دیو سپید مازندران

تئودور نولدکه

مترجم: جلال خالقی مطلق

 

در شاهنامه فردوسی آمده است که کیکاووس بر خلاف رای بخردان به قصد گشودن سرزمین دیوان به شهر مازندران لشکر می کشد ولی پس از آن که با آتش سوزی و کشتار درون آن سرزمین می گردد، دیو سپید او و سران لشکرش را با جادویی گرفتار و کور می کند و به زندان می افکند. کاووس از زندان فرستاده ای به زابلستان می فرستد و از رستم، بزرگترین پهلوان افسانه ای ایران، کمک می خواهد. رستم پس از گذر از منازلی پر از ماجراهای شگفت انگیز، سرانجام به مازندران می رسد و کاووس و بزرگان لشکر او را آزاد ساخته و در یک نبرد هولناک دیو سپید را می کشد و با خون جگر یا قلب او (1) چشم کاووس و سران لشکرش را درمان می کند (2). رستم همه این کارها را با اسب سترگ خود رخش، به تن تنها انجام می دهد. در پایان داستان، شاه مازندران نیز مغلوب و کشته می شود.

در این افسانه یک مقدار مطالب نقیض یکدیگر در هم آمیخته اند. این کار، که در کنار دیو سپید که نیرومندترین دیو است، یک شاه مازندران هم وجود دارد، برای این است که به افسانه تا حدودی جنبه واقع گرایی داده شود، اگر چه سپاه شاه مازندران باز خود نیز در شمار دیوان اند. مضافاً این که لشکر کشی بی نتیجه کاووس به مازندران، که دخالت رستم را ضروری می سازد، چنان که اشپیگل نشان داده است، یک روایت مشابه هم دارد و آن لشکرکشی ناکام دیگر کاووس به هاماوران است. در این جا نیز کاووس به رغم پند بزرگان، به هاماوران لشکر می کشد و این بار نیز به اسارت می افتد تا باز رستم می رسد و او را آزاد می سازد. اشپیگل معتقد است از این دو روایت، جنگ مازندران اصلی است و جنگ هاماوران به تقلید از آن ساخته شده است. من در آغاز با او هم عقیده بودم ولی اکنون مطمئن نیستم که عکس آن درست نباشد. باید توجه داشت که مورخان عرب، که اغلب صورت کهن تری از روایات ایرانی را نقل کرده اند تا فردوسی، از لشکرکشی به مازندران ذکری نکرده اند ولی از جنگ هاماوران نام برده اند. البته به پیروی از پنداشت من، باید چنین حدس زد که ساخت روایت جنگ مازندران بدین گونه که در شاهنامه هست و بدان گونه که در مأخذ فردوسی بود (3)، پس از حمله به حمیر (=یمن) (4) در زمان خسرو اول (حدود 570 م.) به وجود آمده است، چون تازه در این زمان است که ایرانیان برای نخستین بار با یمن مستقیم ارتباط پیدا می کنند. (5)

در هر حال موضوع اصلی روایت جنگ مازندران، اختلاف میان ایرانیان راست دین و دیوان مازندران است. (6) در اوستا نیز مازنه  (Mazana) سرزمین دیوان (Daeva) شریر است. دین زردشت نمی توانست به سادگی در کوهستان های جنگلی و سخت گذر جنوب دریای خزر که برای گشودن آن فرمانروایان ایران تا قرون وسطی به کرات رنج بیهوده کشیده بودند، نفوذ کند (7). در آن زمان مردم مازندران هنور کافرانی پابرجا بودند و دیوان باستان، یعنی خدایان خود را پرستش می کردند، چون هنوز تا آن اندازه پیشرفت نکرده بودند که به این خدایان کهن از دید تعلیمات دین نوین بنگرند و به نام هند و اروپایی دیوان یعنی «خدایان» معنی «شیطان و عفریت» بدهند. این دیو سپید می بایست یکی از خدایان بزرگ آن ها و حتی شاید بزرگترین خدای آن ها بوده باشد. تنها از این راه می توان توجیه کرد که چرا رنگ این شریرترین عفریت سپید است. چون رنگ سفید که رنگ نور است، ممکن نیست از دین زرتشت به یک ذات خبیث داده شده باشد. دیوان در موارد دیگر سیاه یا تیره هستند و به این دیو هم، پس از آن که رستم او را با کوشش بسیار از پای درمی آورد، با وجود نام سپید او تنی سیاه نسبت داده شده (8) و در توجیه نام او چنین آمده است که او را به سبب موی شیر رنگش (9) سپید می گفتند.

بنابراین اگر واقعیت به کلی خلاف گمان ما نباشد، این روایت بقایای خاطره ای است از مبارزه ای میان دین مزدیسنا با آیین کهنی که روزگاری در سرزمین کوهستان های سخت گذر شمال ایران رواج داشته و یک خدای سپید را می پرستیده است. این خدای سپید، سپس تر به دیو سپید تبدیل شده و موضوع آن مبارزه دینی نیز در افسانه های پهلوانی ایران تنیده است.

رودلف گاربه (Rudolf Garbe) در پاسخ به پرسش من که آیا در میان هندیان نیز خدایان مشابهی وجود دارد، لطف نموده و مطالب زیر را برای من فرستاده اند:

در هند گاه گدار به خدایان سپید برمی خوریم. در ادبیات ودایی "ارجونه" به معنی «سفیدگون، نور» یکی از نام های ایندره است. همچنین کریشنه در مهابهاراته که همین نام را دارد، به شکوه خدایی ارتقا یافته است.

در میان اسلاوهای ساکن جنوب دریای بالتیک، در مقابل یک خدای سیاه گزند رساننده به نام چرنوبُگ، یک خدای سپید هم وجود دارد که هر چند نام او مستقیم روایت نشده ولی تقریباً با اطمینان می توان گفت که نام او را «بی اِل بُگ» تعیین کرده اند.

در میان یونانیان یک بانوخدای سپید به نام «لوکُتی» می شناسیم و او همان است که ادیسئوس را از طوفان دریا نجات می دهد. پرستش این بانو خدای به همین نام و یا به نام «لوکُته» در بعضی از نواحی ساحلی رواج داشت.

شاید اهل فن بتوانند باز هم خدایان سفید دیگری را در میان اقوام هند و اروپایی به ما معرفی کنند ولی من در این جا هرگز نمی خواهم ادعا کنم که زمانی همه اقوام هند و اروپایی یک خدای سفید می شناختند که از همان زمان باستان در میان برخی از شاخه های این نژاد باقی مانده است. بلکه من در اینجا تنها مشابهت هایی را مشاهده می کنم. زود یا دیر هر قومی می توانست به این اندیشه افتد که برای یک خدای نیکوکار، صفت روشن و سفید قائل گردد.


یادداشت های نویسنده و افزوده های مترجم:


1-    مترجم: بیت های مربوط در شاهنامه چنین است:

پزشکان به درمانش کردند امید / به خون دل و مغز دیو سپید

چنین گفت فرزانه مرد پزشک / که چون خون او را بسان سرشک

چکانی سه قطره به چشم اندرون / شود تیرگی پاک با خون برون

اگرچه در بیت نخستین سخن از «خون دل و مغز» است، ولی سپس تر در ادامه سرگذشت درمی یابیم که رستم خون جگر دیو سپید را در چشم کاووس و بزرگان لشکر او می ریزد:

فرو برد خنجر دلش بردرید/ جگرش از تن تیره بیرون کشید...

به اولاد داد آن فسرده جگر / سوی شاه کاووس بنهاد سر...

زپهلوش بیرون کشیدم جگر/ چه فرمان دهد شاه پیروزگر...

به چشمش چو اندر کشیدند خون/ شد آن تیرگی از دو دیده ش برون


در نزهت نامه علائی تالیف شهمردان بن ابی الخیر (به کوشش فرهنگ جهانپور، تهران 1362، ص 343) در سبب کور شدن کیکاووس و ایرانیان و چگونگی علاج آنان چنین آمده است: «و بدان سبب که مدتی آفتاب برایشان نتابیده بود و در تاریکی مانده، چشم ها تیره شده، پس رستم به راه قدیم با مردم اندک بیامد تا خبر نیابند و چون دیو سپید را بکشت و کیکاووس و بازداشتگان بیرون آمدند، آن تیرگی و خیرگی از چشم ایشان زایل شد و آفتاب بدیدند.» در نزهت نامه، علت کور شدن کاووس و ایرانیان، اسارت در غار تاریک و ندیدن آفتاب است ولی در شاهنامه دیو سپید در جنگ ایرانیان، جهان را به جادو تاریک می کند که چشم کاووس و ایرانیان روشنایی خود را از دست می دهد:

یکی خیمه زد بر سر از دود و قیر/ سیه شد جهان چشم ها خیر خیر

چو بگذشت شب، روز نزدیک شد / جهانجوی را چشم تاریک شد

زلشکر دو بهره شده تیره چشم / سر نامداران شده پر ز خشم


2- مترجم: از شگفتی هایی که از تأثیر خون آفرینش های ناپاک پدید می آید، یکی هم روایتی است در حماسی ژرمنی نیبلونگن. در آن جا زیگفرید پس از کشتن اژدها و شستشو در خون او، رویین تن می گردد، سپس دل اژدها را برای دایه خود رگین (Regin) کباب می کند. در اثنای این کار چربی گوشت به انگشت او می چکد و پهلوان بی اختیار انگشت خود را به دهان می برد و در اثر تماس خون دل اژدها با زبان او، زبان پرندگان را می فهمد. در مقابل، در حماسه های ایرانی خون اژدها زهرآگین و کشنده است.


3- این که فردوسی تنها براساس چنین مآخذ کتبی کار می کرد را پیش از این ژول مول نیز شناخته بود.


4- من یکسان بودن بودن هاماوران با حمیر را حتمی می دانم (به حبشی Hemer و به یونانی Omeritai). اگر پسوند "ان" را به حمیر بیفزاییم، ضرورت وزن ایجاب می کند که هجای نخستین این واژه به هجای بلند تبدیل شود و بدین ترتیب صورت هاماوران به وجود می آید ولی در کنار آن صورت هماور نبز به کار رفته است (چاپ فولرس 401/333. این ضبط در چاپ لمسدن و ماکان نیامده است).

(مترجم: این ضبط در چاپ مول، بیت 333 چنین است: چو شمار هماور به جنگ اندرون... ولی این بیت در نسخه های کهن نیست، منتها ضبط هماور یک بار دیگر نیز در برخی از دست نویس های شاهنامه دیده می شود: خبر شد به شاه هماور از این... دوم 83/ب 20) فردوسی در جنگ هاماوران دشمنان ایران را عرب و همسایگان انان را بربر و مصری نامیده است. بر طبق گزارش شاهنامه رستم خود را با کشتی از راه دزیا به این منطقه می رساند و ایرانیان از همین راه به میهن خود بازمی گردند.  از آن جایی که شاعر به وضعیت واقعی جغزافیایی این سرزمین ها توجهی ندارد، نمی توان برای این گزارش ها ارزش چندانی قائل شد ولی بنا به گزارش مورخان عرب نیز لشکرکشی کاووس به یمن است. نگاه کنید به طبری 1/663 به جلو؛ مسعودی 2/119 به جلو. از مقایسه این اخبار با مآخذ آشفته یمنی نتیجه ای به دست نخواهد آمد.

مترجم: نام دریایی که کاووس از آن گذر می کند، زره است (دوم 70/40 و 42) . در داستان جنگ بزرگ کیخسرو نیز نام دریایی که کیخسرو از آن عبور می کند، زره است (چهارم 296/1964). بدین ترتیب دریای زره که در یک روایت در شرق ایران واقع است، در روایت دیگر به غرب ایران منتقل شده است؛ هر چند نام زره در اصل خود تنها به معنی «دریا» است.


5- مترجم: به گمان نگارنده نظر اشپیگل درست است، چون به دلیل همان ایرادی که خود نولدکه بر خویش گرفته است، اگر داستان هاماوران را اصلی بگیریم، این روایت تازه پس از تسخیر یمن در زمان خسرو انوشروان ساخته شده است. در حالی که مازندران که در اصل به هند اطلاق می شد، در روایات ما کهن تر از یمن است. گذشته از این، روایت جنگ مازندران دارای عناصر افسانه ای بسیار کهن تری از وقایع تاریخی گونه روایت جنگ هاماوران است. همچنین سرود زیبایی های مازندران در آغاز داستان از زبان دیو خنیاگر که در غررالسیر ثعالبی در آغاز روایت هاماوران آمده است، با هند و حتی مازندران ایران سازگارتر است تا سرزمین خشک یمن؛ بنابراین روایت مازندران، روایت اصلی تر و کهن تر است. پس از تسخیر یمن در زمان انوشروان، یمن با هاماوران به روایات ایرانی راه می یابد و جانشین برخی از نام های جغرافیایی می گردد. یکی در روایت پیوند پسران فریدون با دختران شاه یمن و دیگر در همین روایت مازندران. به سخن دیگر در اثر رویدادهای تاریخی متأخر در غرب ایران، محل برخی از افسانه های کهن از شرق به غرب منتقل شده است که به یک نمونه دیگر آن دز مورد دریای زره پیش از این اشاره شد. و اما هنگام این انتقال همیشه چنین نبود که نام جغرافیایی جدید به کلی جای نام کهن تر را بگیرد و نام کهن تر فراموش شود بلکه مدت زمانی نام کهن تر نیز همچنان در خاطره ها بود تا آن که رفته رفته در اثر غلبه اهمیت نام جدید، نام قدیم یا فراموش و یا با محل جدید یکسان گرفته می شد، چنان که مثال آن را در مورد همین نام های مازندران و هاماوران (یمن) می بینیم. در مقدمه شاهنامه ابومنصوری آمده است: «شام و یمن را مازندران خواندند.» و در جایی دیگر «و مصر گویند از مازندران است» (ص 45-50). همچنین گردیزی در زین الاخبار (تصحیح عبدالحی حبیبی، ص 9-10) که مانند ثعالبی و دیگر مورخان ایرانی و عرب فقط همان روایت هاماوران را به طور خلاصه نقل کرده است و از روایت مازندران و هفت خوان رستم چیزی ندارد، ولی محل وقایع را مازندران نامیده است و نه هاماوران یا یمن؛ منتها او در یک جا توضیح داده است که «از راه دریا به مازندران آمدند که او را یمن گویند». یعنی در این جا روایت متأخرتر در زیر نام جغرافیایی روایت کهن تر نقل شده است ولی محل نام واقعی جغرافیایی کهن تر فراموش شده و با محل جغرافیایی جدید یکی گرفته شده است. یک صورت دیگر از این آمیختگی را در همین روایت مازندران و هاماوران در داستان کوش نامه می بینیم. در این جا از یک سو مانند روایت مازندران شاهنامه از دیوان مازندرانی چون دیو سپید و ارژنگ و اولاد و غندی و بید نام رفته است ولی از سوی دیگر، محل مازندران مانند مآخذ دیگر در مغرب، یعنی در آفریقا و جنوب مصر تعیین شده است (کوش نامه، ص 535-536، 656-657؛ جلال متینی، «مازندران در جنگ های کیکاووس و رستم بادیوان»، ایران نامه 1363/4، ص 611-638)؛ و باز گونه دیگری از آمیختگی چنین است که در برخی داستان ها چون گرشاسپ نامه و فرامرز نامه و بهمن نامه و نیز همین داستان کوش نامه، بخش نخستین ماجراهای پهلوان در هند و گاه در چین می گذرد و بخش دوم آن ها در مغرب و سرزمین های آفریقا. در این جا به علت آشنا بودن نام های جغرافیایی هند و چین و یا تبدیل شدن مازندران به این نام ها، دیگر محل روایت از مشرق به مغرب انتقال داده نشده است بلکه در محل مغرب نیز روایاتی به تقلید از روایات مشرق ساخته اند.

بنابر آن چه رفت، روایت مازندران در شاهنامه یک روایت اصلی و کهن است و روایت هاماوران یا یمن، چه در شاهنامه و چه در مآخذ دیگر جز یک دوبله تاریخی شده آن نیست و از این رو، این نظر نولدکه نیز که «مورخان عرب اغلب صورت کهن تری از روایات ایرانی را نقل کرده اند تا فردوسی»، اعتبار صد در صد ندارد.

و اما در این باره که خود فردوسی مازندران را هند یا چنان که در مقدمه شاهنامه ابومنصوری آمده است در غرب ایران گمان می برده، نمی توان به طور حتم نظر داد ولی بسیار محتمل است که او مازندران را (برخلاف تصور نولدکه در این مقاله) با نواحی شمال ایران یکی نمی دانسته، چون او از این نواحی غالباً به نام های تمیشه و بیشه نارون یاد می کند و نه مازندران. سپس تر کسانی چون شهمردان بن ابی الخیر (نزهت نامه علائی، ص 343) و ابن اسفندیار و ظهیرالدین مرعشی، مازندران را با نواحی شمال ایران یکی دانسته اند.


درباره دو روایت جنگ مازندران و جنگ هاماوران در شاهنامه، هم چنین بنگرید به:

K.H.Hansen, Das iranische konigsbuch, Wiesbaden 1955.

نویسنده این رساله نیز روایت مازندران را اصلی می داند. او همچنین معتقد است که نبودن این روایت در غررالسیر ثعالبی دلیل این نیست که فردوسی آن را از مأخذی غیر از شاهنامه ابومنصوری گرفته است بلکه ثعالبی که بیشتر به شرح وقایع تاریخی علاقه مند است، در تاریخ خود این روایت افسانه ای را که به کار او نمی خورده است زده و به جای آن روایت هاماوران را برگزیده است. همچنان که او برخی روایات دیگر چون رستم و هفت گردان در شکارگاه، افراسیاب و رستم و سهراب و بیژن و منیژه که فاقد مطالب تاریخی اند را نیز حذف کرده است. رساله هانزن یکی از بهترین پژوهش ها درباره ساختار بخشی از شاهنامه و ارزیابی هنر فردوسی است. خوشبختانه این رساله توسط آقای کیکاووس جهانداری به فارسی روان و در عین حال دقیقی که شیوه همیشگی این مترجم توانا است، ترجمه شده است (شاهنامه فردوسی، تهران 1374). موضوع مازندران و هاماوران همچنین بخشی مهم کتابی است از داوود منشی زاده. نویسنده این کتاب مازندران را با هند یکسان می داند و دیوان آن جا را با نام هایی در حماسه مهابهاراته مقایسه می کند.

در تألیف دیگری از حسین کریمان به زبان فارسی، مولف مفصلاً به موضوع مازندران و هاماوران پرداخته است. او نیز مازندران شاهنامه را شامل سرزمین شمالی ایران نمی داند بلکه به دو مازندران معتقد است؛ یکی مازندران مشرق (در شمال هند و شرق افغانستان) و دیگر مازندران مغرب (عربستان). او سپس با ذکر دلایلی محل روایت جنگ مازندران را در مازندران مغرب تعیین می کند. به گمان نگارنده دلایل او را نمی توان حتمی گرفت ولی در بررسی او نکات تازه نیز هست.


6- سرزمین مرطوب مازندران با جنگل های انبوه خود با دیگر سرزمین های بسیار خشکی که در تسلط شاهان ایرانی بوده فرق کلی دارد. فریدریش روکرت آن سرود دلفریب را که دیوی در جامه رامشگران در حضور کیکاووس در وصف زیبایی های مازندران می خواند  و او را به لشکر کشی به آن دیار می فرستد، چندان خوب ترجمه نکرده است و بعضی جزئیات این سرود در دست او فدای قافیه شده است. در عوض ترجمه منثور مول خیلی خوب از کار درآمده است. فردوسی اخبار جغرافیایی این سرزمین را که در عصر او کاملاً شناخته بود، به طور عجیبی افسانه ای روایت کرده است. نگاه کنید به حماسه ملی ایران ص 49.

مترجم: ولی همان گونه که در پی نویس پیشین اشاره شد، احتمال این که فردوسی مازندران را با نواحی شمال ایران یکی گرفته باشد، چندان نیست.


7- بعدها نیز مردم این ناحیه و به ویژه بخش شرقی از طبرستان که دیگر دیری بود که به دین زرتشت گرویده بودند، در برابر اسلام مقاومت ورزیدند.


8- مترجم: بنا به گزارش شاهنامه تنها موی این دیو چون برف سفید است و رخسار و تن او سیاه:

به رنگ شبه روی، چون برف موی/ جهان پر زپهنای و بالای اوی

سوی رستم آمد چو کوهی سیاه/ از آهنش ساعد، وزآهن کلاه

فرو برد خنجر دلش بردرید/ جگرش از تن تیره بیرون کشید


9- من در این جا واژه شیر را با یای معروف می خوانم به معنای «مایع سفید رنگ» و نه با یای مجهول به معنای «جانور درنده» روکرت و مول شیر را به معنی دوم گرفته اند. در این صورت نام دیو سپید دیگر مناسبت خود را به کلی از دست می دهد. امروزه ایرانیان در تلفظ این دو واژه فرقی نمی نهند و هر دو را با یای معروف تلفظ می کنند. همچنین دیو را بر خلاف تلفظ کهن آن، با یای معروف تلفظ می کنند.

مترجم: نظر نولدکه در این که "شیرموی" به معنی "سفید به رنگ شیر" است، درست است و روکرت و مول آن را نادرست فهمیده اند. همچنین بنداری "شیرموی" را "سفید موی" ترجمه کرده است. گذشته از این در تصویرهایی نبز که از نبرد رستم با دیو سپید کشیده اند، دیو را با موی سفید نشان داده اند. در دستنویس فلورانس چنان را در پی نویس پیشین دیدیم، به جای شیر ضبط برف دارد.


برداشت از کتاب:

سخن های دیرینه (سی گفتار درباره فردوسی و شاهنامه)، نوشته جلال خالقی مطلق، تهران: نشر افکار، چاپ اول 1381

 

توضیح: برخی از پی نویس های این مقاله برای پرهیز از طولانی شدن مطلب حذف شده است.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد