یکی دخمه کردش ز سُمّ ِ ستور *
محمدرضا شفیعی کدکنی
شکاریم یکسر همه پیش مرگ
سری زیر تاج و سری زیر ترگ
(رستم و سهراب، بی 924)
در نگاه نخستین چنین به نظر میرسد که مصراع «یکی دخمه کردش ز سُمّ ستور» از آن مفاهیمی بوده است که در اصل پهلوی داستان وجود داشته و فردوسی نخواسته است در آن تغییری ایجاد کند و برای خودش هم نوعی پرسش بوده است که چرا دخمه از سُمِّ ستور؟ و به همین دلیل با تخیّل و تصرّف شاعرانۀ خویش و با گفتاری که در دهان رستم گذاشته است، به شیوة استحسانی، فضایی ایجاد کرده است که این عمل تا حدی خردپذیر جلوه کند آنجا که از زبان رستم میگوید: «اگر دخمهای زرّین برای او بسازم بعد از من باقی نخواهد ماند» و آنگاه از دخمۀ ستور یاد می کند.
اما اگر به نگرش فلسفی فردوسی و تأملات شخصی او دربارۀ مرگ و زندگی و اسرار حیات، آشنا باشیم، متوجه میشویم که او بهترین تفسیر فلسفی را از این «رمز» پیش از این در نقطۀ اوج داستان climax ارائه داده است آنجا که رستم در بحرانیترین لحظۀ واقعه، خنجر برمیکشد تا خویشتن را بکشد و بزرگان ایران در او میآویزند و او را از این کار باز میدارند و گودرز، او را چنین اندرز میدهد که:
اگر زانک ماند به گیتی زمان
بماند. تو بیرنج با او بمان
و گر زین جهان این جوان رفتنیست،
به گیتی نگه کُن که جاوید کیست؟
شکاریم یکسر همه پیش مرگ
سری زیر تاج و سری زیر ترگ29
مصراع «شکاریم یکسر همه پیش مرگ» در این لحظه اوج داستان بسیار سنجیده انتخاب شده است و شاید فردوسی، در موارد مشابه، در داستانهای دیگر چنین تعبیری از مرگ نداشته باشد. پس بدین گونه میبینم که سهراب را نیز یکی از شکارهای بیشمار صیاد مرگ به حساب میآورد و دخمهای برای او میسازد از آن گونه که به یادبود دیگر «شکار»ها رسم بوده است.
برداشت از مقاله ای از دکتر شفیعی کدکنی که در ادامه می توانید کامل آن را بخوانید.
یکی دخمه کردش ز سُمّ ِ ستور *
محمدرضا شفیعی کدکنی
شکاریم یکسر همه پیش مرگ
سری زیر تاج و سری زیر ترگ
(رستم و سهراب، بی 924)
در بخش پایانی رستم و سهراب، از شاهنامۀ فردوسی بیتی وجود دارد که همیشه مورد بحث بوده است. در سالهای اخیر که داستان رستم و سهراب جزء متون درسی رشتۀ ادبیات فارسی دانشگاهها شده است به تناسب افزونی و گسترش کلاسهای درسی و تعداد استادان و دانشجویان، به جستجو پرداختم. در آغاز تصورم بر این بود که ناشران مختلف داستان در این باره بحثهای فراوان کردهاند بعد از مراجعه متوجه شدم که در این باره گفتگوی چندانی وجود ندارد. اولین رجوعم به رستم و سهراب چاپ مرحوم مینوی بود. دیدم ایشان با وقار خاص خود موضوع را با سکوت برگزار کرده است.1 در چاپهای «درس» رستم و سهراب هم که استادان نسل بعد از مرحوم مینوی انتشار دادهاند و دربارۀ آن سخن خواهم گفت، یکی دو سطر اجمالی و با تردید اظهار شده است.
بیت مورد بحث این است که: بعد از کشته شدن سهراب فردوسی از زبان رستم میگوید:
همی گفت اگر دخمه زرّین کنم
ز مشکِ سیه گردش آگین کنم
چو من رفته باشم نماند بجای
وگرئه مرا خود همین است رای
یکی دخمه کردش ز سُمّ ستور
جهانی بهزاری همی گشت کور2
تمام پرسش بر سر مصراع یکی دخمه کردش ز سُمّ ستور است که یعنی چه؟ چرا دخمه از سُمّ ستور؟ در هیچ جای دیگر شاهنامه به چنین رسمی ظاهراً اشارت نرفته است. در چاپهای «درسی» رستم و سهراب که من دیده ام مؤلفان اجمالاً چنین اظهار نظر کردهاند.
در چاپ دکتر محمد جعفر یاحقی با عنوان سوگنامۀ سهراب3 به نقل از آقای دکتر رستگاری چنین آمده است که «اغلب تصور کردهاند که رستم گور سهراب را از سُمّ چارپایان ساخت تا با گذشت زمان از میان نرود اما این امر نه معقول مینماید نه عملی است که بتوان بنایی را با سُمّ ِ ستور ساخت».
آنگاه از ایشان نقل شده است که «سم به معنی خانههای کنده شده در زیر زمین است» و در این مورد به فرهنگهای جهانگیری و برهان هم استنادی شده است و سرانجام در معنی بیت فردوسی چنین آمده است که «برایش دخمهای از نوع خانۀ زیرزمینی ستوران درست کرد»4 ودر چاپی که توسط آقای دکتر منصور رستگار فسائی از این بخش شاهنامه به عنوان حماسۀ رستم و سهراب شده است، همین مطالب آقای دکتر یاحقی نقل گردیده است و در دنبالۀ آن مطلبی از استاد محمدعلی اسلامی ندوشن آوردهاند که تأیید خلاف نظر آقای یاحقی است و اجمالاً این که: اگر دخمه او را با زیور و مشک بیارایم وقتی که من از اینجا بروم، یا مرده باشم، بر جای نماند (آن را غارت خواهند کرد) بنابراین آن را به طرزی ساده «با سُمّ ستور» آرایش میدهم. با توجه به پهلوانیِ سُهراب، و اینکه با اسب سروکار داشته بعید نمینماید که سُمّ اسبان را در این موارد به صورت تزیینی به کار برده باشند. در چاپ دکتر حسن انوری و دکتر جعفر شعار5 «سُمّ ستور، به معنی لغوی کلمه گرفته شده ومؤلفان در باب منشأ این کار، اظهار بیاطلاعی کردهاند. در آن کتاب چنین آمده است: «... از سیاق عبارت و نیز از شاهنامۀ بُنداری برمیآید که رستم قبر سهراب را از سُمّ چهار پا ساخت تا با گذشتِ روزگار از بین نرود ... در نسخه ای، به جای «ز سُمّ ستور»، «چو سُمّ ستور» آمده که بنا به این ضبط معنی روشن است یعنی منحنی ساخت و در پایان چنین افزودهاند که «منشأ ساختن گور از سُمّ چارپا معلوم نشد».
بُنداری اصفهانی (586-643)6 که شاهنامه را در سال 624 به عربی ترجمه کرده و تا آنجا که توانسته است در رعایت امانت کوشیده است، در این مورد گوید:
و بنو علیه تربة من حوافر الخیل و قال رستم: انی اعلم لو حشوت قبره بالمسک و بنیت تربته من الذهب و الفضّه فالی الفناء مصیره و لایبقی من ذلک علی مرّ الدهور و کرّ العصور..7
میبینیم که بُنداری «سُمّ ستور» را به «حوافر الخیل» (سُم یا سُنبِ اسب) ترجمه کرده است. از آنجا که او دو قرن با عصر فردوسی فاصله داشته، فهمش از شعر فردوسی، نسبت به مردم روزگار ما، بسی اصیلتر است و باید پذیرفت که مردم عصر فردوسی و روزگار بُنداری از «سُم» همان قسمت فرودین پای چارپایان، یعنی «حافر» (و جمع آن: حوافر) را میفهمیدهاند نه گودالی که برای چارپایان در زمین کنده شده باشد.
حال باید دید که آیا وَجْهِ قابلِ قبولی برای ساختن بنایی از «سُمِ» چارپایان وجود دارد یا نه؟ با شاهدی که هم اکنون از یکی از بزرگان قدمای فرهنگ ایرانی که یک قرن قبل از فردوسی میزیسته، باستان رواج داشته است و یک نمونه از آن که در عهد ساسانی و در قرن سوم میلادی، بنا شده بوده است هنوز تا یک صد سال قبل از روزگار فردوسی، در غرب ایران و در ناحیۀ همدان باقی بوده است.
این فقیه همدانی8 مورخ و جغرافیانویس و ادیب بزرگ ایرانی قرن سوم هجری در کتاب گرانقدر خویش «البُلدان» داستانی از شاپور پسر اردشیر (دورۀ شاهنشاهی او 241-272) نقل میکند که نشان میدهد شاپور خود بنیانگذار یکی از همین بناهای یادبود ساخته شده از «سُمِ ستور» بوده است.
خلاصۀ داستان در حدی که ما را به مقصود اصلی و کیفیت بنای ساخته شده از «سم ستور» آشنا کند این است که ستارهشناسان دربار شاپور، به او خبر دادند که وی قرانی در پیش دارد که یکچند از سلطنت بدور خواهد افتاد و در شوربختی و مسکنت خواهد زیست و سپس بار دیگر پادشاهی خود را باز خواهد یافت. و به او گفتند که تو آزادی که این دورۀ شوربختی را در جوانی یا در پیری برگزینی.
و او هم چنین خواست که این واقعه در روزگار جوانی او باشد بدین سبب در زمانی که پیشبینی شده بود او تاج و تازیانه و جامۀ پادشاهی خویش را در انبانی نهاد و این سوی و آن سوی میرفت تا در روستایی در ناحیۀ همدان به صورت گمنام به مزدوری مردی که بزرگ آن قریه بود، درآمد در مزرعۀ او کار می کرد. شاپور تاج و تازیانه وجامۀ شاهی خویش را که در آن انبان بود نزد آن مرد به ودیعت نهاد و منتظر سپری شدن آن دورۀ قرآن و شوربختی ماند. وقتی که ستارهشناسان او را از این قرآن خبر کرده بودند، شاپور از ایشان پرسیده بود که نشانۀ پایان شوربختی من چه خواهد بود؟
و آنان گفته بودند این است که «نان زرّین بر خوان آهنین خوری» پس از مدتی که شاپور به مزدوری آن مرد پرداخت آن مرد در او، امانت و مهارتی دید و خواستار این شد که یکی از دختران خود را به او دهد و چنین کرد. سالها بر این گذشت شاپور همچنان سرگرم کار در مزرعۀ آن مرد بود. شبها به آبیاری و راندن حیوانات از مزرعه میپرداخت. یکبار که همسرش نانی برای او برد تا بخورد، شاپور در آنسوی نهر آب بود و همسرش نمیتوانست از آب بگذرد و نان را نزد او برد. این بود که شاپور بیل آهنی خود را به این سوی آب گرفت و زن نان را برآن بیل نهاد. چون شاپور بیل خویش را بر زمین نهاد نان گاوَرس بسیار زردرنگی در بیل دید و از آن «نان زرّین بر خوان آهنین» که ستارهشناسان گفته بودند به یادش آمد. دانست که دورۀ شوربختی و قران او به پایان آمده است ماجرا را با همسر خویش در میان نهاد و لباس شاهی خود را از آن انبان بدر آورد و پوشید و تاج خود را بر سر نهاد و از پدر همسرش خواست تا تازیانۀ او را از سر دهکده بیاویزد و او چنین کرد. پس از ساعتی دید که از همه سو لشکریان و اُسواران پادشاه روی به آن نقطه نهادند و هر سواری که میرسد، با دیدن تازیانۀ شاپور، از اسب خود فرود میآید و در برابر آن نماز میبرد. سرانجام وقتی که همۀ وزیران و اُسواران شاپور از محل اقامت او و پایان دورۀ قرآن و شوربختی وی، آگاه شدند و در آنجا جمع آمدند یکی از ایشان از او پرسید که دشوارترین چیزی که در این مدت بر پادشاه گذشت، چه بود؟
شاپور گفت: «راندن حیوانات وحشی (گورخران) از مزرعه درشب» و سپس گفت: «هرکس مرا دوست دارد باید هم اکنون تا آنجا که در توان اوست، به شکار این حیوانات بپردازد تا من از سُمِّ ایشان مناری عظیم برآورم که همچون یادگاری در طول قرون و اعصار باقی بماند» بیدرنگ سپاهیان او به اطراف پراکنده شدند و خیل انبوهی از آن حیوانات را شکار کردند، چندان که از سُمِ ایشان تل عظیمی فراهم آمد. آنگاه شاپور فرمان داد تا بنایان را حاضر کنند و به یکی از ایشان که در کار خویش سخت چیرهدست و استاد بود فرمود که مناری به ارتفاع پنجاه ذراع و عرض سی ذراع بسازد و آن را از ساروج پر کند و قسمت بیرونی منار را از بالا تا پایین با سُمِ گورخرها بپوشاند و با میخهای آهنین آنها را استوار کند.
این بود خلاصۀ داستان، تفصیل آن را با ترجمۀ عین عبارت ابن فقیه در پایان این گفتار خواهید خواند.
بدینگونه میبینیم که به روایت ابن فقیه ـ که یک قرن قبل از فردوسی میزیسته است ـ ساختن دخمه یا برج و یا مناری از «سُمِّ ستور» یا «حوافر خیل» (به ترجمۀ بنداری) چیزی بوده است که در ایران عصر ساسانی و قرن سوم میلادی، هنور رواج داشته و بقایای آن تا قرن سوم هجری، در غرب ایران در حوزۀ مشاهد مردم قرار داشته است، زیرا ابن فقیه، در دنبالۀ نقل داستان میگوید.
«فالمنار قائمه فی هذه القریه الی یومنا هذا، مشهورة المکان و لشعرا همدان وغیرهم فیها اشعار».
یعنی آن منار، هم اکنون درروزگار ما (قرن سوم هجری) در این دهکده باقیست و شاعران همدانی و غیر همدانی را درباره آن شعرهاست.
از آنجا که دورۀ شاهنشاهی شاپور، در روشنایی تاریخ قرار دارد و چنین واقعهای برای او روی نداده است و اگر بود در اسناد کهن ایرانی و یونانی انعکاس مییافت، باید بپذیریم که این بنای ساخته شده از سُمِّ گورخرها که تا روزگار ابن فقیه در قرن سوم در همدان هنور باقی بوده است یکی از نمونههای بسیار کهنۀ این رسم و آیین بوده است و مردم قرن سوم هجری که از فلسفۀ وجودی آن آگاهی نداشتهاند، این افسانه را در باب پیدایش این بنا با تخیّل وسیع خویش برساختهاند تا این عمل شگفتآور را خردپذیر کنند و اگر هم بپذیریم که براستی این بنا از بناهای شاپور ساسانی بوده است، تمام قراین گواه است که ساختن اینگونه بنا ادامۀ یک رسم و آیین بسیار کهن و باستانی بوده است که شاپور بر طبق سنّت دیرینه قرون و اعصار آن را مثل هر عادت و رسمی «اجرا» کرده است و بدینگونه یکی از نمونههای بنای یادبود ساخته شده از « سُمِّ ستور» را در روزگار خویش به وجود آمده است.
میتوان حدس زد که بازگشت پیشینۀ این رسم و آیین به دورانهای بسیار دوری است که عصر شکار و بهویژه شکارهای دستهجمعی بوده است و ظاهراً مردمانی که در کار صید و شکار چیرگی و تشخّص داشتهاند اینگونه بناها را از حاصل شکارهای بیشمار خویش به عنوان یاد و یادگار میساختهاند، و اندک اندک تبدیل به رسمی شده بوده است و برای هر قهرمان برجستهای چنین بنای یادبودی بر پای میداشتهاند، به نشانۀ چیرگی او در کار جنگ و دلیری.
در باب کلمۀ «ستور» در بیت فردوسی یادآوری این نکته ضرورت دارد که «ستور» در زبانهای ایرانی کهن و حتی بعضی شاخههای جدیدتر آن و در متن شاهنامه زیر، منحصر در اسب نیست و تمام «ذوات الحوافر» (= سُمِّ داران) را «ستور» میخوانده اند.9 چیزی در حدود چارپای که شامل گوسفند و آهو و گورخر نیز میشده است. بنابراین در عبارت ابن فقیه هم «حوافر وحش» را باید به « سُمِّ گورخران» ترجمه کرد و این نکته را عبارت صاحب مجمل التواریخ و القصص که خود اهل همدان بوده و طبعاً اسناد کهنی در اختیار داشته کاملاً آشکار است که میگوید.
«و در حوالی آن (= همدان) عجایبهاء بسیار است که عبدالرحمن10 در «همدان نامه»11 آورده است چنانک «منار سنب گور» که به دیه خسنجین12 بوده است و ناوس آهوی بهرام گور و شیر سنگین و ..»13
از تعبیر «بوده است» در بیان صاحب مجمل التواریخ چنین دانسته میشود که در عصر او یعنی 525 هجری، دیگر اثری از این منار شگفتآور باقی نبوده است و او خود این مطلب را از طریق کتاب همدان نامۀ عبدالرحمن عیسی کاتب همدانی نقل کرده است14
نام این دهکده که در ضبط نسخۀ کهن آستان قدس15 و نیز معجم البلدان یاقوت16 «اسفنجین» است آدمی را وسوسه میکند که با توجه به ترجمۀ بُنداری از «ستور» به «خیل» میان این نام «اسب» رابطهای بجوید به معنیدهی که در نزدیکی مناره «اسب آجین» قرار دارد بة ویژه که ابن فقیه توضیح میدهد که این منار را در صحرایی بنا کردند که هیچ چیز در آنجا نبود و آن قریه که به نام «اسفجین» است بعد از بنیادگذاری این منار به وجود آمده است و آبادان شده است17 و بدینگونه شاید بتوان گفت که در اصل داستان «حوافر وحش» (سُمِّ گورخران) « سُمِّ اسب» بوده است. شاید به این دلیل که در قرن سوم و بهویژه در فقه ابوحنیفه، کشتن اسب مکروه بوده است18. مردم این سم های موجود در این بنا را سم گورخر تلقی کردهاند. و از سوی دیگر میتوان حدس زد که در تعبیر فردوسی سُم «ستور» دقیقاً سُم «اسب» نباشد. این استنباط بُنداری بوده است که از «ستور» فقط «اسب» را در نظر آورده و به «خیل» ترجمه کرده است در صورتی که در اصل مطلق سُم چارپایانی از نوع آهو و گوزن و گورخر بوده است. اگر ضبطهای دیگر «خسفجین» و خشفجین که در نسخههای دیگر کتاب البلدان و نیز متن مجمل التواریخ و القصص آمده است اصیل باشد، ظاهراً بخش نخستین این کلمه باید مفهومی در حدود سُم داشته باشد:
اگر در متون تاریخی و جغرافیایی دورههای بعد، جستجو شود شواهد دیگری از استمرار این رسم و آیین در دورۀ اسلامی به دست میآید. اغلب مورّخان در زندگینامۀ ملکشاه بن الب ارسلان (دوران سلطنت 465-485) یادآور شدهاند که وی مردی شکارباره بوده است و در چندین نقطه از نقاط مختلف قلمرو پهناور فرمانروایی خویش بناهای یادبودی از «سم» شکارهای خویش ساخته بوده است و. اگر کتاب «شکارنامه» او که ابوطاهر خاتونی، ادیب برجستۀ عصر وی، تألیف کرده بوده است امروزه باقی بود19 چه بسا که اطلاعات بسیار دقیقتری از آداب و رسوم وابسته به ساختن اینگونه بناهای یادبود را در آن میتوانستیم بیابیم.
همین بُنداری اصفهانی که درترجمۀ خویش از شاهنامه به عربی « سُمِّ ستور» را به «حوافر الخیل» ترجمه کرده است، در کتاب بسیار معروف دیگرش «زبدة النُصرة و نُخبة العُصرة» که تلخیصی است از اثر عماد کاتب اصفهانی در شرح حال ملکشاه سلجوقی میگوید: «او سخت دلبستۀ شکار بود. گویند شکارهایی را که خود صید کرده بود شماره کرده ده هزار بود، در برابر هر شکاری دیناری صدقه داد و سالی که از کوفه به قصد بدرقۀ حاجیان از شهر بیرون رفت از «عذیب» گذشت و به «سُبیعه» در حوالی «واقصه» رسید، از شاخ آهوان و سم گورخرهایی که در راه شکار کرده بود، مناری بنباد نهاد، و آن منار تا هم اکنون (= سال تألیف کتاب، یعنی 623) برجاست و به «منارة القرون» (= شاخ منار) شهرت دارد.20
یاقوت حموی (574-626 ه.ق) در ذیل عنوان «منارة القرون» میگوید: منارهای است در راه مکه نزدیک واقصه، که سلطان جلالالدوله ملکشاه بن الب ارسلان بنا کرد به هنگامی که در یکی از سالهای پادشاهی خود به تن خویش به بدرقۀ حاجیان بیرون شده و در بازگشت شکار جرگهای21 ترتیب داد و شکار بسیاری کرد. آنگاه شاخ و سُمِّ همۀ آنها را گرد کرد و بدان منارهای ساخت و چنان است که گویی او در این کار به شاپور اقتدا کرده است. وفات او در سال 485 بود و آن منار، تا امروز در آنجا باقی است و مشهور»22
مؤلف مراصد الاطلاع یعنی صفیالدین بغدادی (متوفی 739) که در نیمۀ اول قرن هشتم معجم البلدان یاقوت را تلخیص کرده و بعضی نکات هم بر آن افزوده است در ذیل « منارة القرون» به همین مطلب اشارت میکند و چیزی که بر گفتۀ یاقوت میافزاید این است که آن «سم و شاخها را در بنای مناره به کار برد و میان هردو آجر شاخی یا سُمِّی نهاد و آن منار هم اکنون (نیمۀ اول قرن هشتم) باقی است.23 و از توضیح او شیوۀ بهکاربردن سم و شاخها را ، در میان آجرها میتوان بهدست آورد.
کهنتر از همۀ این اسناد راحة الصدور راوندی است که در 599 هجری تألیف شده است. راوندی دربارۀ ملکشاه میگوید:
«و سلطان از لهو و تماشا شکار دوست داشتی و به خط ابوطاهر خاتونی، شکارنامۀ او دیدم. آورده بود که سلطان یک روز هفتاد آهو به تیر بزد و قاعدۀ او چنان بود که به هر شکاری که بزدی دیناری مغربی به درویش دادی و به هر شکارگاهی از عراق و خراسان، منارها فرمود از سُمِّ آهو و گور، و به ولایت ماوراءالنهر و به بادیۀ عرب و به مرج و به خوزستان و ولایت اصفهان، هر جا شکار فراوان یافتست آثاری گذاشته است.24
توضیحات راوندی بسیار مهم است زیرا از بناهای بسیاری در سراسر ایران بزرگ از ماوراءالنهر تا خوزستان و بادیۀ عرب و اصفهان نیز خبر میدهد.
ابن اثیر نیز در حوادث 485 و حوادث 479 به شکاردوستی بیش از حد ملکشاه و ساختن او منارهایی از سُمِّ شکارها اشارت دارد. در حوادث 485 میگوید: یک بار شکار فراوانی کرد و فرمان داد تا آنها را بشمارند. ده هزار بود پس فرمان داد تا ده هزار دینار صدقه دهند و گفت: از خدای بیم دارم که جان این جانوران را گرفتن بیهیچ ضرورتی و نیازی به خوردن پس جامه و اموال بسیاری میان یاران خویش پراکنده کرد و چنان شد که هر گاه شکار میکرد به شمارۀ آن دیناری صدقه میداد»25
ابن اثیر در آغاز این گفتار میگوید: «و او منارة القرون را در «سبیعی» در راه مکه بنا کرد و همانند آن را در ماوراءالنهر نیز ساخت» عین این مطلب را ابن اثیر در حوادث 479 نیز آورده است»26
این که یاقوت عمل ملکشاه را اقتدا به شاپور میخواند نشان میدهد که این رسم یک رسم کهن ایرانی بوده است و از آنجا که قدیمترین مورد آن به گفتۀ ابن فقیه، بر دست شاپور انجام شده است، کار ملکشاه را نیز پیروی از راه و رسم شاپور دانستهاند.
در لغتنامۀ دهخدا، ذیل منارة القرون یادآوری شده است که این بیت خاقانی27
رانده از رحبه دواسبه تا مناره یکسره
از سُمِّ گوران سر شیران هراسان دیدهاند
اشارت به همین منارة القرون ناحیۀ واقصه است که در راه مکه به دستور ملکشاه ساخته شده است28.
حال باید در اسناد کهن و باستانی نواحی مختلف ایران بزرگ به جستجوی شواهدی و اسنادی کهنتر از آنچه به دورۀ شاپور باز میگردد، باشیم تا بدانیم که این عمل رستم، با آنچه پردازندگان داستان رستم و سهراب گفتهاند. ریشه در کجای تاریخ و آداب و رسوم باستانی ما، یا اقوام مجاور دارد.
در نگاه نخستین چنین به نظر میرسد که مصراع «یکی دخمه کردش ز سُمّ ستور» از آن مفاهیمی بوده است که در اصل پهلوی داستان وجود داشته و فردوسی نخواسته است در آن تغییری ایجاد کند و برای خودش هم نوعی پرسش بوده است که چرا دخمه از سُمِّ ستور؟ و به همین دلیل با تخیّل و تصرّف شاعرانۀ خویش و با گفتاری که در دهان رستم گذاشته است، به شیوة استحسانی، فضایی ایجاد کرده است که این عمل تا حدی خردپذیر جلوه کند آنجا که از زبان رستم میگوید: «اگر دخمهای زرّین برای او بسازم بعد از من باقی نخواهد ماند» و آنگاه از دخمۀ ستور یاد می کند.
اما اگر به نگرش فلسفی فردوسی و تأملات شخصی او دربارۀ مرگ و زندگی و اسرار حیات، آشنا باشیم، متوجه میشویم که او بهترین تفسیر فلسفی را از این «رمز» پیش از این در نقطۀ اوج داستان climax ارائه داده است آنجا که رستم در بحرانیترین لحظۀ واقعه، خنجر برمیکشد تا خویشتن را بکشد و بزرگان ایران در او میآویزند و او را از این کار باز میدارند و گودرز، او را چنین اندرز میدهد که:
اگر زانک ماند به گیتی زمان
بماند. تو بیرنج با او بمان
و گر زین جهان این جوان رفتنیست،
به گیتی نگه کُن که جاوید کیست؟
شکاریم یکسر همه پیش مرگ
سری زیر تاج و سری زیر ترگ29
مصراع «شکاریم یکسر همه پیش مرگ» در این لحظه اوج داستان بسیار سنجیده انتخاب شده است و شاید فردوسی، در موارد مشابه، در داستانهای دیگر چنین تعبیری از مرگ نداشته باشد. پس بدین گونه میبینم که سهراب را نیز یکی از شکارهای بیشمار صیاد مرگ به حساب میآورد و دخمهای برای او میسازد از آن گونه که به یادبود دیگر «شکار»ها رسم بوده است.
اینک برای تکمیل این مطلب و برای اطلاع کسانی که طالب دقت بیشتری در عبارات ابنفقیهاند، متن گفتۀ او را در اینجا ترجمه میکنیم تا نیازی به مراجعه به اصل عبارت او نباشد و قبل از آنکه ترجمه را آغاز کنیم یادآور میشویم که از کتاب البلدان ابن فقیه، دو چاپ اصل و چند چاپ بازاری در اختیار است و ما در ترجمه به هر دو جاپ اصلی توجه خواهیم کرد.
نخستین چاپ از «مختصر کتاب البلدان» ابن فقیه را خاورشناس بزرگ هلندی، دخویه (1836-1909) در سال 1302 قمری 1885 میلادی انتشار داده است30 و از روی چاپ او هم به طریقۀ افست و هم به طریقۀ رونویسی و بازاری چاپهای دیگری در این صد سال عرضه شده است.31
دومین چاپ معتبر از کتاب ابن فقیه، چاپی است که آقای فواد سزگین از فضلای اهل ترکیه از روی نسخۀ بسیار کهن موجود در کتابخانۀ آستان قدس رضوی، که دخویه از آن بیاطلاع بوده است و با چاپ دخویه تفاوتهای عظیم و بنیادی دارد چند سال پیش از این به صورت عکسی facsimile در سلسله نشریات دانشگاه فرانکفورت آلمان منتشر کرده است.32
نکتۀ دیگری که باید در اینجا یادآور شوم این است که از کتاب ابن فقیه، ترجمۀ بخش ایران آن سالها پیش توسط انتشارات بنیاد فرهنگ ایران انتشار یافته و مترجم آن که یکی از مشاهیر استادان عصر ماست و از نوادر مردان فضل و فضیلت، از سر فروتنی نخواسته است نام اصلی خویش را بر روی کتاب بگذارد با نام مستعار«ح. مسعود» این ترجمه را انتشار داده است.33 فضل تقدم و تقدم فضل آن بزرگوار ایجاب میکرد که من از ترجمۀ ایشان که در کمال شیوایی و امانت است این بخش را نقل کنم ولی از آنجا که نسخۀ چاپ بنیاد اینک در دسترس من نیست و از سوی دیگر تکیۀ من در ترجمه بر روایت نسخۀ بسیار مهم آستان قدس رضوی، یعنی چاپ عکسی فواد سزگین است، ترجیح دادم که از این بخش کتاب ابن فقیه ترجمۀ دیگری که جامع تمام جزئیات روایات است در زبان فارسی وجود داشته باشد. آنها که ترجمۀ شیوای آن بزرگوار را بخواهند میتوانند در چاپ بنیاد فرهنگ ایران بخوانند.
اینک این شما و این ترجمۀ تمامی داستان، با تمام دقایق وجزئیات از نسخۀ عکس چاپ سزگین. البته به بعضی از تفاوتهایی که میان این نسخه و چاپ دخویه وجود دارد در حاشیه اشارت خواهد شد و مواردی که متن دخویه افزودگی بر چاپ سزگین دارد در داخل قلاب ( ) خواهد آمد.
از مقایسۀ این دو چاپ میتوان به روشنی دریافت که هم چاپ دخویه تلخیص کتاب ابن فقیه است و هم چاپ فواد سزگین. اینها همه دلیل این است که کتاب ابن فقیه همدانی در اصل کتاب بسیار گستردهای بوده است، سرشار از اطلاعات بینظیر در حوزۀ تاریخ و فرهنگ و جغرافیای ایران بزرگ.
سرگذشت منار سُمّ آجین
و سبب بنای «منار سُمّ آجین» (= ذات الحوافر) در همدان که مناری (عظیم) و بلند است (و ساخته شده از سُمّ گورخرها که با میخهای آهنین آن را استوار کردهاند) در رستاقی34 به نام ونجر35 و در قریهای که آن را اسفجین36 گویند این بود که شاپور فرزند اردشیر را ستارهشناسانش آگاه کردند که «بزودی پادشاهی ترا یک چند زوال خواهد بود و تو سالیانی چند در شوربختی خواهی زیست، چندان که به آستانۀ فقر و مسکنت رسی، و سپس دوباره پادشاهی به تو بازخواهد گشت» شاپور پرسید که «نشانۀ بازگشت پادشاهی چه خواهد بود؟» گفتند «آنگاه که نام زرّین بر خوان آهنین خوری، نشانۀ بازگشت پادشاهی تو خواهد بود» ستاره شناسان، آنگاه، بدو گفتند که اینک برگزین که این کار به روزگار جوانی تو باشد یا به هنگام پیریات؟ شاپور چنین برگزید که این کار به روزگار جوانی او باشد. ستاره شناسان از برای او زمانی را تعیین کردند چون بدان هنگام رسید (تاج و تازیانه و پیراهن خویش را برداشت و در انبانی نهاد) و از پادشاهی کناره گرفت و هر روز به سرزمینی میرفت تا آنگاه که به همین قریۀ اسفجین رسید و خویشتن را به گونهای ناشناس درآورده و به مزدوری بزرگ این قریه درآمد. انبانی به همراه خویش داشت که جامه و تاج خود را در آن نهاده بود آن را به ودیعت نزد آن مرد ـ که به مزدوری او درآمده بود نهاد کارش این بود که روزها برای آن مرد زارعت میکرد و شب به آبیاری میپرداخت و آنگاه که از آبیاری کشت فارغ میشد به راندن و دورکردن حیوانات وحشی (= گورخران)37 از مزرعه میپرداخت تا صبح شود. شاپور یک سال بر این احوال باقی ماند و آن مرد در او وثوق و مهارت و نشاط و امانتی در کارها دید، پس بدو رغبتی یافت او را برگزید و یکی از دخترانش را به همسری او درآورد آنگاه که دختر را بدو سپرد شاپور از آن دختر کنارهگیری کرد و با او نزدیکی نکرد. چون ماهی سپری شد دختر به پدر خویش38 شکایت برد و پدر او را از شاپور بازگرفت. و شاپور همچنان در نزد وی به کار مشغول بود.
چون سالی دیگر سپری شد از شاپور خواست (تا دختر میانین او را به زنی بگیرد و به توصیف جمال و کمال آن دختر پرداخت. و چون او را به شاپور سپردند شاپور از او کناره گرفت و با او نزدیکی نکرد. چون یک ماه برآمد دختر به مادر خویش شکایت سر کرد و پدر او را از شاپور بازگرفت و شاپور همچنان یک سال دیگر برای او کار میکرد تا آنگاه که مرد از او خواست تا دختر کوچکتر او را به همسری برگزیند و به توصیف جمال و کمال و خرد آن دختر پرداخت تا به همسری شاپور درآمد.
چون آن دختر را به شاپور سپرد، شاپور همچنان با او نزدیکی نکرد وچون یک ماه سپری شد پدرش39 جویای احوال دختر شد که با همسر خویش چهگونه است؟ آن دختر پاسخ داد که در بهترین و خوشترین زندگیهاست. گویند که چون شاپور شکیبایی آن دختر را آزمود و نیکی خدمت او را دریافت به او نزدیک شد و دلبستۀ او گردید و از او صاحب پسری شد چون سالی چهار، بدینسان بر شاپور گذشت. ایزد تعالی خواست تا پادشاهی او بدو باز گردد و چنان اتفاق افتاد که یکی روز در آن قریه عروسیای بود و همۀ زنان ومردان قریه در آن جمع بودند و (همسر شاپور نیز در میان آنها بود و شاپور در صحرا بود) و چنان بود که همسر شاپور هر روز طعام او را نزد وی بردی و در این روز از این کار غفلت ورزید تا نزدیک عصر شد و هیچ چیز نزد او نبرد بعد از عصر به یادش آمد. به سرای خویش رفت. چیزی جست تا نزد شاپور برد. جز یک گرده نام گاوَرس نیافت آن را نزد همسرش برد. وقتی بدو رسید که وی سرگرم آبیاری مزرعه بود و میان او و همسرش نهر آبی فاصله بود. زن چون به او رسید نتوانست از آب بگذرد. شاپور بیل خویش را که بدان آبیاری میکرد به سوی او گرفت و آن زن گردۀ نان گاوَرس را بر آن بیل نهاد (چون شاپور بیل را در برابر خویش نهاد) و آن نان را شکست، آن را سخت زرد رنگ یافت و آن را بر روی آهن دید گفتار ستاره شناسان (= نان زرّین بر خوان آهنین) را به یادآورد که آنان زمانی بهویژه را برای او تعیین کرده بودند اندیشید و دید که آن روزگار سپری شده است. پس روی به آن زن کرد و گفت: «ای زن! بدان که من شاپورم» و آنگاه داستان خویش را با او در میان نهاد. سپس در رودخانه تن شست و موی خویش را که با بندی بسته بود بگشود و به همسرش گفت: آن کار من بهسر آمد و شوربختی من پایان گرفت. سپس به سرای خویش رفت. فرمان داد تا همسرش آن انبان را که تاج و جامه (پادشاهی او) در آن بود بدر آورده و آن زن آنها را بیرون آورد. شاپور تاج بر سر نهاد و جامۀ شاهی در پوشید و چون پدر همسرش او را دید، دست بر سینه نهاد و سر فرود آورد و او را نماز برد. و بر او درود گفت از آن گونه که شاهان را درود گویند. آوردهاند که شاپور با وزیران خویش عهده کرده بود و از آن آزمون و دورۀ شوربختی خویش آنان را آگاه کرده بود و بدیشان خبر داده بود که روزگار این شوربختی چند سال است و بدیشان گفته بود که به هنگام سپری شدن این شوربختی و زوال آزمون آنان او را در کجا باید بجویند و از آن لحظه که رهایی او در آن است ایشان را خبر داده بود پس آنگاه تازیانهای که به همراه داشت برگرفت و به پدر همسرش داد و گفت: «این تازیانه را بر در دهکده بیاویز و بر بالای باروی دهکده رو و بنگر که چه میبینی.» و آن مرد چنین کرد. لختی درنگ کرد. سپس فرود آمد گفت: «ای شهریار! لشکری انبوه را میبینم که در پی یکدیگر میآیند» هنوز چندی نگذشته بود که لشکر، گروه گروه در رسیدند و هر سوار که تازیانۀ پادشاه را میدید از اسب خویش فرود میآمد و آن را نماز میبرد تا آنگاه که لشکری انبوه از یاران و وزیران او در آنجا گرد آمدند شاپور در جایی جلوس کرد. ایشان بر او وارد میشدند و به پادشاهی بر او درود میفرستادند چون چند روز بر این گذشت از برای ایشان نشستی فراهم کرد و (از دشواریها که بر او گذشته بود) با وزیران (و بزرگان قوم) و سپس فرمان داد تا آن گاو را حاضر کردند و گفت: «اینک این گاو! هر کس خواهد که مرا گرامی بدارد او را گرامی دارد» پس وزیران و اُسواران هر چه داشتند از جامه و زیور و دینار و درم، بر آن گاو نثار کردند چندان که از این رهگذر خواستهای بیشمار فراز آمد. سپس روی به پدر آن دختر کرد و گفت: « همۀ این اموال از آن تو، آنها را از برای دختر خویش بردار!» آنگاه (باز بر سر سخن رفته در این هنگام) وزیری دیگر از او پرسید که ای شهریار پیروزبخت! دشوارترین و سختترین چیزی که در این مدت بر تو گذشت چه بود؟ شاپور گفت: «راندن گورخرها40 در شب از مزرعه. این کار بود که مرا به رنج و بیدارخوابی میافکند. پس هرکس که شادمانی خاطر مرا خواستار است از این گورخرها چندان که در توان اوست شکار کند تا از سُمّ آنها بنایی برآورم که خاطرۀ آن با گذشت روزگاران و سپری شدن روزها و شبها همچنان باقی بماند» پس آن قوم در پی صید گورخرها به هر سوی پراکنده شدند و شکاری کردند که از شمار بیرون بود. پس او فرمان داد تا نخست سُمّ این شکارها را بریدند چندان که تلی عظیم از « سُمّ » شکارها فراهم آمد. آنگاه بنایان را فرمان داد تا حاضر آیند و بدیشان فرمود که منارۀ عظیمی ازین سُمّ ها برآورند که بلندای آن پنجاه ذراع و پیرامون آن سی ذراع41 باشد و فرمود تا آن منار را از ساروج بنا کنند42 و آن انبوه « سُمّ» ها را بر گرداگرد آن از فراز تا فرود، با نظم به کار برند و با میخهای آهنین استوار دارند ایشان این کار را کردند و چنان شد که گویی مناری است از « سُمّ» ها .
چون سازندۀ منار کار خویش را به پایان برد شاپور نشسته بود و در آن میاندیشید. آن را سخت ظریف و نیکو یافت و بدان مرد بنا که آن را برآورده بود و از بالای منار هنور فرود نیامده بود گفت: «آیا بر ساختن چیزی زیباتر از این هم توانایی داشتی؟ گفت: «آری» شاپور گفت: «به خدا سوگند که ترا (در آن بالا)43 رها میکنم تا د یگر برای کسی چنین بنایی نسازی! نه فروتر از این و نه برتر از این آنگاه تازیانه بر اسب زد و او را در همان بالای منار رها کرد و خود با یارانش روانه گردید (و این بنا را در فلاتی بنا کرده بود که در نزدیکی آن هیچ کس نبود وآن قریه که در آنجاست بعدها به وجود آمده است) آن مرد گفت: «ای شهریار! من از تو خواستار عطا و کرامت بودم حال اگر چنان است که تو قاتل من خواهی بود مرا از تو یک حاجت است که برآوردن آن بر پادشاه دشوار نیست» شاپور پرسید که «آن حاجت چیست؟» گفت: «این است که پادشاه فرمان دهد که قدری چوب به من دهند تا از برای خویش در اینجا، پناهگاهی سازم و در آن باشم تا آنگاه که مرگ من فرا رسد، عقابان و کرکسان و دیگر پرندگان شکاری، مرا نشکرند» شاپور گفت: «آنچه می خواهد بدو دهید» چوبی به او دادند و او ابزار نجاری با خویش داشت. با چوب برای خود بالهایی ساخت همچون پر مرغان آنها را به یکدیگر پیوست و در یکی از شبها که باد تندی وزیدن داشت آن بالها را بر خویش بست و باد در آن بالها پیچیده و او را به زمین رسانید، بیآنکه هیچ آسیبی بدو رسد (و از آنجا گریخت و هرچه جستند نیافتندش) و بدینگونه شاپور بر مرگ او دست نیافت. چون آگاهی به شاپور بردند گفت: «خداش بکشد که چه استوارکار و صنعتپیشه بود!»
مؤلف (یعنی ابنفقیه همدانی) گوید که آن منار در این قریه تا روزگار ما باقی است و سخت مشهور. شاعران همدان و جز ایشان را دربارۀ آن شعرهایی است که ما چیزی از آن شعرها نقل نمیکنیم زیرا غالباً سست است و شعر نیکی در میان آنها دیده نمیشود. همچنین ایشان را دربارۀ شبدیز و جز او، از آثار دیگری که در ناحیت جبل44 هست، اشعاری است که نقل آن سودی ندارد و ما آن را ترک کردیم و دربارۀ آن «منار سم آجین» یکی از شاعران گفته است:
مانندۀ «مناره سُمّ آجین» نیافتم،
آفاق را اگرچه بگشتم به تاب و توش!
کَدوارهای شگرف کز آنسان، به روزگار
نادیده هیچ چشم و بنشنیده هیچ گوش.
پی نوشت:ا
1. داستان رستم و سهراب، از شاهنامه، مقدمه و تصحیح و توضیح مجتبی مینوی، از انتشارات بنیاد شاهنامه فردوسی، تهران، 1352، بیت 1047.
2. شاهنامه، به کوشش جلال خالقی مطلق با مقدمۀ احسان یارشاطر، دفتر دوم، تجدید چاپ توسط انتشارات روزبهان، تهران 1370، صفحه 198و نیز شاهنامه تحت نظر برتلس، مسکو، 1966، ج2/249.
3. مصراع دوم بحث در هر دو چاپ به همین شکل است در بعضی از نسخه بدلها بجای «ز سم» ، «چو سم» آمده است.
4. حماسۀ رستم و سهراب، براساس چاپ دکتر خالقی مطلق، توضیح و گزارش از دکتر منصور رستگار فسائی تهران، جامی 1373، صفحه 223.
5. غمنامۀ رستم و سهراب از دکتر حسن انوری و دکتر جعفر شعار، مجموعۀ ادب فارسی، شمارۀ 1، نشر ناشر، تهران 1363، صفحه 167.
6. سال تولد و وفات بُنداری در منابع قدیمی، تا آنجا که دیده ام، ضبط نشده است و این تاریخ برگرفته شده از کتاب الاعلام، خیرالدین زرکلی است 5/332 که مؤلف آن از معاصران است و استنادش به مقالهای است در مجلۀ العرفان که نباید چندان قابل اعتماد باشد. دربارۀ بُنداری مراجعه شود به تاریخ الادب العربی، از عمر فروح، الجزء الثالث من مطلع القرآن الهجری الی الفتح العثمانی، تالیف عمر فروح، دارالعلم للملابین، بیروت الطبعةالرابعه، 1984 ، صفحۀ 7-493.
7. الشاهنامه، نظمها بالقارسیه ابوالقاسم الفردوسی و ترجمها نثر الفتح ین علی البنداری و قارتها بالاصل الفارسی ... و قدم لها الدکتور عبدالوهاب عزّام، الطبعة الاولی، مطبعة دارالکتب المصریة بالقاهرة (لجنة التالیف و الترجمة و النشر ) 1350/1932، صفحۀ 147.
8. ابوعبدالله احمد بن محمد بن اسحاق بن ابراهیم اخباری همدانی معروف به ابنفقیه، از دانشمندان نیمۀ دوم قرن سوم که کتاب البلدان خود را در حدود سال 290 هجری تألیف کرده است بنابراین تردیدی که بعضی در همدانی بودن او کردهاند بیجاست. نسبت «الاخباری» و کنیه «ابوعبدالله» را ظاهراً رافعی فقط نقل کرده است که مستندش احتمالاً اصل کتاب ابن فقیه یا کتابی از قدماست، نکتۀ بسیار مهمی که در باب ابنفقیه در التدوین رافعی دیده میشود این است که نام اصلی و ایرانی ابنفقیه را «کیاشیرویه دیلمی» ضبط کرده است اینک عین عبارت رافعی: «و ذکر اصحاب التواریخ منهم مؤلف کتاب البلدان، قال الکیاشیرویه الدیلمی و هو ابوعبدالله محمد بن احمد بن اسحاق بن ابراهیم الاخباری الهمدانی، یعرف بابنالفقیه یروی عن ابیه و ابن دیزیل و محمدبن ایوب الرازی روی عنه ابوبکر بن لاله (نسخه بدل : لال) غیره و منهم ابولفرج قدامة ...» من در اصالت این عبارت نسخه التدوین تردید داشتم و نسخۀ کتابخانۀ اسکندریه مصر که فیلم آن در کتابخانۀ مرکزی دانشگاه تهران موجود است و نیز به نسخۀ کتابخانۀ لاله لی ترکیه که فیلم آن نیز در آنجا هست مراجعه کردم.
در تمام نسخهها عبارت به همین شکل بود بنابراین باید پذیرفت که از دید رافعی- که عالم بسیار دقیق و نکتهسنج وصاحب اطلاعی است- نام اصلی و ایرانی ابن فقیه «کیاشیرویه دیلمی» بوده است. مراجعه شود به التدوین فی ذکر اصل العلم بقزوین تألیف عبدالکریم بن محمد رافعی قزوینی، نسخۀ کتابخانۀ اسکندریۀ مصر 1007 مکتوب به تاریخ 666 فیلم شمارۀ 1914 کتابخانۀ مرکزی دانشگاه تهران (ورق 29) و نسخۀ کتابخانه لاله لی به شمارۀ 2010 مورخ هفدهم رجب 890 فیلم شمارۀ 203 کتابخانۀ مرکزی دانشگاه تهران (ورق 29) و درچاپ نه چندان قابل اعتمادی که آقای حاج شیخ عزیزالله عطاردی از این کتاب کرده است و حتی نام کتاب را تغییر داده است به عنوان التدوین فی تاریخ قزوین بیروت، دارالکتب العلمیه 1408/1987، ج 1/31 شاید بتوان حدس زد که در نسخۀ اصل کتاب التدوین در این مورد افتادگیای وجود داشته باشد یا او این نکته را که نام و مشخصات ابنفقیه «ابوعبدالله احمد بن محمد...» است از مورخی و مؤلفی به نام کیاشیرویه دیلمی نقل کرده باشد که احتمال آن هست زیرا در همین کتاب التدوین شرح حال یک نفر به عنوان «شیرویه بن شهردارین شیرویه بن فناخسرو و ابوشجاع الهمدانی» از متأخرین علمای حدیث که در 480 هجری از شافعی بن داود در قزوین سماع حدیث داشته و مؤلف کتابهای «طبقات الهمدانیین» و کتاب «الفردوس» بوده است یاد میکند. التدوین نسخۀ چاپی 3/85 بگذریم علاوه بر التدوین، دربارۀ ابن فقیه، «مراجعه شود به کتاب الفهرست ندیم، چاپ رضا تجدد، تهران 1350 صفحۀ 171 و تاریخ الادب الجغرافی العربی از کراچکوفسکی، ترجمۀ صلاح الدین عثمان هاشم، بیروت، دارالغرب الاسلامی، 1408/1987، صفحۀ 76-177 و مقالۀ ابن فقیه از دکتر عنایتالله رضا، در دایرة المعارف بزرگ اسلامی، زیر نظر کاظم بجنوردی، جلد چهارم، تهران 1370.
9. در این باره رجوع شود به تعلیقات شادروان دکتر محمد معین بر برهان قاطع، 2/1102 ذیل «دستور»
10. به شمارۀ 14 همین مقاله مراجعه شود.
11. نام این کتاب ظاهراً فقط در مجمل التواریخ و القصص آمده که مؤلف آن خود از مردم همدان بوده است. صفحات 521 و 522.
12. دربارۀ صورت «اسفجین و «خسفجین» مراجعه شود، به یادداشت شمارۀ 36 همین مقاله
13. مجمل التواریخ و القصص، از مؤلفی نامعلوم تألیف شده به سال 525 هجری، به تصحیح ملکالشعراء بهار، تهران، کلاله خاور، افست بدون تاریخ، صفحۀ 522، قابل یادآوری است که در روی جلد این چاپ و نیز در مقدمۀ شادروان بهار صفحۀ «5» سال تألیف520 ذکر شده در صورتی که مۀلف در صفحۀ 405 از سال 525 هم سخن میگوید.
14. عبدالرحمن عیسی کاتب همدانی که مۀلف همداننامه است، هویتش چندان روشن نیست. اگر او همان ابوالحسن عبدالرحمن بن عیسی الهمدانی مؤلف الالفاظ الکتابیه باشد که ندیم در الفهرست چاپ تجدد، 152 از او یاد کرده و بنابر نوشتۀ عمر فروح در تاریخ الادب العربی، الاعصر العباسیه، صفحۀ 428 سال وفاتش 327 پس باید بپذیریم که همداننامه اگر تألیف اوست. اصل به عربی بوده و بعداً به فارسی ترجمه شده است و چنین عنوانی یافته است.
15. مجموع فی الجغرافیا، چاپ عکسی، 263.
16. معجم البلدان، یاقوت بن عبدالله الحموی الرومی البغدادی، بیروت، دار صادر، 1/177.
17. مجموع فی الجغرافیا، 265.
18. دربارۀ مباح یا مکروه یا حرام بودن گوشت اسب مراجعه شود، به المبسوط، از شمس الائمۀ سرخسی، مطبعة السعاده، 11/233 و شرح هدایۀ مرغینانی، مصر 1355/1936، ج 4/51 و العقیدة و الشریعة فی الاسلام از اجناس جولد تسیهر، نقله الی العربیه محمد یوسف موسی و ... الطبعة الثانیه، دارالکتب الحدیثة و مکتبة المثنی، صفحة 65 و تعلیقات اسرارالتوحید، چاپ انتشارات آگاه، 2/634.
19. راحة الصدور، به تحقیق و تصحیح محمد اقبال، 132.
20. زبدة النصرة و نخبة العصرة، تألیف عماد کاتب اصفهانی، اختصار فتح بن علی البُنداری، چاپ شده تحت عنوان تواریخ آل سلجوق به سعی و اهتمام هوتسما M.Tn.houtsma بریل 1889 صفحۀ 47 چاپ قاهره، انتشارات بنیاد فرهنگ ایران، 1974 با مقدمۀ د. السید محمد العزاوی، صفحۀ 65 و نیز ترجمۀ فارسی آن از شادروان محمد حسین جلیلی کرمانشاهی «بیدار» با عنوان تاریخ سلسلۀ سلجوقی تهران بنیاد فرهنگ ایران، 1356، صفحۀ 79-78. گویا «کله منارهایی که پادشاهان جبار، تا همین عصر قاجاری، میساختند، شکل دیگری از این رسم بوده است.
21. «شکار جرگه» برابر است با «حلقۀ صید» تعبیر یاقوت.
22. معجم البلدان، 5/201.
23. مراصد الاطلاع علی اسماء الامکنة والبقاع، صفی الدین عبدالمؤمن بن عبدالحق البغدای، تحقیق وتعلیق علی محمد البجاوی، الجزء الثالث، 1374/1955 (افست توسط دارالمعرفة بیروت) صفحۀ 1314.
24. راحة الصدور، 132.
25. الکامل فی التاریخ، عزّالدین ابوالحسن علی بن الاثیر، بیروت، دار صادر و دار بیروت، 1385/1965، ج 1/213.
26. همانجا، 10/156
27. دیوان خاقانی، 90
28. لغتنامۀ دهخدا، ذیل منارة القرون
29. شاهنامه، چاپ دکتر خالقی مطلق، 2/191
30. مختصر کتاب البلدان، به تحقیق و تعلیق دخویه De Goete لیدن 1302/1885
31. از حمله چاپ بازاری منتشر شده توسط دار احیاء التراث العربی، بیروت، 1408/1988 که هیچ چیز آن معلوم نیست و ظاهراً از روی چاپ دخویه حروفچینی شده است. با عنوان السلسلة الجغرافیه، شمارۀ 5.
32. عنوان کامل آن چنین است: مجموع فی الجغرافیا، مما الفة ابن الفقیه و ابن فضلان و ابودلف الخروجی، یصدرها فؤاد سزگین بالتعاون مع علاء الدین جوخوه ، مازن عماوی، ایکهاردنویبار 1407/1987 معهد تاریخ العلوم العربیة و الاسلامیة فی اطار جامعة فرانکفورت جمهوریة المانیا الاتحادیه.
33. ترجمۀ مختصرالبلدان، بخش مربوط به ایران، ترجمۀ ح. مسعود، انتشارات بنیاد فرهنگ ایران، تهران 1349.
34. رستاق، همان کلمۀ روستاست که جغرافیانویسان دورۀ اسلامی آن را بر نواحی وابسته به یک شهر که خود میتواند شامل بسیاری قراء وقصبات باشد اطلاق میکردهاند.
35. وَنجر، از این رستاق، به این نام امروز، ظاهراً اثری باقی نیست ولی در بخش اسدآباد همدان، در جلگۀ اقشار، دهی به نام «وندر آباد» هست که شاید میان ونجر و وندر ارتباطی وجود داشته باشد رجوع شود به فرهنگ جغرافیایی ایران 15/471 و لغت نامه دهخدا، ذیل وندرآباد.
36. در نسخۀ عکسی چاپ سزگین به صورت «اسفجین» (بدون نقطههای ی) و در متن چاپ دخویه خسفجین و در نسخه بدل آن «خشقجین» و در مجمل التواریخ «خسنجین» یاقوت در معجم البلدان 1/177 ذیل اسفجین ـ که میگوید: بعد از سین ساکنه «فاء» است و جیم ـ از آن به عنوان قریهای در همدان از رستاق «ونجر» یاد میکند و میگوید: در آنجاست « منارۀ ذات الحوافر» و خبر آن در باب «حاء» نوشته شده است اما تا آنجا که من جستجو کردم در باب «حاء» و احتیاطاً «خاء» چنین چیزی دیده نشد. ظاهراً قصد یاقوت آن بوده است که در باب «خاء» در کلمة «خسفجین» داستان «منار ذات الحوافر» را نقل کند که نکرده است فقط در کلمۀ «ونجر» ج 5/384 میگوید: «از رستاقهای همدان است و در «اسفجین» ذکر آن آمده است ومناره «ذات الحوافر» در آنجاست تصور من بر این است که یاقوت اطلاع دربارۀ ذات الحوافر را از ابنفقیه گرفته و چون در یکی از نسخههای او «خسفجین» بوده خواننده را به حرف خاء ارجاع داده است و بعدها که متوجه شده است که صحیح «اسفجین» است دیگر مجال اینکه داستان ذات الحوافر را وارد آن مدخل کند نیافته است هم اکنون دهکدهای به نام «اسفجین» در بخش مرکزی زنجان هست، مراجعه شود به فرهنگ جغرافیایی ایران 2/13 و لغتنامۀ دهخدا ذیل اسفجین.
37. در اصل عربی طرد الوحش عن الزرع .
38 و 39. در چاپ دخویه، امّها (مادرش)
40. در اصل عربی طرد الوحش
41. در چاپ دخویه : «ثلاثین ذراعاً فی عرض عشرین ذراعاً » صفحۀ 250 که سی ذراع در عرض بیست ذراع باید ترجمه شود ولی در چاپ سزگین «خمسون ذراعاً فی استداره ثلاثین ذراعاً» صفحۀ 265
42. عبارت این است : «و بناها مصمته بالکلس و الحجاره» چاپ دخویه 250 ودر چاپ سزگین «و ان یجعلوها مصبته بالکلس و الحجاره» ما در ترجمه ترکیب آهک و سنگریزه را ساروج گرفتیم.
43. به قرینه افزوده شد
44. جبل یا جبال، ناحیۀ پهناوری از ایران که آن راعراق عجم نیز می خوانده اند، میان خراسان و فارس و آذربایجان و خوزستان.
برای خواندن متن کامل باز می گردم... فعلن سپاسم را به خاطر این زحمتی که کشیدید، بپذیرید...
در ادامه آورده شده است کافیه روی ادامه کلیک کنید
بله
کلیک کرده ام و دیده ام
بابد در شرایط آرام تری برای خواندنش بازگردم
سپاس
همیشه مقاله ها و نوشته ها و آثار استاد گران قدر شفیعی کدکنی عزیز را با ولع می خوانم. بسیار مقاله ی جالبی بود. .اقعن در کار نیاکان و گذشتگان ما تا چه انازه رفتارها و کارهایی بوده که ما از آن بی خبریم. بسیار دوست دارم از احوال و رفتار واعتقادات آن ها بدانم.
بسیار سپاس از این تلاش ارزشمند شما.
عرض ادبی میکنم خدمت گردانندگان"همایش شاهنامه"
بنظر من میاد که مفهوم مصراع -تقریبن-روشنه,ونظرم البته مغایرت داره با استاد سنگین وزن جناب کدکنیِ بزرگ.
اما نیاز به چیدن صغرا-کبرا داره.
پرسشم اینه که توی وبلاگتون فضایی مستقل از مطلب استاد کدکنی برای نگاشتنش پیدا خواهم کرد؟
یا فرصت همینه که دارم مصرفش میکنم؟
سلام
منظور شما را متوجه نمی شوم.
درباره مصرع"یکی دخمه کردش.."عرض کردم خدمتتون,که بنظرم -بر مبنای داستان-مفهومش غیر از آن است که در مقاله آمده,
که چون کمی طولانیست و به مقدمه چینی و آوردن مثال و شاهد نیاز داره,ترجیح میدادم-با موافقت شما البته-مطلب رو بصورت مستقل در وبلاگتون درج میکردید,
با این اشاره که این مطالب نو ان و قبلن مطرح نشدن
قای افشاری گرامی به شما پیشنهاد می کنم وبلاگی با مدیریت خو دتان درست کنید و مطالب نوتان را در آنجا منتشر کنید تا اختصاصا به نام شما ثبت شود تا همگان بهره ببرند.
آن وقت اگر مطلب شما مورد تایید یکی از اعضای این انجمن بود در اینجا منتشر خواهد شد.
از توجه شما به اینجا سپاسگزارم
به آقای افشاری
من این جمله ی شما را اصلن دوست ندارم.
استاد .......... جناب کدکنیِ بزرگ
از خانم پروانه هم گله مندم که این نظر را تایید کردند و این جمله در فضای مجازی به زندگی اش ادامه می دهد. این بود که خودم به جایش چندنقطه گذاشتم.
من شما را نمی شناسم و امیدوارم که از ایشان خیلی داناتر و اندیشمندتر باشید. هرچند باعث نمی شود یکی از بزرگترین اندیشمندان میهنمان را این گونه خطاب کنید. شما عکس های جدید ایشان را دیده اید؟ واژه ای که شما در مورد ایشان به کار برده اید صرفن یک متلک است. ومن در این وبلاگ هرگز متلک ندیده بودم و حتا اگر بوده باشد خانم پروانه آن کامنت را تایید نمی کردند. چرا که خودم نیز در وبلاگهایم متلک ها راتایید نمی کنم.
همین.
پروانه جان
در این چندروز تعطیلی و همین طور امروز فرصتی شد مقاله تحلیلی و موشکافانه دکتر شفیعی کدکنی را در این جا بخوانم که از این بابت از شما سپاسگزارم.
جلال خالقی مطلق هم درباره مفهوم این نیم بیت مقاله ای دارد که آن را در کتاب سخن های دیرینه خوانده بودم، امروز می خواستم آن را در اینجا به عنوان یک پست جداگانه منتشر کنم که خوشبختانه دیدم عین مقاله در پیوند زیر وجود دارد:
http://www.ensani.ir/storage/Files/20110214145237-%c2%a0%20(717).pdf
از آنجا که در مقاله دکتر شفیعی اشاره ای به این یادداشت دکتر خالقی مطلق و از همه مهم تر پی نوشت سید محمود انواری درباره وجود مناره سم آجین در منطقه اسفجین همدان نشده است و از حیث تقدم تحقیق بهتر دیدم که مقاله دکتر خالقی را هم در اینجا به عنوان یک مرجع ذکر کنم.
با درودهای فراوان
خدمت جناب محسن،بعد از عرض ادب.
البته این حقِ شماست که جمله ای رو خوش نداشته باشید،اما چنین چشم میدارم که این وجیزه اونقدری دَرِش صداقت باشه که توانِ خوش کردنِ خاطر باریکِ شما رو داشته باشه:
از معایب فضای مجازی یکی هم منتقل نشدن لحن در جمله ست.و اون اصطلاح-کذا-که معادل اون در شاهنامه بشکل:
گران مایه-گران سنگ و...فراوان بکار رفته رو من استفاده نکردم،مگر به همین ترجمان،سهل است که دلاور مرد"سیرجانی" خیلی پیشتر چنین اصطلاحی رو درباره مرحوم مصدق-اگر حافظه خیانت نکنه-یا بقایی،بکار برده و من سخت تحت تاثیر شخصیت مرحوم سعیدی سیرجانی ام،رواست که از اصطلاحاتش استفاده نکنم؟
من تصاویر جدید استاد رو البته ندیده بودم،و اگر هم دیده بودم باز نمیدونم که اون اصطلاح-کذا و کذا-رو بکار میبردم یا نه؟
هرگز،تکرار میکنم هرگز به اصطلاحی که شما بکار بردید،حتا فکر هم نمیکردم.
راست است که پیش بینی میکردم که در همچه جایی ادعای داشتن حرف نو در باره شاهنامه-که نه کم ادعایی ست-بیشتر مورد توجه قرار بگیره.
امیدوارم فرودستی نویسنده مانع انتقال درستِ منظورش نشده باشه.
یه نکته کوچیک دیگه درباره یادداشتتون،اونجاش که فرموده بودید:"من در این وبلاگ هرگز...ندیده بودم"
بقول بیهقی:به از این باید!که انگار پاسخ سرکار خانوم پروانه خانوم،بالاسر یادداشت خودتون رو ندیدید.
به آقای افشاری
خب اگر منظورتان متلک نبوده باشد و به قول خودتان از آقای سیرجانی وام گرفته باشید، من حرف خودم را پس می گیرم.
ولی جمله ی
بقول بیهقی:به از این باید!که انگار پاسخ سرکار خانوم پروانه خانوم،بالاسر یادداشت خودتون رو ندیدید.
را نفهمیدم.
با سلام
ضمن عرض ارادت فراوان به استاد شفیعی کدکنی
احتمال دارد که منظور این بوده است که از روشی که در قدیم برای مخفی ساختن گور اشخاصی که احتمال تعرض دشمنان و بدخواهان به گور و جنازه ایشان وجود داشت استفاده شده و آن روش این بود که جنازه را در دشت و بیابان دفن می کردند و سپس برای اینکه جای دفن و محل کنده شدن زمین مشخص نباشد با تعدادی اسب آنقدر روی گور حرکت می کردند تا محل دفن کاملا نامشخص شود
این هم دیدگاهی است
سپاسگزارم