مقدمهی کتاب ِ مقدمهای بر رستم و اسفندیار نوشتهی شاهرخ مسکوب
صدای این یادداشت را در اینجا بشنوید.
کتاب تقدیم شده است به نقالها، خادمان بی نام و نشان شاهنامه
هزار سال از زندگی تلخ و بزرگوار فردوسی میگذرد. در تاریخ ناسپاس و سفله پرور ما، بیدادی که بر او رفته است، مانندی ندارد. و در این جماعت قوادان و دلقکان که ماییم با هوسهای ناچیز و آرزوهای تباه، کسی را پروای کار او نیست و جهان شگفت شاهنامه همچنان بر "ارباب فضل" در بسته و ناشناخته مانده است. اما در این دوران دراز، شاهنامه زندگی صبور خود را در میان مردم عادی این سرزمین ادامه داده است، و هنوز هم صدای گرمش گاهگاه اینجا و آنجا در خانهای و قهوه خانهای شنیده میشود و در هر حال این زندگی خواهد بود، و این صدا خاموش نخواهد شد، و هر زمان به آوایی و نوایی، سازگار مردم همان روزگار فراگوش میرسد.
اثری چون رستم و سهراب، سیاوش، یا رستم و اسفندیار ماندگار است. نه از آن رو که یک بار جاودانه ساخته و پرداخته شد. بنایی بلند، بی گزند از باد و باران و پیوسته همان که بود. در این آثار، سخن بر سر آن جوهرهاست که هستی انسان را میسازد، بر سر پیوند و جدایی آدمیان است با یکدیگر و مهر و کین آنان با طبیعت، و بزرگی در زندگی و مرگ. آنگاه به سبب کلیت جهانی و آشکار کردن ژرفترین دردهای آدمی، تا به امروز همپای زمانه آمدهاند. و از آنجا که این دردها تا به امروز بوده اند و در هر دورانی، بشر به نحوی آنها را دریافته است، این آثار خصوصیت تغییر پذیری و کمال جویی خود را از دست ندادهاند. و در هر دورهای آدمیان خرد را در آنها باز یافته اند. شاید بتوان گفت که این آثار زندگی وابسته ای دارند – چون آیینه هایی بزرگ و چند رویه با قابلیت انعکاس صورتهای گوناگون بشری. به سبب همین تحول و ساخت و پرداخت، پیاپی از تطاول ایام جان به در بردهاند. مثل زمین، در هر عهدی انسان خاکی از برکت آن به نخوی برخوردار بوده است. نه انسان امروز آن انسان جنگل نشین است و نه زمین امروز آن زمینی که آدمیان میوههای جنگلی درختهای خودروی آن را گرد میکردند و در محیطی که خطر همه را همچون هوا احاطه کرده بود، و شمشیر گرسنگی دمادم فرود میآمد، به هر تقدیر عمری به سر میبردند. امروز بهار و پاییز دیگریاست و زمین به شکرانهی انسان در هر فصل زندگی دیگری دارید. زیرا این خاک پرورنده، کشت پذیر است و آدمی کشتکار.
از همان آغاز تکوین افسانههای شاهنامه، قصه پردازان از فراز و فرود و مهر و کین، از سروری و پادشاهی و فرودستی و فرمانبرداری، از نیک و بد رفتار آدمی در برابر آفریدگار و جهان و جهانیان، دریافتی و تصوری داشته اند که جوهر پنهان داستانهاست.
در مقدمهی شاهنامه ابومنصوری آمده است که " .... پس این نامه شاهان گرد آوردند و گزارش کردند و اندرین چیزهاست که به گفتار مر خواننده را بزرگ آید. و به هر کس دادند تا از او فایدهها گیرند و چیزها اندرین نامه بیابند که سهمگین نماید. و این نیکوست، چون مغز او بدانی و تو را درست گردد، چون دست برد آرش؟ و چون آن سنگ کجا آفریدون به پای بازداشت و چون ماران که از دوش ضحاک برآمدند، و این همه درست آید به نزدیک دانایان و بخردان به معنی ........ و سود این نامه هر کسی را هست و رامش جهاناست و اندهگسار ِ اندهگناناست. و چارهی درماندگاناست و این را شاهانکارنامه از بهر دو چیز خوانند. یکی از بهر کار کرد و رفتار و آیین شاهان تا بدانند و در کدخدایی با هر کس بتوانند ساختن، و دیگر که اندرو داستانهاست که هم به گوش و هم به کوشش خوش آید که اندرو چیزهای نیکو و با دانش هست همچون پاداش نیکی و پادافره بدی و تندی و نرمی و درشتی و آهستگی و شوخی و پرهیز و اندر شدن و بیرون شدن و پند و اندرز و خشم و خشنودی و شگفتی کار جهان و مردم اندرین نامه این همه که یاد کردیم بدانند و بیابند. "
نویسندهی خردمند این مقدمه میخواست که خوانندگان آیین کشور داری را در داستانهایی که "به گوش خوش آید" بیابند و نیک و بد چیزها و "شگفتی کار جهان" را دریابند. او کتاب را از دیدگاه جامعه شناسی، هنر، اخلاق و شناخت جهان مینگریست.
پس از سرودن شاهنامه نیز، پارسی زبانان در هر دورهای زمانه و بازیهای آن را به نحوی دریافتهاند و رستم و اسفندیارها رابه تعبیر و تاویلی دیگر در خود یافته اند.
در دورهی ترکتازی حاکمان خونخوار مغول که مردم را گروهها گروه "از دم تیغ بیدریغ" میگذراندند، بلایی موحش تر از این امیران خونریز جبار نبود و در آن روزگار بهترین تفسیر کوتاه و کلی از این افسانه همان است که سعدی کرده است:
اینکه در شهنامهها آوردهاند
رستم و رویینه تن اسفندیار
تا بندانند این خداوندان ملک
کز بسی خلق است دنیا یادگار
باشد که بدانند که چراغ عمرشان در گذرگاه باد است تا به خاطر این چند روزهی دنیا، عذاب آخرت را به جان نخرند و این همه بر خلق خدا ستم نکنند.
امروز نیز، ما به فراخور زندگی روزگارمان از رستم و اسفندیار چیزی میفهمیم. درد مشترک ما با آنان چیست؟ آیا میتوانیم با کتایون و پشوتن همدل و همراز باشیم و بیزار از گشتاسب؟ آیا سیمرغی روزی به یاری ما درماندگان خواهد شتافت؟ و آیا روزگار بدپرداز هنوز در کمین جان نیکان است؟
***
نه هرگز مرد ششصد سالهای در جهان بود و نه رویین تنی و نه سیمرغی، تا کسی رایاری کند. اما آرزوی عمر دراز و بیمرگی همیشه بوده است و در بیچارگی امید یاری از غیب هرگز انسان را رها نکرده است.
نه عمر رستم واقعیت است نه رویین تنی اسفندیار و نه وجود سیمرغ، اما همه حقیقت است و این تبلور اغراق آمیز آرمانهای بشر است در وجود پهلوانانی "خیالی". زندگی رستم واقعی نیست. تولد و کودکی و پیری و مرگ او همه فوق بشری و یا شاید بتوان گفت غیر بشری است. ولی با این همه مردی حقیقی تر از رستم و زندگی و مرگی بشری تر از آن او نیست. او تجسم روحیات و آروزهای ملتی است. این پهلوان، تاریخ –آنچنان که رخ داد- نیست ولی تاریخ است آنچنان که آرزو میشد. و این "تاریخ" برای شناختن اندیشههای ملتی، که سالیان سال، چنین جامهای بر تصورات خود پوشاند، بسی گویاتر از شرح جنگها و کشتارهاست. از این نظرگاه افسانهی رستم، از اسناد تاریخ، نه تنها حقیقی تر بلکه حتا واقعیتر است. زیرا این یکی نشانهایست از تلاطم امواج و آن دیگری مظهری از زندگی پنهان اعماق.
اما با این همه افسانهی رستم تنها ساختهی آرزو نیست، واقعیت زندگی در کار است. این نیرومندترین مردان هم در جنگ با سهراب طعم تلخ شکست را میچشد و در نبرد با اسفندیار در میماند. و سرانجام مرگ، که چون زندگی واقعی است، او را در کام خود میکشد. حتا اسفندیار بیمرگ نیز شکار مرگ است. واقعیت ریشهی این یلان را در دل خود دارد.
پهلوانان شاهنامه مردان آرزویند که در جهان واقعیت به سر میبرند. چنان سربلندند که دست نیافتنی می نمایند. درختهایی راست و سر به آسمان ولی ریشه در خاک، و به سبب همین ریشه ها دریافتنی و پذیرفتنی. از جنبهی زمینی، در زمین و بر زمین بودن، چون مایند و از جنبهی آسمانی تجسم آرزوهای ما و از هر دو جهت تبلور زندگی. واقعیت و گریز از واقعیت آدمی در آنها ست و از این دیدگاه کمال حقیقتاند. اما چنین حقیقتی انعکاس ساده و بی واسطهی واقعیت نیست.
نه هرگز مرد ششصد سالهای در جهان بود و نه رویین تنی و نه سیمرغی، تا کسی رایاری کند. اما آرزوی عمر دراز و بیمرگی همیشه بوده است و در بیچارگی امید یاری از غیب هرگز انسان را رها نکرده است.
با درود به شما
با تشکر ازاین متن نوشته و عکسی که یاد آور شادروان مسکوب گذاشتید. نکات بسیار خوبی در آن است که مخصوص ذهن موشکاف آن شادروان است اگر از فعل حال ساده استفاده می کنم برای این است که وقتی تمامی او را نخوانده ای پس هنوز زنده است. به هر حال این شب جمعه فرصتی شد که این نوشته را بخوانیم و از زحمت شما تشکر کنیم.
اصلن من آلرژی دارم نسبت به کسانی که دوست می دارم و همیشه زنده اند بگویم علیه الرحمه. می گویند سعدی علیه الرحمه. سعدی علیه الرحمه نیست. فردوسی نیست. حافظ نیست. شاملو نیست. هیچ یک از این بزرگان نخواهند مرد و نمرده اند. خود سعدی می فرماید:
سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز.مرده آنست که نامش به نکویی نبرند. با چنین استدلالی بسا زندگان بسیاری هستند که مرده اند ولی دارند نفس می کشند وبه خیال خودشان زنده اند. ارواح عمه اشان.
این ................ ها.
این چند نقطه سانسور شد به جهت احتیاط.
از این که حوصله کردید و خواندید وشاید هم شنیده باشید ممنون.
سلام
من اینجا نظر داده بودم....
!!!!
نمی دونم باز این خط ها قات زده .... دوباره می نویسم
حتمن. چون من ندیدم.
پهلوانان شاهنامه مردان آرزویند که در جهان واقعیت به سر میبرند. چنان سربلندند که دست نیافتنی می نمایند. درختهایی راست و سر به آسمان ولی ریشه در خاک،
.......
واین قشنگ ترین قسمت این نوشته بود
ممنون
خود من این متن را خیلی دوست دارم. بارها و بارها آن را خوانده ام.
«فرهنگ ایران، وطن من است»
این بهترین تعریف از «وطن» را در همین پیوندی که از ویکی پدیا از شاهرخ مسکوب گذاشته اید ، خواندم.
چه چیز خوبی پیدا کردید.
یادداشت بسیار خواندنی است. مسکوب در کتاب دیگری به نام "تن پهلوان و روان خردمند" که مجموعه مقالاتی است درباره شاهنامه که زیر نظر او گردآوری شده، هم در مقالهای مفصل به این خادمان بی نام و نشان به زیبایی اشاره کرده و چه زیبا نقش آنها در تثبیت جایگاه شاهنامه برشمرده.
این مقدمه ای بر رستم و اسفندیار و ضحاک ماردوش از جمله کتاب هایی هستند که هنوز نتوانسته ام آن ها را داشته باشم و بخوانم، خوشحالم که امروز و اینجا فرصتی فراهم شد برای مروری هر چند کوتاه بر یکی از آنها با قلمی بسیار شیرین.
ممنون
پس خیلی خوبه که آن مقاله را هم بخوانیم. من این اشاره اش به خادمان بی نام نشان شاهنامه رو خیلی دوست دارم.