به میلاد بسپرد ایران زمین، کلید درِ گنج و گاه و دین
از داستان رفتن کاوس به مازندران
میلاد از سرداران ایرانی است و بابِ گرگین.«میلاد» ریختی است دیکر از «مهرداد»، یا به سخنی باریکتر،«مهراد» این ریختِ نام نیز روایی داشته است؛
در «مهراد» ه به ی و ر به ل دیگر گشته است و ازآن «میلاد» برآمده است.
این نام که در پهلوی مثره دات mithradat بوده است و به معنی آفریدۀ مهر، در تازی «ملاذ» گردیده است.
بنیاد شهر ساوه را به این پهلوان باز خوانده اند؛ از این روی ساوه را «میلاذ گرد» یا «میلاذجرد» نیز نامیده اند.
نامۀ باستان جلد دو- صفحه361
ما در ایران باستان دروغ بزرگترین گناه محسوب میشد که سزای گوینده آن فقط مرگ بود و حکم مرگ میلاد گرگین صادر شد، ولی با پا در میانی پهلوان رستم دستان که این دروغ باعث پیوند دو شاهزاده گردید و همین مسئله موجب آن خواهد شد که افراسیاب به خاطر دخترش منیژه شاید دست از کینه بردارد؛ پس به پاس خدمات چندیم ساله میلاد گرگین از گشتن او صرف نظر کنیم و اگر شاه عدالت پرور تحمل دیدن او را ندارند او را به جایی دور از پایتخت تبعید کنیم و چنین گردید که میلاد گرد از پایتخت که نزدیک دماوند بود به طرف جنوب تبعید شد و در بین راه از کنار دریاچه ساوه راهش را به طرف جنوب غربی ادامه داد و از طرف تفرش کنونی گذشت و کوههایوفس را پشت سر گذاشت و در کنار رود خانه قره چای سرزمینی آباد یافت و خیمههایش را آنجا بر پا کرد و رحل اقامت افکند. محل اقامت او و فرزندانش کم کم به روستایی تبدیل شد که کاروانیان آن را میلاد گرد نام نهادند.
این روستا هر ساله به علت طغیان رودخانه قره چای مقداری به طرف سراشیبی شرقی کشیده میشد و هر ساختمانی که از غرب روستا تخریب میشد به جای آن ساختمانی در طرف شرق که کمی بالاتر از سطح غربی بود بنا میگردید. واین عمل هنوز هم ادامه دارد اما میلاد گرد به میلاگرد(نام ترکی هم اکنون) تغییر نام داد و بعد از ظهور اسلام و غلبه اعراب به ایران میلاگرد به میلاجرد تبدیل شد
برداشت از اینجا
خروش فردوسی
هنوز یادم هست :
چهارسالم بود ،
که با نوازش « سیمرغ »
به خواب می رفتم .
به بانگ شیهه ی « رخش » ،
ز خواب می جستم .
چه مایه شوق به دیدار موی زالم بود !
***
به خواب و بیداری ،
لب از حکایت « رستم » فرو نمی بستم ،
تنم ز نعره ی « دیو سپید » می لرزید .
چه آفرین که به « گرد آفرید » می خواندم .
شرنگ قصه ی « سهراب » را به یاری اشک ،
ز تنگنای گلوی فشرده می راندم .
دلم برای « فریدون » و « کاوه » پر میزد .
حکایت « ضحاک »
همیشه مایه ی بیزاری و ملالم بود .
چه روزها و چه شبها که خواب داروی من ،
زلال عشق دلاویز « زال » و « رودابه » ،
شراب قصه ی « تهمینه » و « تهمتن » بود .
شبی اگر سخن از « بیژن » و « منیژه » نبود
جهان به چشمم ، همتای چاه « بیژن » بود .
***
چه روزها و چه شب ها ، در آسمان و زمین
نگاه من همه دنبال تیر « آرش » بود .
رخ « سیاوش » را ،
درون جنگل آتش ، شکفته می دیدم ،
دلم در آتش بود .
***
چه روزها که به دل می گریستم – خاموش –
به شوربختی « اسفندیار » رویین تن .
چه روزها که به جان می گداختم از خشم ،
به سست عهدی « افراسیاب » سنگین دل .
به نابکاری « گرسیوز » و فریب « شغاد » ،
به آنچه رفت از این هر سه بد نهاد به باد !
به پاک مهری « ایرج » ،
به تنگ چشمی « تور » ،
به کینه تـوزی « سلم » ،
به نوش داروی پنهان به گنج « کیکاوس » ،
به « اشکبوس » ،
به « تـــــــوس » ،
به پرده پرده ی آن صحنه های رنگارنــگ ،
به لحظه لحظه ی آن رویدادهای شگفت ،
به چهره های نهان در نهفت گاه زمان ،
به « گیو » ، « پیران » ، « هومان » ، « هژبر » ، « نوذر» ، « سام » ،
به « بهمن » و « بهرام » ،
همین نه چشم و نه گوش ،
که می سپردم ، تاب و ، توان و ، هستی و ، هوش !
***
صدای « فردوسی »
که می سرود :
« به نام خداند جان و خرد »
مرا به سوی جهان فرشتگان می برد !
به روی پرده ی ایوان خانه می دیدم ،
کتاب و پیکر و دستار تاجوارش را ،
که مثل سایه رحمت کنار باره ی « توس »
نشسته بود و سخن را به آسمان می برد !
***
به روی و موی ، چو دهقان سالخورده ، ولی ،
به چشـم مـن ، همه در هیـات پـیمبـر بـود .
فروغ ایزدی از چشم و چهره اش می تافت
شکوه معجزه اش ،
همین سخن که :
« توانایی ات به دانایی ست ! »
مگر « مسیح » دگر بود او ، که می فرمود :
« اگر چه زنده بود ، مرده آن که دانا نیست ! »
***
چه سالـها که به تلـخی سـپرد و سختی برد .
نه دل به کام و نه ایام و ، زهرغم در جام .
نشست و خواند و سرود و سرود و پای فشرد
مگر امان دهدش دست مرگ ، تا فرجام .
هنوز می بینم ،
بزرگدار ادب را، که در تمامی عمر ،
نگاه و راهش ،
همواره ،
سوی داور بود .
عـقـاب شعـرش ، بـالای هـفت اخـتر بود !
هنر به چشمش ، ارزنده تر ز گوهر بود !
مـذاب روحـش بـر بـرگ هـای دفتـر بود !
***
خروش او را از دور دست های زمان ،
هنوز می شنوم .
خروش « فردوسی » ،
خروش « ایران » بود .
خروش قومی از نعره ناگریزان بود
بدان سروش خدایی دوباره دل ها را ،
به یکدگر می بست .
گسستگان را زنجیروار می پیوست .
خروش او، که :
« تن من مباد و ایران باد »
طلوع دست به هم دادن اسیران بود .
خروش او خبر بازگشت شیران بود !
خروش « فردوسی »
به خاک ریختگان را پیامی از جان داشت .
همین نه تخم سخن ، بذر مردمی می کاشت .
نسیم گفتارش
در آن بهشت خزان دیده می ورزید به مهر ،
سلاله ی جم و کی را ز خاک بر می داشت .
دوباره « ایران » را
می آفرید ،
می افراشت !
***
هزار سال گذشت –
بنای کاخ سخن را که بر کشید بلند ،
نیافت ، هیچ ز « باران و آفتاب گزند »
نه گوهریست که ارجش به کاستی افتد
نه آتش است که خاکسترش بپوشاند .
هزار سال دگر ، صد هزار سال دگر ،
شکوه شعرش ، خون در بدن بجوشاند !
***
بزرگ مردا ! همچون تو رستمی باید
که هفتخوان زمان را طلسم بگشاید
مگر دوباره جهان را به نور مهر و خرد ،
هم آن چنان که تو می خواستی بیاراید.
فریدون مشیری
این کامنت آقای مهدی را می توانیم بکنیم یک پست:
فریدون مشیری و فردوسی.
حق امتیاز .... و فردوسی از آن شماست
http://s3.picofile.com/file/7374279886/
Khorooshe_Ferdosi.mp3.html
سلام.
این فایل صوتی هم به صدای خانم گیتی مهدوی که شعر خروش فردوسی را خوانده اند.
درود بر شما
آن زمان ها که بلاگر فیلتر نبود همه ی فایل های صوتی ایشان را گوش می کردم
و تمام آن نشست های شاهنامه وبلاگشان را گوش کرده ام
این شعر و این پیوند در پستی جداگانه منتشر می شود
بسیار سپاسگزارم
این مطلب خیلی بهم کمک کرد .من به دنبال اصلیت اسم خودم میگردم و به همه سایت ها سر میزنم.milad0950@gmail.com