تا چه دارد به سر؛ |
که:«بسیاردان است و چیره زبان، | هٌشیوار و بینادل و بدگمان. | |
اگر من شوم در شبستانِ اوی، | ز سوداوه یابم بسی گفت و گوی». | |
چنین داد پاسخ سیاوش که:«شاه | مرا داد فرمان و تخت و کلاه؛ | |
کز آن جایگه کافتابِ بلند | بر آید کند خاک را ارجمند، | |
155 | چو تو شاه ننهاد بر سر کلاه، | به خوی و به دانش، به آیین و راه. |
مرا موبدان ساز با بِخردان، | بزرگان و کار آزموده ردان؛ | |
دگر نیزه و گرز و تیر و کمان، | که چون پیچم اندر صفِ بدگمان؛ | |
دگر تخِت شاهان و آیینِ بار؛ | دگر بزم و رود و می و میگسار. | |
چه آموزم، اندر شبستان ِ شاه؟ | به دانش، زنان کی نمایند راه؟ | |
160 | گر ایدون که فرمانِ شاه این بُوَد، | ورا پیشِ من رفتن آیین بُوَد.» |
بدو گفت شاه:«ای پسر! شاد باش؛ | همیشه خرد را تو بنیاد باش. | |
سخن کم شنیدم بدین نیکوی؛ | فزاید همی مغز، کاین بشنوی. | |
مدار ایچ اندیشۀ بد به دل؛ | همه شادی آرای و غم می گسل.» | |
سیاوش چنین گفت:«کز بامداد، | بیایم؛ کنم هر چه او کرد یاد.» | |
165 | یکی مرد بُد نام او هَرزبَد؛ | زدوده دل و دور گشته ز بد، |
که بتخانه را هیچ نگذاشتی؛ | کلید درِ پرده او داشتی. | |
سپهدار ایران به فرزانه گفت، | که:«چون برکشد تیغ هور از نهفت، | |
به پیش سیاوش همی رَو بهوش؛ | نگر تا چه فرماید! آن را بکوش. | |
به سوداوه فرمای تا پیش اوی، | نثار آورَد گوهر و مشک و بوی. | |
170 | پرستندگان نیز، با خواهران، | زبر جد فشانند با زعفران.» |
چو خورشید سر بر زد از کوهسار، | سیاوش بیامد برِ شهریار؛ | |
بر او آفرین کرد وبردش نماز؛ | سخن گفت با او سپهبد به راز. | |
چو پردخته شد، هَرزبد را بخواند؛ | سخن های بایسته چندی براند. | |
سیاوش را گفت:«با او برو؛ | بیارای دلها به دیدار نو.» | |
175 | برفتند هر دو به یک جا به هم، | روان شادمان و تهی دل ز غم. |
چو برداشت پرده ز در هرزبَد، | سیاوش همی بود لرزان ز بد. | |
شبستان همه پیش باز آمدند؛ | پر از شادی و بزم ساز آمدند. | |
همه جام بود از کران تا کران، | پر از مشک و دینار و پر زعفران. | |
دِرَم زیرِ پایش همی ریختند؛ | عقیق و زِبر جد برآمیختند. | |
180 | زمین بود در زیرِ دیبای چین؛ | پر از درٌِ خُوَشاب روی زمین. |
می و رود و آواز رامشگران، | همه بر سران افسرانِ گران. | |
شبستان بهشتی بُد آراسته، | پر از خوبرویان و پر خواسته. | |
سیاوش به میانِ ایوان رسید؛ | یکی تخت زرٌینِ رخشنده دید؛ | |
بر او بر ،ز پیروزه کرده نگار، | به دیبا بیاراسته ، شاهوار. | |
185 | بر آن تخت، سوداوۀ ماهروی، | به سانِ بهشتی پر از رنگ و بوی، |
نشسته چو تابانْ سهیلِ یمن، | سرِ زلف جعدش سراسر شکن. | |
یکی تاج بر سر نهاده بلند؛ | فرو هشته تا پای مشکین کمند. | |
پرستار ،نعلینِ زرٌین به دست، | به پای ایستاده، سر افکنده پست. | |
سیاوش، چو از پیش پرده برفت، | فرود آمد از تخت سوداوه تفت؛ | |
190 | بیامد خرامان و بردش نماز؛ | به بر، در گرفتش زمانی دراز. |
همی چشم و رویش ببوسید، دیر؛ | نیامد زدیدارِ آن شاه سیر. | |
همی گفت:«صد ره ز یزدان سپاس، | نیایش کنم روز و هر شب سه پاس، | |
که کس را به سانِ تو فرزند نیست، | همان شاه را نیز پیوند نیست». | |
سیاوش بدانست کان مهر چیست؛ | چنان دوستی نَز ره ایزدی است. | |
195 | به نزدیکِ خواهر خرامید، زود؛ | که آن جایگه، کار ناساز بود. |
بر او، خواهران آفرین خواندند؛ | به کرسیِ زرٌینش بنشاندند. | |
چو با خواهران بُد زمانی دراز، | خرامان، بیامد سوی تخت باز. | |
شبستان همه شد پر از گفت و گوی، | که:«اینَت سر و تاجِ فرهنگْ جوی! | |
تو گویی به مردم نماند همی؛ | روانَش خرد بر فشاند همی.» | |
200 | سیاوش به پیش پدر شد؛ بگفت، | که:«دیدم به پرده سرایِ نهفت؛ |
همه نیکوی در جهان بهرِ توست؛ | زیزدان بهانه نبایدْت جُست. | |
زجمٌ و فریدون و هوشنگ شاه، | فزونی، به گنج و به شمشیر و گاه.» | |
زگفتار او شاد شد شهریار؛ | بیاراست ایوان ، چو خرٌم بهار. | |
می و بربط و نای برساختند؛ | دل از بودنیها بپرداختند. | |
205 | چو سرگشت گردان و شد روز تار، | شد اندر شبستان شهِ نامدار. |
پژوهید و سوداوه را شاه گفت، | که:«این رازت از من نباید نهفت: | |
ز فرهنگ و رای سیاوش بگوی، | ز دیدار و بالای و گفتار اوی | |
پسندِ تو آمد؟خردمند هست؟ | از آواز، دور ار ز دیدن بِه است؟» | |
بدو گفت سوداوه:«همتای شاه، | نداند یک شاه خورشید و ماه. | |
210 | چو فرزندِ تو کیست، اندر جهان؟ | چرا گفت باید سخن در نهان؟» |
بدو گفت شاه:«ار به مردی رسد، | نباید که بیند ورا چشم بد.» | |
بدو گفت سوداوه:«گر گفتِ من، | پذیرد ، شود رای را جفتِ من، | |
که از تخمِ خویشش یکی زن دهد، | نه از نامدارانِ برزن دهد؛ | |
که فرزند آرَد ورا در جهان، | به دیدارِ او در میانِ مِهان. | |
215 | مرا دخترانند مانندِ تو، | ز تخم تو و پاک پیوندِ تو. |
گر از تخمِ کیْ آرش و کیْ پشین | بخواهد،به شادی کنند آفرین.» | |
بدو گفت:«کاین خود به کامِ من است؛ | بزرگی به فرجام و نامِ من است.» | |
سیاوش، به شبگیر، شد نزدِ شاه؛ | همی آفرین خوانْد بر تاج و گاه. | |
پدر با پسر راز گفتن گرفت؛ | ز بیگانه مردم، نِهفتن گرفت. | |
220 | همی گفت:«با کردگار جهان ، | یکی آرزو دارم اندر نهان، |
که مانَد ز تو نام تو یادگار؛ | ز پشتِ تو آید یکی شهریار؛ | |
چنان کز تو من گشته ام تازه روی، | تو دل برگشایی به دیدار اوی. | |
چنین آمد از اخترِ بخردان، | ز گفت ستاره شُمَر موبدان، | |
که:«از پشت ِ تو شهریاری بُوَد، | که اندر جهان یادگاری بود. | |
225 | کنون ، زین بزرگان یکی برگزین؛ | نگه کن پسِ پردۀ کیْ پشین؛ |
به خانِ کیْ آرش همان نیز هست؛ | ز هر سو بیارای و بِپسای دست.» | |
بدو گفت:«من شاه را بنده ام؛ | به فرمان و رایش، سرافکنده ام. | |
هر آن کس که او برگزیند، رواست؛ | جهاندار بر بندگان پادشاست. | |
نباید که سوداوه این بشنود؛ | دگر گونه گوید؛ بدین نگرود. | |
230 | به سوداوه ز این گونه گفتار نیست؛ | مرا، در شبستانِ تو، کار نیست.» |
ز گفت سیاوش بخندید شاه؛ | نه آگاه بُد ز آبِ در زیرِ کاه. | |
«گزین تو باید - بدو گفت : -زن؛ | از او هیچ مندیش و از انجمن؛ | |
که گفتارِ او مهربانی بُوَد؛ | به جانِ تو بر، پاسبانی بُود.» | |
سیاوش، زِ گفتارِ او شاد شد؛ | نِهانش از اندیشه آزاد شد. | |
235 | به شاهِ جهان بر، ستایش گرفت؛ | نَوان، پیشِ تختش نیایش گرفت. |
نِهانی ، ز سوادوۀ چاره گر، | همی بود پیچان و خسته جگر. | |
بدانست کان نیز گفتار اوست؛ | همی ز او بدرٌید بر تنْش پوست. | |
بر این داستان نیز شب برگذشت؛ | سپهر از برِ گویِ تیره بگشت. | |
نشست از برِ تخت سوداوه، شاد؛ | ز یاقوت و زر، افسری برنهاد. |