شیفتن سوداوه بر سیاوش (1)- 131-239



131چو سوداوه رویِ سیاوش بدید،پر اندیشه گشت و  دلش بردمید.

چنان شد که گفتی تراز نخ استوگر پیش آتش نهاده یخ است .

کسی را فرستاد نزدیک اوی، که:« پنهان سیاوش رد را بگوی،

که:"اندر شبستانِ شاهِ جهان،نباشد شگفت ار شوی ناگهان."»
135بدو گفت مرد شبستان نیَم؛مجویم که با بند و دستان نیَم.»

دگر روز ؛شبگیر؛ سوداوه رفت؛برِ شاه ایران خرامید تفت.

بدو گفت:« ایا شهریارِ سپاه، که چون تو ندیده است خورشید و ماه!

نه اندر زمین کس چو فرزندِ تو؛جهان شاد بادا به پیوند تو!

فرستش به سوی شبستان خویش،برِ خواهران وفَغِستان خویش.
140همه رویْ پوشیدگان را ،ز مهر،پر از خونْ دل است و پر از آب چهر.

نمازش بریم ونثار آوربم؛درختِ پرستش به بار آوریم.»

بدو گفت شاه:« این سخن در خُور است؛بر او بر، تو را مهرِ صد مادر است».

سپهبد سیاوش را خواند و گفت،که:«خون و مَی و مهر نتوان نهفت؛

پسِ پردۀ من تو را خواهر است؛و سوداوه چو مهربان مادر است.
145تو را پاک یزدان چنان آفرید،که مهر آورَد بر تو هر کِت بدبد،

به ویژه که پیوستۀ خون بُوَد؛چو از دور بیند تو را، چون بُوَد؟

پسِ پرده، پوشیدگان را ببین؛زمانی بمان تا کنند آفرین.»

سیاوش،چو بشنیدگفتارِ شاه،همی کرد خیره بدو در نگاه.

زمانی همی با دل اندیشه کرد؛بکوشید تا دل بشوید ز گَرد.
150گمانی چنان برد کو را پدرپژوهد همی، تا چه دارد به سر؛

که:«بسیاردان است و چیره زبان،هٌشیوار و بینادل و بدگمان.

اگر من شوم  در شبستانِ اوی،ز سوداوه یابم بسی گفت و گوی».

چنین داد پاسخ سیاوش که:«شاهمرا داد فرمان و تخت و کلاه؛

کز آن جایگه کافتابِ بلندبر آید کند خاک را ارجمند،
155چو تو شاه ننهاد بر سر کلاه،به خوی و به دانش، به آیین و راه.

مرا موبدان ساز با بِخردان،بزرگان و کار آزموده ردان؛

دگر نیزه و گرز و تیر و کمان،که چون پیچم اندر صفِ بدگمان؛

دگر تخِت شاهان و آیینِ بار؛دگر بزم و رود و می و میگسار.

چه آموزم، اندر شبستان ِ شاه؟ به دانش، زنان کی نمایند راه؟
160گر ایدون که فرمانِ شاه این بُوَد،ورا پیشِ من رفتن آیین بُوَد.»

بدو گفت شاه:«ای پسر! شاد باش؛همیشه خرد را تو بنیاد باش.

سخن کم شنیدم بدین نیکوی؛فزاید همی مغز، کاین بشنوی.

مدار ایچ اندیشۀ بد به دل؛همه شادی آرای و غم می گسل.»

سیاوش چنین گفت:«کز بامداد،بیایم؛ کنم هر چه او کرد یاد.»
165یکی مرد بُد نام او هَرزبَد؛زدوده دل و دور گشته ز بد،

که بتخانه را هیچ نگذاشتی؛کلید درِ پرده او داشتی.

سپهدار ایران به فرزانه گفت،که:«چون برکشد تیغ هور از نهفت،

به پیش سیاوش همی رَو بهوش؛نگر تا چه فرماید! آن را بکوش.

به سوداوه فرمای تا پیش اوی،نثار آورَد گوهر و مشک و بوی.
170پرستندگان نیز، با خواهران،زبر جد فشانند با زعفران.»

چو خورشید سر بر زد از کوهسار،سیاوش بیامد برِ شهریار؛

بر او آفرین کرد وبردش نماز؛سخن گفت با او سپهبد به راز.

چو پردخته شد، هَرزبد را بخواند؛سخن های بایسته چندی براند.

سیاوش را گفت:«با او برو؛بیارای دلها به دیدار نو.»
175برفتند هر دو به یک جا به هم،روان شادمان و تهی دل ز غم.

چو برداشت پرده ز در هرزبَد،سیاوش همی بود لرزان ز بد.

شبستان همه پیش باز آمدند؛پر از شادی و بزم ساز آمدند.

همه جام بود از کران تا کران،پر از مشک و دینار و پر زعفران.

دِرَم زیرِ پایش همی ریختند؛عقیق و زِبر جد برآمیختند.
180زمین بود در  زیرِ دیبای چین؛پر از درٌِ خُوَشاب روی زمین.

می و رود و آواز رامشگران،همه بر سران افسرانِ گران.

شبستان بهشتی بُد آراسته،پر از خوبرویان و پر خواسته.

سیاوش به میانِ ایوان رسید؛یکی تخت زرٌینِ رخشنده دید؛

بر او بر ،ز پیروزه کرده نگار،به دیبا بیاراسته ، شاهوار.
185بر آن تخت، سوداوۀ ماهروی،به سانِ بهشتی پر از رنگ و بوی،

نشسته چو تابانْ سهیلِ یمن،سرِ زلف جعدش سراسر شکن.

یکی تاج بر سر نهاده بلند؛فرو هشته تا پای مشکین کمند.

پرستار ،نعلینِ زرٌین به دست،به پای ایستاده، سر افکنده پست.

سیاوش، چو از پیش پرده برفت،فرود آمد از تخت سوداوه تفت؛
190بیامد خرامان و بردش نماز؛به بر، در گرفتش زمانی دراز.

همی چشم و رویش ببوسید، دیر؛نیامد زدیدارِ آن شاه سیر.

همی گفت:«صد ره ز یزدان سپاس،نیایش کنم روز و هر شب سه پاس،

که کس را به سانِ تو فرزند نیست،همان شاه را نیز پیوند نیست».

سیاوش بدانست کان مهر چیست؛چنان دوستی نَز ره ایزدی است.
195به نزدیکِ خواهر خرامید، زود؛که آن جایگه، کار ناساز بود.

بر او، خواهران آفرین خواندند؛به کرسیِ زرٌینش بنشاندند.

چو با خواهران بُد زمانی دراز،خرامان، بیامد سوی تخت باز.

شبستان همه شد پر از گفت و گوی،که:«اینَت سر و تاجِ فرهنگْ جوی!

تو گویی به مردم نماند همی؛روانَش خرد بر فشاند همی.»
200سیاوش به پیش پدر شد؛ بگفت،که:«دیدم به پرده سرایِ نهفت؛

همه نیکوی در جهان بهرِ توست؛زیزدان بهانه نبایدْت جُست.

زجمٌ و فریدون و هوشنگ شاه،فزونی، به گنج و به شمشیر و گاه.»

زگفتار او شاد شد شهریار؛بیاراست ایوان ، چو خرٌم بهار.

می  و بربط و نای برساختند؛دل از بودنیها بپرداختند.
205چو سرگشت گردان و شد روز تار،شد اندر شبستان شهِ نامدار.

پژوهید و سوداوه را شاه گفت،که:«این رازت از من نباید نهفت:

ز فرهنگ و رای سیاوش بگوی،ز دیدار و بالای و گفتار اوی

پسندِ تو آمد؟خردمند هست؟از آواز، دور ار ز دیدن بِه است؟»

بدو گفت سوداوه:«همتای شاه،نداند یک شاه خورشید و ماه.
210چو فرزندِ تو کیست، اندر جهان؟چرا گفت باید سخن در نهان؟»

بدو گفت شاه:«ار به مردی رسد،نباید که بیند ورا چشم بد.»

بدو گفت سوداوه:«گر گفتِ من،پذیرد ، شود رای را جفتِ من،

که از تخمِ خویشش یکی زن دهد،نه از نامدارانِ برزن دهد؛

که فرزند آرَد ورا در جهان،به دیدارِ او در میانِ  مِهان.
215مرا دخترانند مانندِ تو،ز تخم تو و پاک پیوندِ تو.

گر از تخمِ کیْ  آرش و کیْ پشینبخواهد،به شادی کنند آفرین.»

بدو گفت:«کاین خود به کامِ من است؛بزرگی به فرجام و نامِ من است.»

سیاوش، به شبگیر، شد نزدِ شاه؛همی آفرین خوانْد بر تاج و گاه.

پدر با پسر راز گفتن گرفت؛ز بیگانه مردم، نِهفتن گرفت.
220همی گفت:«با کردگار جهان ،یکی آرزو دارم اندر نهان،

که مانَد ز تو نام تو یادگار؛ز پشتِ تو آید یکی شهریار؛

چنان کز تو من گشته ام تازه روی،تو دل برگشایی به دیدار اوی.

چنین آمد از اخترِ بخردان،ز گفت ستاره شُمَر موبدان،

که:«از پشت ِ تو شهریاری بُوَد،که اندر جهان یادگاری بود.
225کنون ، زین بزرگان یکی برگزین؛نگه کن پسِ پردۀ کیْ پشین؛

به خانِ کیْ آرش همان نیز هست؛ز هر سو بیارای و بِپسای دست.»

بدو گفت:«من شاه را بنده ام؛به فرمان و رایش، سرافکنده ام.

هر آن کس که او برگزیند، رواست؛جهاندار بر بندگان پادشاست.

نباید  که سوداوه این بشنود؛دگر گونه گوید؛ بدین نگرود.
230به سوداوه ز این گونه گفتار نیست؛مرا، در شبستانِ تو، کار نیست.»

ز گفت سیاوش بخندید شاه؛نه آگاه بُد ز آبِ در زیرِ کاه.

«گزین تو باید - بدو گفت : -زن؛از او هیچ مندیش و از انجمن؛

که گفتارِ او مهربانی بُوَد؛به جانِ تو بر، پاسبانی بُود.»

سیاوش، زِ گفتارِ او شاد شد؛نِهانش از اندیشه آزاد شد.
235به شاهِ جهان بر، ستایش گرفت؛نَوان، پیشِ تختش نیایش گرفت.

نِهانی ، ز سوادوۀ چاره گر،همی بود پیچان و خسته جگر.

بدانست کان نیز گفتار اوست؛همی ز او بدرٌید بر تنْش پوست.

بر این داستان نیز شب برگذشت؛سپهر از برِ گویِ تیره بگشت.

نشست از برِ تخت سوداوه، شاد؛ز یاقوت و زر، افسری برنهاد.


واژه نامه

نظرات 1 + ارسال نظر
پروانه سه‌شنبه 16 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:05 ب.ظ




"خون و مَی و مهر نتوان نهفت؛"

_____________________________________
کز آن جایگه کافتابِ بلند
بر آید کند خاک را ارجمند،
______________________________________
به دانش، زنان کی نمایند راه؟
______________________________________

بدو گفت شاه:«ای پسر! شاد باش؛
همیشه خرد را تو بنیاد باش.

سخن کم شنیدم بدین نیکوی؛
فزاید همی مغز، کاین بشنوی.

مدار ایچ اندیشۀ بد به دل؛
همه شادی آرای و غم می گسل.»
_______________________________
سیاوش بدانست کان مهر چیست؛
چنان دوستی نَز ره ایزدی است.
________________________________
از آواز، دور ار ز دیدن بِه است؟
___________________________________
نِهانی ، ز سوادوۀ چاره گر، همی بود پیچان و خسته جگر.

بدانست کان نیز گفتار اوست؛ همی ز او بدرٌید بر تنْش پوست.
برفتند هر دو به یک جا به هم، روان شادمان و تهی دل ز غم.

ادامه بیت های برگزیده:
چنان شد که گفتی تراز نخ است/وگر پیش آتش نهاده یخ است

وگر: یا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد