.دیدار سیاوش و افراسیاب - شاهنامه شاه طهماسبی- اثر سلطان محمد
سیاوش هنگام پیوند با فرنگیس،می دانست روزی بیگناه کشته خواهد شد داستان این عروسی بسیار غم انگیز است.
از گفتگوی سیاوش با پیران هنگام پیوندش با فرنگیس:
فراوان بدین نگذرد روزگار/ که بی کامِ بیدار دل شهریار
شوم زار کشته، اَبَر بیگناه/کسی دیگر آراید این تاج و گاه
برخی پژوهشگران تعزیه و عزاداری حسینی را باز مانده از عزاداری های سیاوش می دانند ولی خجسته کیا دیدگاه دیگری دارد:
«درست است که گریستن مغان بر مرگ سیاوش آیین بود، اما تا کنون که اثری از آن یادآوریِ موسمی به دست نیامده است و نه نمایش ایینی از آن باز مانده که بتوان آن را با داستان شاهنامه سنجید. آیین سوگ سیاوش، هر چه بود بی تردید اسلامی نبود. بعید است که زردشتی هم بوده باشد. پس چکونه می توان آیینی را که به مناسبت باوری کهن بر پا می داشتند یا سوگواری دیگری که هزاران سال از آن فاصله گرفته است در آمیخت؟ آمیزش تعزیه با داستان سیاوش شاهنامه به همان اندازه عجیب است که به عنوان مثال تعزیه را به سبک دسته های آیین دیونیسوس در یونان به اجرا در آوریم.»
خجسته کیا- آفرینِ سیاوش- ص 80
داستان« پیوند کردن سیاوش با افراسیاب » را با صدای محسن م.ب از اینجا گوش کنید.
و در ادامه داستان را بخوانید
.
.
پیوند کردن سیاوش با افراسیاب
1517 چو خورشید را چرخ گردان به برَ، برآورد بر سانِ زرٌین سپر، سپهدار پیران میان را ببست؛ یکی بارۀ تیزرو برنشست. به کاخ سیاوش بنهاد روی؛ بسی آفرین خواند بر فرٌ اوی 1520 چنین گفت:«کامروز برساز کار، به مهمانیِ دخترِ شهریار. چو فرمان دهی من سزاوارِ اوی میان را ببندم به تیمارِ اوی.» سیاووش را دل پر آزرم بود؛ ز پیران، رخانش پر از شرم بود. بدو گفت:« شَو؛ هرچه خواهی، بساز؛ تو دانی که بر تو مرا نیست راز.» چو بشنید پیران، سویِ خانه رفت؛ دل و جان ببست اندر آن کار تفت. 1525 درِ خانۀ جامۀ نابُرید، به گلشهر بسپرد پیران کلید؛ که او بود کدبانویِ پهلوان؛ ستوده زنی بود روشن روان. به گنج اندرون، آنچه بُد نامدار گزیده ز زربفتِ چینی هزار؛ زبرجد طبقها و پیروزه جام ، پر از نافۀ مشک و پر عودِ خام؛ دو افسر پر از گهرِ شاهوار، دویاره، یکی طوق و دو گوشوار. 1530 ز گستردنیها، شتراور سی، ز زربفت پوشیدنیها سه دست؛ همه پیکرش سرخ کرده به زر؛ بر او، بافته چند گونه گهر. ز سیمین و زرٌین شتروار سی، طبقها و از جامۀ پارسی؛ یکی تختِ زرٌین و کرسی چهار؛ سه نعلین زرٌین، زبرجد نگار؛ پرستنده سیصد، به زرٌین کلاه؛ ز خویشان نزدیک، صد نیکخواه. 1535 پرستار با جامِ زرٌین دویست، که اکنون چنان نیز یک جام نیست. همان صد طبق مشک و صد زعفران؛ همی رفت گلشهر با خواهران. به زرٌین عماریٌ و دیبا جُلیل، برفتند با خواسته خیلْ خیل. بیاورد بانو زِ بهرِ نثار، ز دینار با خویشتن سی هزار. به نزدِ فریگیس، بردند چیز، زبانشان پر از آفرین بود نیز. 1540 زمین را ببوسید گلشهر و گفت، که:«خورشید را ناهید گشت جفت! هم امشب بباید شدن نزدِ شاه، بیاراستن گاهِ او را به ماه.» بیامد فریگیس، چون ماهِ نو، به نزدیکِ آن تاجور شاهِ نو. به یک هفته مرغان و ماهی نخفت، نیامد سر ِ یک تن اندر نهفت زمین باغ گشت از کران تا کران، ز شادیٌ و آوازِ رامشگران. 1545 بدین کار بگذشت یک هفته نیز؛ سپهبد بیاراست بسیار چیز، ز اسپان تازی و از گوسپند، همان جوشن و خُود و تیغ و کمند؛ ز دینار و از بدره هایِ دِرَم، ز پوشیدنیها و از بیش و کم؛ وز این مرز تا پیشِ دریای چین، همه نام بردند شهر و زمین، به فرسنگ، صد بود بالای ِ اوی؛ نشایست پیمود پهنایِ اوی. 1550 نبشتند منشور بر پرنیان، همه پادشاهی به رسمِ کیان. به خانِ سیاوش فرستاد شاه، یکی تختِ زرٌین و زرٌین کلاه؛ وزآن پس، بیاراست میدانِ سور؛ هر آن کس که رفتی ز نزدیک و دور، می و خوان و خوالیگران یافتی؛ بخوردیٌ و هر چند برتافتی، ببردیٌ و رفتی سویِ خانِ خویش؛ بُدی شاد، یک هفته، مهمان خویش. 1555 درِ بسته زندانها برگشاد؛ از او شاد شد بخت و او نیز شاد. به هشتم سیاوش بیامد پگاه، اَبا گُرد پیران به نزدیکِ شاه. گرفتند هر دو بر او آفرین، که:«ای مهربان شهریارِ زمین! همیشه تو را جاودان باد روز، به شادیٌ و بدخواه را پشت کوز!»؛ وز آن جایگه بازگشتند،شاد؛ بسی از جهاندار کردند یاد. 1560 چنین نیز یک چند گردان سپهر همی گشت بیدار، بر داد و مهر. فرستاده آمد ز نزدیکِ شاه؛ به نزدِ سیاوش، یکی نیکخواه، که:«پرسد همی شاه را شهریار؛ همی گوید:" ای مهتر نامدار! بُود کِت ز من دل بگیرد همی؛ وز ایدر نِشستن، گریزد همی! از ایدر، تو را داده ام تا به چین؛ یکی، گِرد بر گَرد؛ بنگر زمین. 1565 به شهری که آرام و رای آیدت، همه آرزوها به جای آیدت، به شادی بباش و به نیکی بمان؛ ز خوبی مپرداز دل، یک زمان."» سیاوش ز گفتارِ او گشت شاد؛ بزد نای و کوس و بنه برنهاد. سِلیح و سپاه و نگین و کلاه، ببردند با گنج با او به راه. فراوان عماری بیاراستند؛ پسِ پرده ، خوبان بپیراستند. 1570 فریگیس را در عماری نشاند؛ بُنه بر نهاد و سپه را براند. از او باز نگسست پیرانِ گُرد؛ به شادی، همه راه با او سپرد. به شادی، برفتند سویِ خُتن؛ همه نامداران شدند انجمن؛ که سالار پیران از آن شهر بود؛ که از بد ، گمانیش بی بهر بود. همی بود یک ماه مهمانِ اوی؛ بدان سو چنین بود پیمان اوی. 1575 ز خوردن نیاسود یک ماه شاه: گهی رود و می، گاه نخجیرگاه. سرِ ماه برخاست آوای کوس، بدان گَه که خیزد خروشِ خروس؛ بیامد سویِ پادشاهیِ خویش، سپاه از پسِ پشت و پیران ز پیش. بر آن مرز و بوم اندر، آگه شدند؛ بزرگان به راهِ شهنشه شدند. به شادی ،دل از جای برخاستند؛ جهان را به آیین بیاراستند. 1580 از آن پادشاهی، خروشی بخاست؛ تو گفتی زمین گشت با چرخ راست. ز بس نالۀ چنگ با رود و نای، تو گفتی بجنبد همی دل ز جای به جایی رسیدند کآباد بود؛ یکی خوبِ فرخنده بنیاد بود. به یک روی،دریا؛ به یک روی راه؛ به یک روی بر، کوه و نخچیرگاه. درختانِ بسیار و آبِ روان؛ همی شد دلِ سالخورده جوان. 1585 سیاوش به پیران سخن برگشاد، که:«اینت بر و بومِ فرٌخ نِهاد! بسازم من ایدر یکی خوب جای، که باشد به شادی مرا رهنمای. برآرم یکی شارستان ِفراخ؛ فراوان، بدو اندر، ایوان و کاخ. نشستنگهی برفرازم به ماه، چنانچون بود در خورِ تاج و گاه.» بدو گفت پیران که:« ای خوب رای! بر آن رو که اندیشه آید به جای. 1590 چو فرمان دهد، من بر آن سان که خواست، برآرم یکی جای با ماه راست. نخواهم که باشد مرا بوم و گنج؛ زمان و زمین از تو دارم سپنج. بسازم، به کامِ تو، این شهر من؛ نخواهم جز از کامِ تو، بهر من.» سیاوش بدو گفت:«کای بختیار! درختِ بزرگی تو آری به بار. مرا گنج و خوبی همه ز آنِ تست؛ به هر جای رنجِ تو بینم نخست. 1595 یکی شهر سازم بدین جای من، که خیره بماند در او انجمن.» از آن بومِ خرٌم چو گشتند باز، سیاوش همی بود با دل براز. عنانِ تگاور همی داشت نرم؛ همی ریخت از دیدگان آبِ گرم. بدو گفت پیران که:« ای شهریار! چه بودت که گشتی چنان سوگوار؟» چنین داد پاسخ که:« چرخِ بلند دلم کرد پر درد و جانم نِژند؛ 1600 که هر چند گِرد آورم خواسته، همان گنج و هم کاخِ آراسته، به فرجام، یکسر به دشمن رسد؛ بَدی بَد بُوَد؛ مرگ بتٌر ز بَد. چو خرٌم شود جایِ آراسته، پدید آید از هر سُویِ خواسته، نباید مرا شاد بودن بسی؛ نشنید، بر این جای، دیگر کسی. نه من شادمانم نه فرزندِ من، نه پُرمایه گردی ز پیوندِ من. 1605 نباشد مرا زندگانی دراز؛ ز کاخ و ز ایوان، شوم بی نیاز. شود تختِ من گاهِ افراسیاب؛ کند، بیگنه، مرگ بر من شتاب. چنین است رایِ سپهرِ بلند: گهی شاد دارد، گهی مستمند.» بدو گفت پیران که :«ای سرفراز! مکن، خیره، اندیشۀ دل دراز؛ که افراسیاب از بدی دل بشست؛ ز شادی به کین خواستن، گشت سست. 1610 مرا نیز تا جان بُوَد در تَنم، بکوشم که پیمانِ تو نشکنم. نمانم که بادی به تو بگذرد؛ وگر موی بر تو هوا بشمَرَد.» سیاوش بدو گفت:«کای نیکنام! نبینم جز از نیکنامیت کام. همه رازِ من آشکارایِ تست؛ -که بیدار دل بادی و تندرست! من آگاهی از فرٌ یزدان دهم؛ هم از راز چرخِ بلند آگهم. 1615 بگویم تو را بودنیها درست؛ از ایوان و کاخ اندر آیم نخست، بدان تا نگویی، چو بینی جهان، که:«این بر سیاوش چرا شد نهان؟» تو، ای گُرد پیرانِ بسیار هوش! بدین گفته ها پهن بگشای گوش. فراوان بدین نگذرد روزگار که بی کامِ بیداردل شهریار، شوم زار کشته، اَبَر بیگناه؛ کسی دیگر آراید این تاج و گاه. 1620 تو پیمان همی داری و راهِ راست؛ ولیکن فلک را جز این است خواست: ز گفتارِ بد گوی و از بخت بد، چنین بیگنه ، بر تنم بد رسد. بر آشوبد ایران و توران به هم؛ ز کینه، شود زندگانی دُژم. پر از رنج گردد، سراسر، زمین؛ زمانه شود پر ز شمشیرِ کین. یسی سرخ و زرد و سیاه و بنفش، از ایران به توران ببینی درفش. 1625 بسی غارت و بردنِ خواسته؛ پراگندنِ گنجِ آراسته. بسا کشورا کآن، به پایِ ستور، بکوبند و گردد به جوی آبِ شور! سپهدارِ توران ز کردار ِ خویش پشیمان شود، هم زِ گفتارِ خویش. پشیمانی آنگه نداردش سود، که برخیزد از بومِ آباد دود. از ایران و توران، بر آید خروش؛ جهانی ز خونِ من آید به جوش. 1630 جهاندار بر چرخ چونین نبشت؛ به فرمانِ او بر دهد هر چه کشت. بیا تا به شادی دهیم و خوریم؛ چو گاهِ گذشتن بُوَد بگذریم.» چو بشنید پیران و اندیشه کرد، زِ گفتار او، شد دلش پر زِ درد. چنین گفت:«کز من بد آمد به من، گر او راست گوید همی این سخن. ورا من کشیدم به توران زمین؛ پراگندم اندر جهان ، تخمِ کین. 1635 شمردم همه باد گفتارِ شاه؛ چنین هم همی گفت با من، به گاه؛ وز آن پس چنین گفت با دل به مهر؟ که:«از جنبش و رازِ گردان سپهر، چه داند؟ بدو رازها کی گشاد؟ همانا که ایرانش آمد به یاد. ز کاوس و از تختِ شاهنشهی، به یاد آمدش روزگارِ مِهی.» دلِ خویش از این گفته خرسند کرد؛ نه آهنگِ رایِ خردمند کرد. 1640 همه راه از این گونه بُد گفت و گوی، دل از بودنیها پر از جست و جوی. چو از پشتِ اسپان فرود آمدند، ز ِ گفتار بیکار دم برزدند. یکی خوانِ زرٌین بیاراستند؛ می و رود و رامشگران خواستند. ببودند یک هفته ، ز این گونه شاد؛ ز شاهان ِ گیتی ، گرفتند یاد. به هشتم، یکی نامه امد ز شاه، به نزدیکِ سالارِ توران سپاه: 1645 «کز آنجا برو تا به دریایِ چین؛ سپاهی ز جنگاوران بر گزین. همی رَو چنین تا سرِ مرزِ هند؛ وز آنجا گذر کن به دریایِ سند. همه باژِ کشور، سراسر، بخواه؛ بگستر، به مرزِ خزر در، سپاه.» برآمد خروش از درِ پهلوان؛ ز کوس و تبیره، زمین شد نوان. ز هر سو، سپاه انجمن شد بر اوی، یکی لشگری گُشن و پرخاشجوی. 1650 به نزدِ سیاوش بسی خواسته، ز دینار و اسپانِ آراسته، به هنگامِ پدرود کردن، بماند؛ به فرمان برفت و سپه را براند.
.
.
.
سلام.
احتمال دارد که آیین سوگ سیاوش هنوز هم در جایی دور افتاده از ایران بزرگ باستانی اجرا شود و مردم ما از آن بی خبر باشند.
سلام
بله ممکن است! درست میفرمایید .