131 | چو سوداوه رویِ سیاوش بدید، | پر اندیشه گشت و دلش بردمید. |
| چنان شد که گفتی تراز نخ است | وگر پیش آتش نهاده یخ است . |
| کسی را فرستاد نزدیک اوی، | که:« پنهان سیاوش رد را بگوی، |
| که:"اندر شبستانِ شاهِ جهان، | نباشد شگفت ار شوی ناگهان."» |
135 | بدو گفت مرد شبستان نیَم؛ | مجویم که با بند و دستان نیَم.» |
| دگر روز ؛شبگیر؛ سوداوه رفت؛ | برِ شاه ایران خرامید تفت. |
| بدو گفت:« ایا شهریارِ سپاه، | که چون تو ندیده است خورشید و ماه! |
| نه اندر زمین کس چو فرزندِ تو؛ | جهان شاد بادا به پیوند تو! |
| فرستش به سوی شبستان خویش، | برِ خواهران وفَغِستان خویش. |
140 | همه رویْ پوشیدگان را ،ز مهر، | پر از خونْ دل است و پر از آب چهر. |
| نمازش بریم ونثار آوربم؛ | درختِ پرستش به بار آوریم.» |
| بدو گفت شاه:« این سخن در خُور است؛ | بر او بر، تو را مهرِ صد مادر است». |
| سپهبد سیاوش را خواند و گفت، | که:«خون و مَی و مهر نتوان نهفت؛ |
| پسِ پردۀ من تو را خواهر است؛ | و سوداوه چو مهربان مادر است. |
145 | تو را پاک یزدان چنان آفرید، | که مهر آورَد بر تو هر کِت بدبد، |
| به ویژه که پیوستۀ خون بُوَد؛ | چو از دور بیند تو را، چون بُوَد؟ |
| پسِ پرده، پوشیدگان را ببین؛ | زمانی بمان تا کنند آفرین.» |
| سیاوش،چو بشنیدگفتارِ شاه، | همی کرد خیره بدو در نگاه. |
| زمانی همی با دل اندیشه کرد؛ | بکوشید تا دل بشوید ز گَرد. |
150 | گمانی چنان برد کو را پدر | پژوهد همی، تا چه دارد به سر؛ |
| که:«بسیاردان است و چیره زبان، | هٌشیوار و بینادل و بدگمان. |
| اگر من شوم در شبستانِ اوی، | ز سوداوه یابم بسی گفت و گوی». |
| چنین داد پاسخ سیاوش که:«شاه | مرا داد فرمان و تخت و کلاه؛ |
| کز آن جایگه کافتابِ بلند | بر آید کند خاک را ارجمند، |
155 | چو تو شاه ننهاد بر سر کلاه، | به خوی و به دانش، به آیین و راه. |
| مرا موبدان ساز با بِخردان، | بزرگان و کار آزموده ردان؛ |
| دگر نیزه و گرز و تیر و کمان، | که چون پیچم اندر صفِ بدگمان؛ |
| دگر تخِت شاهان و آیینِ بار؛ | دگر بزم و رود و می و میگسار. |
| چه آموزم، اندر شبستان ِ شاه؟ | به دانش، زنان کی نمایند راه؟ |
160 | گر ایدون که فرمانِ شاه این بُوَد، | ورا پیشِ من رفتن آیین بُوَد.» |
| بدو گفت شاه:«ای پسر! شاد باش؛ | همیشه خرد را تو بنیاد باش. |
| سخن کم شنیدم بدین نیکوی؛ | فزاید همی مغز، کاین بشنوی. |
| مدار ایچ اندیشۀ بد به دل؛ | همه شادی آرای و غم می گسل.» |
| سیاوش چنین گفت:«کز بامداد، | بیایم؛ کنم هر چه او کرد یاد.» |
165 | یکی مرد بُد نام او هَرزبَد؛ | زدوده دل و دور گشته ز بد، |
| که بتخانه را هیچ نگذاشتی؛ | کلید درِ پرده او داشتی. |
| سپهدار ایران به فرزانه گفت، | که:«چون برکشد تیغ هور از نهفت، |
| به پیش سیاوش همی رَو بهوش؛ | نگر تا چه فرماید! آن را بکوش. |
| به سوداوه فرمای تا پیش اوی، | نثار آورَد گوهر و مشک و بوی. |
170 | پرستندگان نیز، با خواهران، | زبر جد فشانند با زعفران.» |
| چو خورشید سر بر زد از کوهسار، | سیاوش بیامد برِ شهریار؛ |
| بر او آفرین کرد وبردش نماز؛ | سخن گفت با او سپهبد به راز. |
| چو پردخته شد، هَرزبد را بخواند؛ | سخن های بایسته چندی براند. |
| سیاوش را گفت:«با او برو؛ | بیارای دلها به دیدار نو.» |
175 | برفتند هر دو به یک جا به هم، | روان شادمان و تهی دل ز غم. |
| چو برداشت پرده ز در هرزبَد، | سیاوش همی بود لرزان ز بد. |
| شبستان همه پیش باز آمدند؛ | پر از شادی و بزم ساز آمدند. |
| همه جام بود از کران تا کران، | پر از مشک و دینار و پر زعفران. |
| دِرَم زیرِ پایش همی ریختند؛ | عقیق و زِبر جد برآمیختند. |
180 | زمین بود در زیرِ دیبای چین؛ | پر از درٌِ خُوَشاب روی زمین. |
| می و رود و آواز رامشگران، | همه بر سران افسرانِ گران. |
| شبستان بهشتی بُد آراسته، | پر از خوبرویان و پر خواسته. |
| سیاوش به میانِ ایوان رسید؛ | یکی تخت زرٌینِ رخشنده دید؛ |
| بر او بر ،ز پیروزه کرده نگار، | به دیبا بیاراسته ، شاهوار. |
185 | بر آن تخت، سوداوۀ ماهروی، | به سانِ بهشتی پر از رنگ و بوی، |
| نشسته چو تابانْ سهیلِ یمن، | سرِ زلف جعدش سراسر شکن. |
| یکی تاج بر سر نهاده بلند؛ | فرو هشته تا پای مشکین کمند. |
| پرستار ،نعلینِ زرٌین به دست، | به پای ایستاده، سر افکنده پست. |
| سیاوش، چو از پیش پرده برفت، | فرود آمد از تخت سوداوه تفت؛ |
190 | بیامد خرامان و بردش نماز؛ | به بر، در گرفتش زمانی دراز. |
| همی چشم و رویش ببوسید، دیر؛ | نیامد زدیدارِ آن شاه سیر. |
| همی گفت:«صد ره ز یزدان سپاس، | نیایش کنم روز و هر شب سه پاس، |
| که کس را به سانِ تو فرزند نیست، | همان شاه را نیز پیوند نیست». |
| سیاوش بدانست کان مهر چیست؛ | چنان دوستی نَز ره ایزدی است. |
195 | به نزدیکِ خواهر خرامید، زود؛ | که آن جایگه، کار ناساز بود. |
| بر او، خواهران آفرین خواندند؛ | به کرسیِ زرٌینش بنشاندند. |
| چو با خواهران بُد زمانی دراز، | خرامان، بیامد سوی تخت باز. |
| شبستان همه شد پر از گفت و گوی، | که:«اینَت سر و تاجِ فرهنگْ جوی! |
| تو گویی به مردم نماند همی؛ | روانَش خرد بر فشاند همی.» |
200 | سیاوش به پیش پدر شد؛ بگفت، | که:«دیدم به پرده سرایِ نهفت؛ |
| همه نیکوی در جهان بهرِ توست؛ | زیزدان بهانه نبایدْت جُست. |
| زجمٌ و فریدون و هوشنگ شاه، | فزونی، به گنج و به شمشیر و گاه.» |
| زگفتار او شاد شد شهریار؛ | بیاراست ایوان ، چو خرٌم بهار. |
| می و بربط و نای برساختند؛ | دل از بودنیها بپرداختند. |
205 | چو سرگشت گردان و شد روز تار، | شد اندر شبستان شهِ نامدار. |
| پژوهید و سوداوه را شاه گفت، | که:«این رازت از من نباید نهفت: |
| ز فرهنگ و رای سیاوش بگوی، | ز دیدار و بالای و گفتار اوی |
| پسندِ تو آمد؟خردمند هست؟ | از آواز، دور ار ز دیدن بِه است؟» |
| بدو گفت سوداوه:«همتای شاه، | نداند یک شاه خورشید و ماه. |
210 | چو فرزندِ تو کیست، اندر جهان؟ | چرا گفت باید سخن در نهان؟» |
| بدو گفت شاه:«ار به مردی رسد، | نباید که بیند ورا چشم بد.» |
| بدو گفت سوداوه:«گر گفتِ من، | پذیرد ، شود رای را جفتِ من، |
| که از تخمِ خویشش یکی زن دهد، | نه از نامدارانِ برزن دهد؛ |
| که فرزند آرَد ورا در جهان، | به دیدارِ او در میانِ مِهان. |
215 | مرا دخترانند مانندِ تو، | ز تخم تو و پاک پیوندِ تو. |
| گر از تخمِ کیْ آرش و کیْ پشین | بخواهد،به شادی کنند آفرین.» |
| بدو گفت:«کاین خود به کامِ من است؛ | بزرگی به فرجام و نامِ من است.» |
| سیاوش، به شبگیر، شد نزدِ شاه؛ | همی آفرین خوانْد بر تاج و گاه. |
| پدر با پسر راز گفتن گرفت؛ | ز بیگانه مردم، نِهفتن گرفت. |
220 | همی گفت:«با کردگار جهان ، | یکی آرزو دارم اندر نهان، |
| که مانَد ز تو نام تو یادگار؛ | ز پشتِ تو آید یکی شهریار؛ |
| چنان کز تو من گشته ام تازه روی، | تو دل برگشایی به دیدار اوی. |
| چنین آمد از اخترِ بخردان، | ز گفت ستاره شُمَر موبدان، |
| که:«از پشت ِ تو شهریاری بُوَد، | که اندر جهان یادگاری بود. |
225 | کنون ، زین بزرگان یکی برگزین؛ | نگه کن پسِ پردۀ کیْ پشین؛ |
| به خانِ کیْ آرش همان نیز هست؛ | ز هر سو بیارای و بِپسای دست.» |
| بدو گفت:«من شاه را بنده ام؛ | به فرمان و رایش، سرافکنده ام. |
| هر آن کس که او برگزیند، رواست؛ | جهاندار بر بندگان پادشاست. |
| نباید که سوداوه این بشنود؛ | دگر گونه گوید؛ بدین نگرود. |
230 | به سوداوه ز این گونه گفتار نیست؛ | مرا، در شبستانِ تو، کار نیست.» |
| ز گفت سیاوش بخندید شاه؛ | نه آگاه بُد ز آبِ در زیرِ کاه. |
| «گزین تو باید - بدو گفت : -زن؛ | از او هیچ مندیش و از انجمن؛ |
| که گفتارِ او مهربانی بُوَد؛ | به جانِ تو بر، پاسبانی بُود.» |
| سیاوش، زِ گفتارِ او شاد شد؛ | نِهانش از اندیشه آزاد شد. |
235 | به شاهِ جهان بر، ستایش گرفت؛ | نَوان، پیشِ تختش نیایش گرفت. |
| نِهانی ، ز سوادوۀ چاره گر، | همی بود پیچان و خسته جگر. |
| بدانست کان نیز گفتار اوست؛ | همی ز او بدرٌید بر تنْش پوست. |
| بر این داستان نیز شب برگذشت؛ | سپهر از برِ گویِ تیره بگشت. |
| نشست از برِ تخت سوداوه، شاد؛ | ز یاقوت و زر، افسری برنهاد. |
"خون و مَی و مهر نتوان نهفت؛"
_____________________________________
کز آن جایگه کافتابِ بلند
بر آید کند خاک را ارجمند،
______________________________________
به دانش، زنان کی نمایند راه؟
______________________________________
بدو گفت شاه:«ای پسر! شاد باش؛
همیشه خرد را تو بنیاد باش.
سخن کم شنیدم بدین نیکوی؛
فزاید همی مغز، کاین بشنوی.
مدار ایچ اندیشۀ بد به دل؛
همه شادی آرای و غم می گسل.»
_______________________________
سیاوش بدانست کان مهر چیست؛
چنان دوستی نَز ره ایزدی است.
________________________________
از آواز، دور ار ز دیدن بِه است؟
___________________________________
نِهانی ، ز سوادوۀ چاره گر، همی بود پیچان و خسته جگر.
بدانست کان نیز گفتار اوست؛ همی ز او بدرٌید بر تنْش پوست.
برفتند هر دو به یک جا به هم، روان شادمان و تهی دل ز غم.
ادامه بیت های برگزیده:
چنان شد که گفتی تراز نخ است/وگر پیش آتش نهاده یخ است
وگر: یا