نبرد با اهریمن

https://rasekhoon.net/article/print/686556/%D9%86%D8%A8%D8%B1%D8%AF-%D8%A8%D8%A7-%D8%A7%D9%87%D8%B1%DB%8C%D9%85%D9%86/

نبرد با اهریمن

چهارشنبه، 23 اسفند 1391

نبرد با اهریمن

نبرد با اهریمن

 

نویسنده: دکتر آرش اکبری مفاخر

 

 

 

 

 

اهریمن در عصر پادشاهی جمشید

 

آغاز پادشاهی

 

جمشید پس از بازگرداندن آسن خرد از دوزخ و بیرون کشیدن تهمورث از تن اهریمن به پادشاهی می رسد. با پادشاهی جمشید دوران تازه ای در روابط بین انسان ها و دیوان به وجود می آید. دیوان از سرزمین ایران رانده شده و در کشورهای پیرامون ایران به زندگی می پردازند. جمشید با فرّه ایزدی به پادشاهی می نشیند و آموزه های خود را چنین بیان می کند:

منم گفت با فرّه ایزدی

هَمَم شهریاری و هم موبدی

بَدان را ز بَد دست کوته کنم

روان را سوی روشنی ره کنم

( شاهنامه: 1/ 42/ 8-9)

او نخست به تحکیم نیروهای نظامی و تهیه ی جنگ ابزارها می پردازد و مردم را به چهار گروه تقسیم می کند. او به یاری فرّه ایزدی بر دیوان چیره می شود و آنان را که در ساخت و ساز شهری مهارت دارند به کار می گیرد. مردم وارد دوره ی شهرنشینی می شوند. آنها دانش شناخت گیاهان دارویی، داروسازی و پزشکی را از دیوان فرا می گیرند و به یاری آنها بر دریاها نیز مسلط می شوند(نهایه الارب: 18؛ تاریخ بلعمی:88؛ غرر: 13).

بفرمود پس دیو ناپاک را

به آب اندر آمیختن خاک را

هر آنچ از گل آمد چو بشناختند

سبک خشت را کالبد ساختند

به سنگ و به گچ دیو دیوار کرد

به خشت از برش هندسی کار کرد

چو گرمابه و کاخ های بلند

چو ایوان که باشد پناه از گزند

ز خارا گهر جست یک روزگار

همی کرد ازو روشنی خواستار

بدست آمدش چند گونه گهر

چو یاقوت و بیجاده و سیم و زر

ز خارا به افسون برون آورید

شد آراسته بندها را کلید

چو بان وچو کافور و چون مشک ناب

چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب

بزشکی و درمان هر دردمند

در تندرستی و راه گزند

همین رازها نیز کرد آشکار

جهان را نیامد چنو خواستار

گذر کرد از آن پس به کشتی بر آب

ز کشور به کشور چو آمد شتاب

(شاهنامه: 1/ 43/ 35-45)

پس از این پیروزی ها جمشید با یاری دیوان به آسمان می رود. به آسمان رفتن یکی از کردارهای اهورایی- اهریمنی است؛ زیرا جز با راهنمایی دیوان و ایزدان نمی توان از کشوری به کشور دیگر رفت(مینوی خرد: 8. 6؛ Bundahišn:8. 4). به آسمان رفتن به یاری دیوان مقدمه ای برای شکست انسان از آنان است. تهمورث که سوار بر اهریمن به آسمان رفته، توسط اهریمن به زمین افکنده و بلعیده می شود(دستنویس م.او 29: 3؛ روایات داراب هرمزدیار: 1/ 311؛ Peršian Rivāyats: 297). کاوس نیز به یاری دیوان به آسمان می رود، فرّه ایزدی از او جدا می شود و تنها به یاری فروهر کیخسرو زنده می ماند(Dēnkard:9.21.7; Bundahišn:33.8).

نکردش تباه از شگفتی جهان

همی بودنی داشت اندر نهان

سیاوش ازو خواست آمد پدید

ببایست لختی چمید و چرید

(شاهنامه: 2/ 97/ 394-395)

جمشید پس از اقدامات خود با فرّه و ورجِ (معجزه) کیانی تختی فراهم می کند. دیوان آن را از زمین به آسمان برمی دارند. تخت در آسمان همانند خورشید می درخشد و مردم در آن روز دو خورشید می بینند(دستنویس ج4: 133. 8-9؛ آثار الباقیه: 330).

که چون خواستی دیو برداشتی

ز هامون به گردون برافراشتی

چو خورشید تابان میان هوا

نشسته بر او شاه فرمانروا

... به جمشید بر گوهر افشاندند

مر آن روز را روز نو خواندند

(شاهنامه: 1/ 44/ 49-52)

مردم این روز نو را به دستور جمشید نوروز می نامند( ماه فروردین روز خرداد:11). در روایت فارسی زردشتی« اندر صفت خردادروز فروردین ماه» جمشید از آسمان به کوه البرز فرود آمده و از کوه البرز به زمین و میان مردم می آید. در این روز مردم شادی برپا می کنند. جمشید دل اهریمن را پر از غم می کند و در دوزخ را بر روی او می بندد. در این روزگار نشانی از مرگ و دشمنی وجود ندارد تا اینکه پس از گذشت هفت صد سال اهریمن از دوزخ راهی پیدا کرده و بیرون می آید، خرد جمشید را از او دور می کند و زمینه ی گناه کاری او را فراهم می سازد( روایات داراب هرمزدیار: 2/ 172/ 10-30).

در شاهنامه از آمدن اهریمن و کارکرد او در گمراهی جمشید سخنی به میان نیامده، اما بلعمی می نویسد: پس از گذشت هفت صد سال از پادشاهی آرمانی جمشید، او روزی تنها در خانه نشسته است که ابلیس از روزن خانه فرود می آید و در پیکر فرشته ای در پیش او می ایستد. ابلیس با جمشید سخن می گوید و زمینه ی گمراهی و گناه کاری او را فراهم می کند( تاریخ بلعمی: 89).

اهریمن و گناه جمشید

 

پس از آنکه جمشید همه ی دیوان را شکست می دهد، آنها در سرزمین های پیرامون ایران به زندگی می پردازند. حضور اهریمن و دیوان از حضور گروهی به حضور فردی دگرگون می شود. اهریمن در پیکر انسانی درآمده و دست از مبارزه برمی دارد. او با نفوذ در اندیشه ی انسان ها آنان را فریب داده و گمراه می کند. این گمراهی باعث مرگ دردآور پیکر انسان ها و سرگردانی روان آنها در دوزخ می شود. جمشید یکی از این گناه کاران است.

گاهان(32. 8)(1) کهن ترین نوشته ی ایرانی است که در آن از گناه جمشید سخن به میان آمده است. اوستاشناسان گناه جمشید را به دو گونه معنی کرده اند:

الف) جمشید برای خشنود کردن مردمان به آنان گوشت خوردن آموخت(2).

این ترجمه بر مبنای تفسیر پهلوی است که در آن جمشید به مردمان می آموزد تا گوشت موجودات را تکه تکه بخورند(Dēnkard: 9.32.12). شاید یکی از لذت های جهان که اودَگ(ōdagl udak)، ماده دیوِ سخن گفتنِ نابهنگام و فریاد زدن اهریمنی(Bundahišn:27.24)، به ناحق جمشید را وادار می کند تا آزمند آن شود( Dēnkard:9.21.4)، گوشت خواری باشد. داستان گاهنبار به نثر و نظم فارسی زردشتی نیز این معنی را تأیید می کند(روایات داراب هرمزدیار: 1/ 428؛ 2/ 162-163؛ 1/ 433؛ 434-436):

تخت جمشید بر دوش دیوان

آیین جمشید آن بود که هرگاه غریبی از راه می رسید، او را به مطبخ می فرستاد تا هرچه می خواهد بخورد. یک روز دیوی خود را به صورت درویشی درآورده و به دربار جمشید می رود. جمشید به آشپز فرمان می دهد که:

بگفتا بیارید گاوان نر

کشید و پزید و دهیدش دگر

برو ز اسب و ز گاو و ز گوسفند

بکش و بپز و بده بی گزند

(صد در نظم: 94. 11، 17- کریستن سن، 1377: 369)

دیو همه ی غذاها را می خورد و باز هم سیر نمی شود. جمشید از اورمزد یاری می خواهد. اورمزد به امشاسپند بهمن فرمان می دهد تا به نام ایزد گاوی را بکشد و بپزد. سپس با نام یزدان آن را از دیگ بیرون آورده و به دیو بدهد.دیو با خوردن نخستین لقمه از آنجا می گریزد و از دیده ها پنهان می شود( روایات داراب هرمزدیار: 1/ 428؛ 433-436؛ 2/ 162-163)(3). بنا بر گزارش فارسی زردشتیِ زند و هومن یسن و احکام جاماسب حکیم(= جاماسپ نامه) همین کردار اهریمنی باعث شده تا آرزوی آرمانی مردم در فرشکرد، بازسازی جهان، به حقیقت بپیوندد و آنان دیگر گوسفند و گاو را نکشند و از گوشت خوردن دست بردارند(روایت پهلوی: 48. 20-21؛ روایات داراب هرمزدیار: 2/ 94/ 9؛ 2/ 108/ 18).

در اندیشه های مزدیسنا مردم از خوردن گوشت گاو و گوسفند به شدت بازداشته شده اند؛ زیرا با خوردن گوشت دستشان به گناه آلوده می گردد. اندیشه، گفتار و کردار آنان گناه خواهد بود و در جهان دیگر بازخواست می شوند(اندرز آذرباد مهرسپندان: 13-15). بر پایه ی همین آموزه هنگامی که دیوان از مردم می خواهند تا گوسفند؛ چارپایان سودمند را بکشند تا در برابر به آنها پیل بدهند، مردم از جمشید چاره می خواهند. جمشید مردم را از کشتن گوسفند و گرفتن پیل از دیوان باز می دارد(روایت پهلوی:31). این اندیشه و کارکرد جمشید در متون پهلوی که از کارهای نیک و سودمند او است( مینوی خرد: 26. 33)، آموختن گوشت خواری به مردم توسط او را رد کرده و زمینه را برای تأیید معنای دیگری آماده می کند:

ب) جمشید برای خشنودی مردمان، خداوند جهان را خوار شمرد(4).

بنابراین ترجمه گناه جمشید آن است که خداوند گیتی را خوار می شمارد. در اوستا گناه دیگر او آن است که دروغ می گوید، دهانش را به سخن نادرست آلوده می کند( یشت: 19. 33-34)و به دیو سرشتی روی می آورد(Dēnkard:5.9.3). در پی این خوارشماری خداوند و دهان به دروغ آلودن، فرّه ایزدی در سه نوبت از جمشید جدا می شود(یشت: 19.35-38؛ Dēnkard:7.1.25,32,36).

در متون پهلوی نیز آمده است که جمشید به دروغ ادعای خدایی می کند:

جمشید به راه اهریمن و دیوان ایستاد. دیو دروغ او را فریفت. جمشید از بندگی هرمزد سرباز زد و ادعای خدایی کرد و گفت:« آب را من آفریدم، ماه را من آفریدم، ستاره را من آفریدم و آسمان را من آفریدم، چهارپای را من آفریدم، مردم را من آفریدم، همه ی آفرینش را من آفریدم».او چنین دروغ گفت، اما چگونگی آفرینش را نمی دانست. پس به سبب آن دروغ گویی فرّه خدایی از او جدا شد(روایت پهلوی: 31. 10؛ Dādestān-ī Dīnīg:39.20).

در متون فارسی زردشتی نیز به پیروی از متون پهلوی گناه جمشید ادعای خدایی، منی کردن و دروغ گفتن است:

جمشید تکبر می کند. او به گفتار دیوان فریفته شده، ادعای خدایی می کند و می گوید که آفریدگار است و هر آنچه را که در گیتی وجود دارد، او آفریده است. جمشید در پاسخ این پرسش که جهان را چگونه آفریده، درمانده می شود و در پی آن شکوه و فرّه کیانی از او روی برمی گرداند( صد در بندهش: 31. 5-10). در روایت علمای اسلام دیو خشم بر جمشید راه می یابد و او ادعای خدایی می کند. همچنین در گزارشِ اندر صفت خردادروز فروردین ماه:

به جمشید کرد آن زمان دشمنی

که او کرد بسیار کبر و منی

و جاماسپ نامه:

پس آنگه چو دیوان فریبش بداد

بگشت از ره و رسم یزدان و داد

چو شد ناسپاسش به یزدان پاک

ازو بخت برگشت، آمد به خاک( روایات داراب هرمزدیار: 2/ 83/ 15؛ 2/ 172/ 28-31؛ 2/ 287. 7-8).

در شاهنامه نیز گناه جمشید روی گرداندن از یزدان و ناسپاسی به درگاه اوست. جمشید به دروغ آفرینش را به خود نسبت می دهد:

یکایک به تخت مهی بنگرید

به گیتی جز از خویشتن را ندید

ز گیتی سر شاه یزدان شناس

ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس

(1/ 44-45/ 61-62)

متون عربی و فارسی نیز ترجمه ی دوم گاهان یعنی خوارشماری خداوند را تأیید می کنند:

-« آنگاه جم کفران نعمت خداوند کرد... دعوی خدایی کرد»(تاریخ الطبری: 1. 120).

-« جمشید گفت: من خدای آسمان و زمینم...»(تاریخ بلعمی: 89).

- « او طغیان کرد و کافر شد»(آفرینش و تاریخ: 1. 501).

- « جمشید ادعای خدایی کرد... فرّه ایزدی از او دور شد»(غرر: 16-17).

- « در آخر پادشاهی ناسپاس گشت و اندر خدای تعالی عاصی شد»(مجمل التواریخ: 39-40).

-« جمشید ادعای خدایی کرد»(فارسنامه: 105-106).

در داستان جمشید، ضحاک نامه ای به جمشید می نویسد و ادعای او را این گونه برمی شمارد:

فرستاد و آگاه کردش ز کار

که گویی منم در جهان کردگار

ز من هست روزی و جان از منست

همه آشکار و نهان از منست

(شاهنامه، بروخیم: 10/ 2917/ 2-3)

در کوش نامه جمشید تا پایان عمر از یزدان پرستان است، اما در جایی از این کتاب کوش، برادر ضحاک، بیان می کند که خداوند جمشید را برای سالیانی دراز بر جهان پادشاه کرد. در پادشاهی او از درد و مرگ اثری نبود تا آنکه جمشید بدگمان شد و کار خداوندی را به خود نسبت داد:

چو از خویشتن دید کار خدای

سر تخت او اندر آمد ز پای

به دست شهنشه گرفتار شد

تن پر گناهش نگونسار شد( 235. 1575-1576)

با توجه به بررسی ها و نمونه های متنی ارایه شده، گناه جمشید خوارشماری خداوند جهان است و اهریمن و دیوان او را وادار به گفتن این دروغ می کنند.

گاوکشی

 

اهریمن نخست خرد جمشید را از او دور می کند. سپس جمشید با ادعای خدایی و دهان به دروغ آلودن گمراه می گردد و به این سبب فرّه از او روی گردان می شود؛ زیرا با ناتوانی خرد، فرّه ناپایدار می گردد(Dēnkard: 3. 357):

بیامد چو در پیش جمشید شاه

خرد از تنش برد از آیین[ و] راه

به جمشید کرد آن زمان دشمنی

که او کرد بسیار کبر و منی(روایات داراب هرمزدیار: 2/ 172/ 28-31)

چن این گفته شد فرّیزدان از وی

بگشت و جهان شد پر از گفت و گوی

... به جمشید بر تیره گون گشت روز

همی کاست آن فرّ گیتی فروز(شاهنامه: 1/ 45/ 70، 74)

فرّه ایزدی در سه نوبت در پیکر مرغِ وارَغْنَه(Vâraghna) از جمشید جدا می شود و در سه نوبت به مهر، گرشاسپ و فریدون انتقال می یابد( یشت: 19. 35-38). این سه گانگی بیانگر سه ویژگی فرّه جمشید:‌فرّه خدایی- موبدی، فرّه شاهی و فرّه پهلوانی و جنگاوری است(بهار، 1375: 226).

وارغنه ی بزرگ شهپر، تندترین و بلندپروازترین مرغان و سالار آنهاست. شکار خود را با چنگال از زمین می رباید و با شهپر آراسته از سپیده دمان تا شامگاهان از ژرفای دره ها تا ستیغ کوهساران در پرواز است. داشتن پری از وارغنه و ساییدن آن بر تن یا همراه داشتن استخوانی از او به دارنده ی آن فرّه مندی و بزرگی می بخشد و از او در برابر جادوگران و دشمنان پاسبانی می کند(یشت: 14: 19-21، 34-36).

در ادب فارسی ویژگی های وارغنه به سیمرغ می رسد:

سیمرغ بامداد از آشیانه ی خود بیرون می آید و پر بر زمین می گستراند. همه ی نقش ها از اوست... هرکس پری از سیمرغ را بر پهلوی راست خود ببندد به سلامت از آتش می گذرد( عقل سرخ: 8؛ صفیر سیمرغ: 2).

در شاهنامه پرهای سیمرغ زخم های رستم و رخش را بهبود می بخشد:

بر آن خستگی ها بمالید پر

هم اندر زمان گشت با زیب و فر

(5/ 400/ 1266)

او مرغی فرمان رواست. فرّی برتر از خورشید دارد و پیل و نهنگ را از زمین به آسمان برمی دارد( 5/ 240/ 243- 248). سیمرغ نیز خویشکاری انتقال فرّه را عهده دار است:

ابا خویشتن بر یکی پرّ من

همیشه همی باش در فرّ من( 1/ 172/ 138)

در دینکرد گریختن فرّه از جمشید با شرح بیشتری آمده است:

زمانی که فرّه از جمشید جدا می شود در بهره های گوناگون به پیامبران، شاهان، پهلوانان و خردمندان انتقال می یابد. نکته ی بارز در تقسیم فرّه که بیانگر جدایی خرد از جمشید است، بخشی از فرّه اوست که به اَوشنر دانا می رسد( Dēnkard: 7.1.37-38).

پرسشی که در اینجا مطرح می گردد آن است که در شاهنامه خرد و فرّه در چه پیکری از جمشید جدا می شود و چگونه به فریدون می پیوندد؟

همان گونه که فرّه در پیکر مرغ وارغنه درمی آید، در پیکرهای دیگری همانند آهو و میش نیز جلوه گر می شود: در پیکر آهویی از کاوس جدا می شود(Dēnkard: 9.21.8) و فرامرز را از بیابانی که در آن گم شده، نجات می دهد( فرامرزنامه: 345-346). در پیکر میش به اردشیر بابکان می پیوندد( کارنامه ی اردشیر بابکان: 3. 19-20؛ شاهنامه: 6/ 155/ 324-328) و رستم را از بیابان و تشنگی دیو آفریده نجات می بخشد( شاهنامه: 2/ 24/ 312-322). همچنین در پیکر انسان زیبارویِ رنگارنگ و رنگ آمیزی که دسته ای سوسن به دست گرفته و بر گاو سپیدی با ترکیبی از هفت گوهر سوار است بر جمشید آشکار می شود( آثار الباقیه: 347).

گاو برمایه که تجسم زمینی وارغنه، سیمرغ و انسان گاوسوار است، دارای برترین پایه و سرشار از رنگ ها و نقش هاست و می تواند پیکری برای فرّه باشد:

همان گاو که‌ش نام بَرمایه بود

ز گاوان ورا برترین پایه بود

ز مادر جدا شد چو طاوس نر

به هر موی بر تازه رنگی دگر

(شاهنامه: 1/ 62/ 114-115)

هنگامی که فریدون به دنیا می آید، کارگزاران ضحاک، آبتین؛ پدر فریدون را می کشند. فرانک فرزندش را به مرغزاری برده و او را به نگهبان برمایه می سپارد تا او را با شیر این گاو بزرگ کند.

بنا بر گزارش بندهش هنگامی که وَدِرْگای(Wadīrgâ)جادوگر درمی یابد که فرّه فریدون در دریای فراخکرد به نِی بُن نشسته، گاوی را در آن نی زار رها می کند. او یک سال نی درو می کند و به گاو می دهد تا فرّه به گاو می رسد. پس از آن شیر گاو را به پسرانش می دهد، اما فرّه به فرانک می پیوندد و سرانجام از او به فریدون انتقال می یابد(Bundahišn: 35.38-40). فرّه و فروهر زردشت نیز از طریق گیاه به شیر گاو و از شیر گاو به پدر و مادرش می پیوندد، سپس به زردشت می رسد(Dēnkard: 7. 2. 47؛ وزیدگی های زادسپرم: 6. 1). گاو برمایه نیز فرّه جمشید را با شیرش به فریدون منتقل می کند. اهریمن، دیوان و ضحاک نیز در این اندیشه هستند که فرّه را از گاو بدزدند، شیرش را نابود کرده و او را بکشند(Bundahišn: 4. 5;Dēnkard:7.2.42-45؛ شاهنامه: 1/ 63/ 101؛ 65/ 171).

گاوهای نرِ روز کهن ترین نماد خرد هستند که با خرد سوشیانث ها برابرند(گاهان: 46. 3)؛ بنابراین خرد نیز می تواند در پیکر گاو که رمز و نمادی از خرد انسانی است(5)، جلوه گر شود:

در آغاز آفرینش، اهریمن به مرز آفرینش اهورایی می تازد. او در پیکر ماری از آسمانِ زیرزمین به بیرون می جهد. آسمان همانند گوسفندی از اهریمن می هراسد و می لرزد. اهریمن بر آب یورش می برد و آن را بدمزه می کند. آفریدگان اهریمنی سراسر زمین را دربرمی گیرند. پلیدی همه جا را فرامی گیرد. گیاه زهرآلود، پژمرده و خشک می شود. پس از آن اهریمن با آز و نیاز و بیماری ها به سوی گاو و کیومرث می تازد. گاو در اثر هجوم اهریمن و دیوان آز و نیاز، نزار و بیمار می گردد. شیر در پستان گاو خشک می شود و او می میرد(Bundahišn: 4. 19-20؛ وزیدگی های زادسپرم: 2. 1-6).

از آنجا که نیروی نگه داری اهورامزدا در اداره کردن آفریدگان مینو و گیتی از آسْن خرد؛ خرد سرشتی است( مینوی خرد: 56: 7-8)در اثر کشته شدن گاو که نمادی از خرد؛ آسن خرد نیز هست، فرمان روایی شاهان از بین می رود. اهریمن و دیو آز بر مردم برتری و چیرگی می یابند و جهان رو به ویرانی و آشفتگی می نهد(Dēnkard: 3.286). پس از کشته شدن گاو یکتا آفریده، نماد خرد، تاریکی جهان را دربرمی گیرد. پس از این بی نظمی و چیرگی اهریمن و دیوان بر گیتی کیومرث به دست اهریمن کشته می شود. روان گاو یکتاآفریده از تن گاو بیرون می آید، پیش گاو می ایستد و با فریاد و ناله ای بلند از چیرگی اهریمن و دیوان و از بین رفتن نظم اهورایی می نالد(Bundahišn:4a.1-2؛ وزیدگی های زادسپرم: 2. 11):

برای چه مرا آفریدید؟

که مرا آفرید؟

به من خشم و خشونت و ستم، آزار رسانده است

و بدرفتاری و آزار.

نی مرا شبانی است جز از شما

پس مرا شاد کنید با شبانی خوب(گاهان: 29. 1)(6).

روان گاو نجات دهنده ای می خواهد تا او را از خشم و ستم اهریمن نجات داده و نظم اهورایی را به آفرینش برگرداند. نجات دهنده ی گاو زردشت است که روان او همراه با روان گاو، اهورا را ستایش می کند و او سرشار از اشه؛ راستی، نظم و قانون است(گاهان: 29. 5-6). زردشت در کنار اشه از گاو نام می برد و اهورا را به خاطر آفرینش آنها در کنار همه ی چیزهای خوب و نیکش ستایش می کند. زردشت اهورا را به سبب شهریاری، بزرگی و نیروی آفرینندگی اش با برترین ستایش های کسانی که در کنار گاو جای دارند، می ستاید(هفت ها: 37. 1-2).

گاو و اشه، رمز خرد و نظم جهانی، در کنار هم می آیند. کسانی برترین ستایش را نسبت به اهورامزدا به جای می آورند که او را در کنار گاو می ستایند و از گاو نگهبانی می کنند. همچنین از خرد بهمن و گاو نیز در کنار هم یاد می شود(گاهان: 28. 1). بهمن نماد خرد اهورامزداست(گاهان: 48. 3؛ Bundahišn:26.17)و نماد بهمن در گیتی گوسفند؛ چهارپایان سودمند است(Bundahišn: 3. 15; 26. 18)؛ بنابراین گاو می تواند نماد ویژه ی خرد بهمن باشد.

در داستان کاوس و گاو مرزنما، گاو رمز و نماد خرد است:

در روزگار کاوس گاوی معجزه آمیز وجود دارد که دارای تنی پرشکوه و زیباست. این گاو که نگهبان مرزهاست، مرز میان ایران و توران را نمایان می کند. او از جنگ میان دو کشور جلوگیری نموده و باعث اجرای نظم و قانون می گردد تا اینکه اندیشه ی کاوس با جادوی اهریمنان گمراه شده و دچار خودبرتربینی می گردد. او تصمیم می گیرد برای به دست آوردن بخشی از سرزمین توران مرزها را درهم بریزد و به خاک توران بتازد. کاوس که می داند با وجود گاو مرزنما، نماد نظم و نگهبان مرزها، نمی تواند به مرز توران بتازد، دستور می دهد که گاو مرزنما را بکشند(Dēnkard: 7. 2. 62-64؛ وزیدگی هایزادسپرم: 4. 9-12). به این ترتیب گاو که نمادی از خرد کاوس است، کشته می شود تا او بتواند به مرز توران بتازد. این اسطوره در یک دگرگونی از پیکر گاو به پیکر انسانی درمی آید و به اوشنر دانا دگرگون می شود.

اوشنر وزیر دانشمند و خردمند کاوس است. تا زمانی که او زنده است، نظم جهانی بر زمین و آسمان حاکم است. هنگامی که اهریمن و دیوان اندیشه ی کاوس را گمراه می کنند تا به مرز آسمان بتازد، کاوس نخست اوشنر( رمز و نماد خرد) را می کشد و پس از آن به سوی آسمان می تازد(Dēnkard: 7.1.36;Bundahišn:33.8).

نمونه ی دیگر این دگرگونی نماد از پیکر گاو به پیکر انسانی را در اسطوره ی آرش کمانگیر می توان دید. سرچشمه ی مرزنمایی آرش کمانگیر همین گاو مرزنماست که در یک دگرگونی به آرش کمانگیر دگرگون می شود( یشت: 8. 6-7؛ آثار الباقیه: 220)و در گردشی دیگر از آرش به زو انتقال می یابد( دستنویس م.او29: 25؛ روایات داراب هرمزدیار: 2/ 287/ 21؛ Peršian Rivāyats:343).

نمونه ی بارز پیوند گاو با آسن خرد در داستان بهرام گور و زن پالیزبان در شاهنامه است. در این داستان گاو رمز خرد پادشاه و خشک شدن شیر گاو و پُر شیر شدن آن نمادی از بیداد و دادگری اوست:

روزی بهرام گور به طور ناشناس در خانه ی پالیزبانی مهمان می شود. زن پالیزبان از بهرام پذیرایی می کند. او در پاسخ پرسش بهرام درباره ی پادشاه می گوید: بهرام پادشاهی نیکوست، اما این روستا در محل گذر سواران و کارگزاران او قرار دارد. کارگزاران بر مردم نام دزدی می نهند، به آنها آزار می رسانند و زنان پاکدامن را به آلودگی می کشند. زیانی که آنها به ساکنان روستا وارد می کنند با هیچ گنجی جبران نمی شود. از آنجا که آغاز و انجام هر کاری به پادشاه باز می گردد، پس این رنج ها از سوی پادشاه به مردم می رسد. بهرام گور با شنیدن این سخنان، نابخردانه تصمیم می گیرد که از دادگری و میانه روی دست بردارد و با زیردستان به درشتی رفتار کند:

چنین گفت پس شاه یزدان شناس

که از دادگر کس ندارد سپاس

درشتی کنم زین سپس ماه چند

که پیدا شود مهر و داد از گزند

برین تیره اندیشه پیچان بخفت

همه شب دلش با ستم بود جفت

( 6/ 472/ 722-725)

به این صورت بهرام خرد را کنار می نهد و اندیشه ی او گمراه می شود. نخستین و سریع ترین بازتاب این بی خردی با نزاری گاو و خشک شدن شیر در پستان او آشکار می شود:

تهی دید پستان گاوش ز شیر

دل میزبان جوان گشت پیر

چنین گفت با شوی کای کدخدای

دل شاه گیتی دگر شد به رای

ستمکاره شد شهریار جهان

دلش دوش پیچان شد اندر نهان(6/ 473/ 731-732)

زن پالیزبان خشک شدن شیر گاو را نمادی از بیدادگری پادشاه می داند. اندیشه ی زن پالیزبان بیانگر این آموزه ی کهن ایرانی است که اگر فرمان روای شهری دروغ گو و پیمان شکن باشد بر اثر رفتار او بارش باران کم می شود. شیر گاو و گوسفند رو به کاستی نهاده و شیرینی، چربی و درمان بخشی آن از بین می رود( شایست ناشایست: 18. 10)(7).

چو بیدادگر شد جهاندار شاه

ز گردون نتابد به بایست ماه

به پستان ها در شود شیر خشک

نبوید به نافه درون بوی مشک

زیان در جهان آشکارا شود

دل نرم چون سنگ خارا شود...

به پستان چنین خشک شد شیر ازوی

دگرگونه شد رنگ و آژیر ازوی

(شاهنامه: 6/ 473/736، 742)

هنگامی که بهرام گور گفتگوی مرد و زن پالیزبان را درباره ی اندیشه ی بیداد شاه و پیوند آن با خشک شدن شیر گاو می شنود، از بیداد روی گردان می شود. او تصمیم می گیرد که از روی خرد و با داد و میانه روی با مردم و کارگزارانش رفتار کند:

ز پستان گاوش ببارید شیر

زن میزبان گفت کای دستگیر،

تو بیداد را کرده یی دادگر

وگرنه نبودی ورا این هنر

و زان پس چنین گفت با کدخدای

که بیداد را داد شد بازِ جای( 6/ 474/ 747-750)

از بین رفتن برکت زمانی روی می دهد که آسن خرد در میان مردم نباشد و پادشاه نابخردانه با مردم رفتار کند. در این داستان بارزترین رمز و نماد خرد پادشاه که تجسم آنی و عینی یافته، گاو است و بازتاب خرد او در میان مردم دادگری و میانه روی است. هنگامی که رفتار پادشاه از روی خرد و دادگری نباشد، گاو( نماد و رمز خرد) نزار و ناتوان می شود و برکت خود را از مردم دریغ می دارد. در این داستان با آنکه آب و گیاه گاو کم نشده، رو به نزاری می نهد و شیر در پستان او خشک می شود. این بی برکتی در اثر راه یافتن اندیشه ی بیداد در وجود پادشاه و روی گرداندن او از بازتاب خرد در میان مردم یعنی دادگری و میانه روی است، در حالی که اگر پادشاه خردمند و دادگر باشد، گاو رو به فربهی و شیردهی می نهد؛ بنابراین گاو رمز و نمادی برای خرد است.

گاو برمایه علاوه بر انتقال فرّه جمشید به فریدون، خویشکاریِ انتقال خرد جمشید به فریدون را نیز عهده دار است. در گذر زمان برای ساده تر شدن این خویشکاریِ گاو( رمز خرد)، گاو برمایه به برماین(پیر خردمند) دگرگون شده است:

در شاهنامه فریدون نزد گاو برمایه بزرگ می شود، اما در کوش نامه پس از به دنیا آمدن فریدون، آبتین دو زن نژاده و تن درست ایرانی را برمی گزیند تا به فریدون شیر بدهند. در چهارسالگی او را به سلکت، فرمان روای دژی در دماوند، می سپارد و در هفت سالگی برماین، وزیر دانای سلکت، آموزش او را بر عهده می گیرد. برماین در کوه تخت پرمایه ی زرنگاری برای فریدون می سازد و در آن تخت دانش های روزگار را به او یاد می دهد. ایرانشان در کوش نامه با آگاهی از داستان گاو برمایه و شیر دادن او به فریدون، آن را چنین رمزگشایی می کند:

سخن راز شد در میان گروه

به کار فریدون و آن گاه و کوه

چنین گفت هرکس ز مردان مرد

که از گاو برمایه او شیر خورد

سخن گر تو از عام خواهی شنود

ندانی شنودن بدان سان که بود

همی «شیر» دانش نماید به راز

همان «گاه» را «گاو» گویند باز

فریدون از آن گاه دانش گشاد

که برماین آن را به دانش نهاد

(398. 4674-4678)

با توجه به آنچه گفته شد به این دریافت می رسیم که گاو برمایه در شاهنامه نماد فرّه و خرد جمشید است که از او جدا شده و از طریق شیر گاو به فریدون می پیوندد. ضحاک که از به دست آوردن فرّه از طریق گاو شکست خورده، گاو را می کشد. گاو برمایه از سوی دیگر نماد خرد است؛ زیرا هنگامی که ضحاک او را می کشد، ستم کاری اهریمنی گسترش می یابد تا اینکه فریدون فرّه مند پس از سالیانی چند با گرز گاو سر، نماد گاو برمایه، برمی گردد. او با فرّه و خرد گیتی را به دوران جمشیدی برمی گرداند. کردارشناسی اهریمن در کشتن گاو آن است که او بتواند به فرّه و خرد دست یابد و پادشاهی جاودان را در دست گیرد.

پی نوشت ها :

1.aêshm aênanghm vîvanghushô srâvî ýimascît ýê mashêńg cixshnushô ahmâkêńg gâush bagâ hvâremnô aêshmcît â ahmî thwahmi mazda vîcithôi aipt.(Geldner,1890:Y.32.8).

2. پورداود، 1378: 162، 476.

-Humbach,H.1959:32.

Guillmin,1952: 121.

-بهار، 1375: 227.

-نیبرگ، 1359، 85، 189.

-برای واژه شناسی، نک: پورداود، 1381: 155-157.

-Bartholomae,1961:P.486,921,1866.

-همچنین کریستن سن، 1377: 297-298؛ 308-309.

3.این روایت، روایتی تازه است و با داستان گاهنبارها که در متون پهلوی آمده، تفاوت بنیادی دارد و با آن در تضاد است.

4. دوستخواه، 1374: 32. 8.

-Humbach,H-Ichaporia,P.1994:32.8.

-آذرگشسپ، 1351: 32. 8.

5.برای معانی رمز گاو در گاهان و یسن هفت ها، نک: بویس، 1376: 1. 363؛ عالیخانی، 1379: 32-34.

6.ابوالقاسمی، 1375: 1. 50.

7. بسنجید با:

ز بیدادی شهریار جهان

همه نیکوی ها شود در نهان

نزاید بهنگام در دشت گور

شود بچه باز را چشم کور

ببرد ز پستان نخجیر شیر

شود آب در چشمه خویش قیر...

( شاهنامه: 2/ 253/ 778-780)

 

منبع: اکبری مفاخر، آرش؛ (1389) درآمدی بر اهریمن شناسی ایرانی، تهران: ترفند

 

 

مستند نواهای گم شده اثر علیرضا قاسم خان

مستند نواهای گم شده اثر علیرضا قاسم خان

با کلام و موسیقی و اجرای استاد حسین علیزاده

گذری است بر یافته های باستان شناختی موسیقی در پهنه ایران




منشور سلطنت و خطبة پادشاهان ایران باستان

دریافت اصل مقاله از اینجا


منشور سلطنت و خطبة پادشاهان ایران باستان (با تأمّلی در شاهنامه، تاریخ طبری، غرراخبار ملوک الفرس و سیرهم)

مقاله 5، دوره 10، شماره 18، زمستان 1393، صفحه 115-144  
نوع مقاله: مقاله پژوهشی
نویسندگان
1مریم محمدزاده؛ 2علی رمضانی؛ 2رسول عبادی
1استادیار گروه زبان و ادبیات فارسی، دانش‌گاه آزاد اسلامی – واحد اهر. ایران
2استادیار گروه زبان و ادبیات فارسی، دانش‌گاه آزاد اسلامی – واحد اهر. ایران.
چکیده
از مطالعة­ منابع دوران اسلامی مانند تاریخ طبری، غررالسیر بویژه مطابقت آن‌ها با شاهنامة فردوسی آشکار می­شود که شهریاران ایران­ باستان در هنگام تاج­گذاری سخن­رانی می­کردند و ­خطبه می­خواندند­. اصل پهلوی این­ خطبه­ها در دست نیست؛ اما  بواسطة نقل خلاصه یا بخش­هایی از آن‌ها در منابع عربی و فارسی مربوط به تاریخ ایران، بویژه شاهنامه می­توان عناصر تشکیل دهندة آن‌ها را تعیین کرد­. از این رو، ­در این پژوهش با تکیه بر شاهنامة فردوسی و مطابقت دادن آن با تاریخ طبری و غررالسیر، به بررسی محتوا و محورهای اصلی این خطبه­ها می­پردازیم
کلیدواژگان
خطبه؛ شاهنامه؛ غررالسیر؛ تاریخ طبری؛ تاج¬گذاری؛ سخن¬رانی
 
ادامه مطلب ...

گرز گاو سر



گرز گاوسر فریدون و منشأ آن

مقاله 3، دوره 3، شماره 2، زمستان 1392، صفحه 39-57  XMLاصل مقاله (431 K)
نویسندگان
1 محمود جعفری دهقی؛ 2 مجید پوراحمد*
1دانشیار فرهنگ و زبان‌های باستانی دانشگاه تهران
2دانش‌‌آموختة کارشناسی ارشد فرهنگ و زبان‌های باستانی ایران دانشگاه تهران
برداشت از نشریه ادب فارسی انتشارات دانشگاه تهران
یا می توانید از اینجا دانلود کنید

 
ادامه مطلب ...

پریسا سیمیمن مهر: نقالی اساسا هنری زنانه است



بانو سیمین مهر نقالی یک هنر مردانه است اما زن ها آن را بهتر اجرا می‌کنند چراچنین اتفاقی می‌افتد؟
این بر می‌گردد به این که در واقع اولین قصه ها را مادران می گفتند، قصه گویی یک هنر و اتفاق زنانه است، یعنی ما اولین قصه ها را از مادران‌مان شنیده‌ایم ، من یک بار هم در گفت‌و‌گویی مطرح کردم، می‌توان گفت اولین نقال یا قصه‌گو یا روایتگر «شهرزاد» است که با آن ترفند زنانه ومهربانی که در گفتارش وجود داشته هزارو‌یک شب جان خود را در روایت قصه‌ها قرار داد، در گذشته ها به خاطر این که گوسان‌ها و قصه گویانی که بر سر چهارراهها مجبور بودند داستان‌ها را تعریف کنند و در پایان دوره ساسانی داستان سرایان دوره گرد داستان‌های بسیاری را مخصوصا داستان‌های رستم و نوادگانش را مثل شهریار و برزو را در گذرگاه ها بازگو می‌کردند، علتی شد که قصه گویی به این شکل به دست مردان افتاد، همین طور که به پیش می‌آییم در عصر حاضرچون جایگاه نقل و نقالی در قهوه‌خانه‌ها بود حضور زنان به خاطر مسائل مذهبی در این مکان ها امکان پذیر نبود، ولو این که ما زنانی داشتیم در اواخر دوران پهلوی بانوی نقالی بود به نام «بلقیس» که در مجالس زنانه نقل زنانه می‌گفت، حال یا ازشاهنامه بود یا از نوع دیگری، به هر روی به واسطه مسائل مذهبی زنان از این دایره خارج شدند، اما حالا که جایگاه نقالی فقط قهوه خانه ها نیست زنان توانسته اند باز هم وارد این عرصه شوند و فعالیت کنند، من فکر می کنم نرمشی که زنان در گویش خود دارند هنری است که مسلما مردها نمی‌توانند داشته باشند، شاید آن ها بهتربتوانند  مسائل پهلوانانه را به واسطه قدرت بدنی معنا کنند، اما قسمت‌هایی از شاهنامه هست که ظرافت‌هایی دارد که شاید از زبان ما زنان زیباتر بیان شود، به خاطر شیوه قصه گویی و این که این خاطره جمعی در ذهن ما زن ها وجود دارد و ما از دیرباز به قصه گویی و آن نرمش گفتار آشنا هستیم.
  نقالی به نوعی کهن ترین شکل بازگویی افسانه ها در ایران است، این را فقط به ایران می‌توانیم اختصاص بدهیم یا این شیوه را در کشورها و نقاط دیگر جغرافیایی هم داشتیم؟ آیا در جای دیگری هم ردی از نقالی می‌بینیم، نقالی در سال 2011 به عنوان میراث معنوی بشر توسط ایران در یونسکو ثبت شد اما موضوع این است که این شکل بازگویی افسانه ها فقط در ایران بوده؟ چون قبل از این در یونان حماسه‌های ایلیاد و اودیسه را داریم، آن ها هم به نوعی شیوه ای مثل نقالی ما داشتند یا دارند؟

متن کامل را در ادامه بخوانید

برداشت از روزنامه قانون  ادامه مطلب ...

مانند کردن روز و شب در شعر فردوسی به مرد و زنی که بین آنها رابطه عاشقانه و جنسی برقرار است در شعر فردوسی

مانند کردن روز و شب در شعر فردوسی به مرد و زنی که بین آنها رابطه عاشقانه و جنسی برقرار است:


سپیده چو از کوه سر بر کشید / شب آن چادر شَعر بر سر کشید

ز خورشید تابان نهان کرد روی / همی رفت خور از پس پشتِ اوی 1


در اینجا شب با  دمیدن سپیده ، چادری سیاه از ابریشم نازک بر سر کشیده و روی از خورشید می پوشاند ولی خورشید به دنبال او روانه می گردد.

 

چو از کوه بفروخت گیتی فروز / دو زلف شب تیره بگرفت روز،

از آن چادَر قیر بیرون کشید / به دندان لب ماه در خون کشید 2


این صحنه یکی از زیباترین رویدادهای طبیعی هنگام فلق است که در آن رنگ سفید ماه با رفتن در فلق قرمز می شود .یکی از رسوم عاشقی در گذشته این بود که لب معشوق را چنان می گزیدند که از آن خون بیاید و نشانی باشد بر او تاهمگان بدانند.


1- خالقی مطلق - دفتر پنجم صفحه 249 بیت 346 و 347- ابتدای خان ششم اسفندیار

2- خالقی مطلق دفتر سوم صفحه 176 بیت های 1171و 1172- داستان کاموس کشانی 

یادداشتهایی از شاهنامه - توصیف سپاه توران و همدستانش




 ز چین و سَقلاب و هند و زِ روم  / ز ویرانْ گیتی و آبادْ بوم

همانا نمادهَ ست یک جانور  / مگر بسته بر جنگ ما کمر



یعنی یک جانور هم از شرق و غرب و جاهای خراب و آباد نمانده که به جنگ ما نیامده باشد.

در جنگهای بزرگ کین خواهی سیاوش، سپاه شکست خورده ایرانیان  به کوه هماون پناه برده و سپاه توران متشکل از چینی ها ، هندی ها ، رومی هاو... آنها را محاصره کرده است . سپاه ایران نه آب دارند و نه غذا و اسبانشان بدون آب و علف مانده اند و در انتظار نیروی کمکی هستند. فریبرز و سپاهش اولین نیروی کمکی از راه می رسند . گودرز به استقبال  رفته و ابتدا از کشته شدگان جنگ، نزد فریبرز خون می گرید و در ادامه در توصیف سپاه دشمن خیلی خلاصه با گفتن دو بیت بالا به روشنی ،بزرگی سپاه مقابل را توضیح می دهد.



بیت 984و 985 جلد 3 خالقی مطلق ص 166 از داستان کاموس کشانی

زندگینامه آندره سوروگین - درویش خان


نیم رخ آندره (درویش) سوروگین
برای ژانت لازاریان
او، اولین کسی است که در فارسی؛ نقاشی غیر آموزشی و عامیانه ای را که، در قهوه خانه‌ها به دیوار می‌آویختند، با مینیاتور (که نوعی نقاشی تزئینی و کلاسیک محسوب می‌شد) تلفیق داد و ژانر جدیدی در هنر نقاشی به وجود آورد. تا پیش از او نقاشی قهوه خانه ای جزء تبارشناسی تابلوی هنری تلقی نمی‌شد و عموماً این آثار را نقاشان ساختمان و گچ کاران (از روی وقایع مذهبی و پهلوانیات شاهنامه فردوسی) در قهوه خانه‌ها و نشیمنگاه کارگران نقش می‌زدند. مینیاتورسازان مهم اوایل قرن شمسی در تهران اغلب تحت تأثیر قلم وی اند. یعنی او متخصص مینیاتور کلاسیک هم بود. تخصص او، تا پیش از آن  که به آثار تلفیقی دست یازد، مینیاتور به سبک چین و ایران قدیم را به یاد می‌آورد. او از کودکی شیفته کلکسیون مینیاتوری بود که پدرش از سال‌های دور برای خود آلبوم می‌کرد.1 بعدتر از روی آثار او، که تلفیقی از این دو نوع بود، ژانری پدید آمد، که به نقاشی قهوه خانه‌ای موسوم شد. برای اولین بار خطوط پهن و بی‌دقّت در کنار ظریف کاری مینیاتوری دیده شد. برای اولین بار در حالت‌هایی مینیاتوری، تاش‌هایی از رنگ پهن به وجود آمد و، مهم‌تر از همه، برای اولین بار اعضای بدن از قرینه افتاد و بدن بزرگ‌نما و کوچک انگاری شد. مینیاتور، که همه قوّتش به تقارن و تساوی بود، ظاهراً از ریخت افتاد و برای اولین بار دست از پا کشیده‌تر و نیم‌تنه شخصیت درون کار از زیر تنه دو برابر نشان داده شد.در کار جدید او دیگر پنجه دست لزوماً برابر با اندازه قلب انسان نبود و ریش رستم گاهی از اندازه پاهای او بزرگ‌تر نشان داده می‌شد. این نوع کار، مینیاتور را که عرفاً تجلّی مثالی عالم در ظرف کوچک می‌دانستند، بی اعتبار می‌کرد و نشان می‌داد: تصاویر ما از اسطوره‌های قومی ‌و مذهبی همانند سخنی است که درباره  آنان به تهییج می‌گوییم. و این یعنی غلوّ و بزرگ‌نمایی!
 
او خطوط ظریف مینیاتور را به بوم نقاشی آورد، اما با استفاده مکرر از رنگ سفید، برای قطره‌های اشک و غیر طبیعی نشان دادن سفیدی دندان و رنگ‌های گرم مذهبی و خصوصاً جدید کردن لوازم و وسایل درون تابلو، با تطبیق زمان حال در حقیقت دانش مینیاتوری خود را در زیر رنگ‌های قهوه خانه‌ای پنهان می‌کرد. در دهه آغازین و دهه 20 شمسی و در شرایطی که مدرسه صنایع مستظرفه حکماً نقاشی کلاسیک را (به دور از آموزه‌های نوین) مهم‌ترین صنعت در عرصه آموزش وپرورش ایرانی قلمداد کرده بود، نقاشی قهوه‌خانه‌ای را به ظرافت مینیاتور آورد و، در حقیقت، برای نخستین بار مینیاتور را از فضای مغولی- چینی و ساحت افلاکی به فضایی ایرانی و خاکی تبدیل کرد. اولین نمایشگاه نقاشی‌های تلفیقی او در دانشسرای عالی (دارالمعلمین) به سال 1313 شمسی از مهم‌ترین اتفاقات هنری آن دوره بود. تصاویر تابلوهای او، بیشتر از این  که مبتنی بر ارائه تصویر از میان اشعار باشد، تصاویری ساده و جدیدنما و تزئینی از خیالی معاصر اند. سبک او نزدیکی‌هایی به نقاشیسبک قاجار دارد، اما، از ظرایف و ریزنگاری‌های این سبک به دور است. به علت خاصیت از ریخت افتادن اسطوره‌های خیالی و شعری؛ در کار او، وی را به این مسأله متهم می‌کردند که این آثار هرگز توانایی آن را ندارند شکوه بزم‌های سنگین رزم‌های شاهنامه را بازگو باشند. در حقیقت، درویش البسه جنگاوران را به اندام شخصیت‌های تابلوهای شاهنامه می‌پوشاند، اما چشم و گوش و لب و افه‌های مینیاتوری به اندام‌ها می‌داد. قسمت اعظم تابلوهای شاهنامه او شبیه به تابلوهای مجالس تعزیه‌اند. و اتفاقاً اساس کار او همین بود. می‌خواست با تلفیق جهان زمینی (در هنر نقاشی قهوه‌خانه) جهان آسمانی و غیر قابل باور مینیاتور را جلوه ای طبیعی‌تر دهد. در حقیقت، او اولین کس است که خوانش جدیدی را از مینیاتور در عالم این ژانر به نفع زمانه خود دارد. تا پیش از او هیچ نقاشی نتوانسته بود خوانش خود را از یک اثر ادبی- داستانی، این اندازه به دوره خود تطبیق دهد. این تابلوها در قسمت پایین- اما در دل اثر و نه در حاشیه- امضای «رقم درویش» دارند، و این عنوانی است که قدیم و جدید را به هم تلفیق می‌کرد. او غالباً رنگ‌های شلوغی در تابلو استفاده می‌کند. هرچند کوه و دمن و دشت طبیعی است، اما، استفاده از یک رنگ غیر طبیعی، حالتی دیگرگونه را در چشم ظاهر می‌کند. مهم‌ترین هنر او این است که بدن‌های مینیاتور را مثل نقاشی قهوه‌خانه بدون تناسب می‌سازد و فضای کاراکتری را در نقاشی، مثل مینیاتور زیرسازی می‌کند. در تابلوهای او از روی اشعار خیاملباس اشخاص را از قاب طرح بیرون می‌آورد تا بیننده را بیاگاهاند که: جز فنون نقاشی مترقی معاصر، ارادتی به ابداع گری‌های کمال‌الدین بهزاد و مینیاتور سبک هرات دارد. تمام بحث‌ها بر سر تابلوهای او از دیوان شاعرانی چون خیام، حافظ و فردوسیاست. در همان سال اولین نمایش آثار، تقریباً اغلب سرشناسان تهران و مستشرقین و مستشاران اروپایی، که در پایتخت بودند، درباره او مطلب نوشته‌اند و حرف زده‌اند. حتا این نمایشگاه، دوستی دورادور او و صادق هدایت را به یک رابطه عمیق تبدیل کرد، آنچنان که در همین سال از روی تابلوهایی که درویش از اشعار خیام ساخته بود، هدایت شیفته شد«ترانه‌های خیام»‌اش را بنویسد.2 هرچند به علت نداشتن امکانات مالی و مادی جهت چاپ رنگی، به صورت تک رنگ (سیاه وسفید) و در اغلب نسخه‌ها کم رنگ دیده می‌شوند. رابطه صادق هدایت با درویش و رفت وآمدها و میهمانی‌های گاه به گاه باعث می‌شود، او هم جزو حلقة گروه رُبعه جای گیرد. حضور رفاقتی او در کنار مقتدرترین نویسنده زمانه اما از مردم دور؛ باعث می‌شود مخاطب نزد نقاش نادیده انگاشته و کار به دور از سفارش و عقیده یا عقده مردم ساخته شود.

آقا بزرگ علوی،
 در همان ایام، در یادداشتی با عنوان «هنر در ایران جدید» و با تأکید بر عنوان «جدید» چند نفر را متجددان فرهنگ و هنر ایران دانست و از جمله گفت، نوشین در تئاتر، مین باشیان در موسیقی، آندره سوروگین در نقاشی و هدایت در ادبیات؛ مهم‌ترین افراد موجوداند، و این دقیق‌ترین بررسی‌ای بود که می‌شد از آن ایام در فرهنگ معاصر صادر کرد. هرچند او در انتهای این مطلب نوشت، اینها یکی بر سر خودشان و یکی بر سر هنرهای‌شان می‌زنند و بدبختانه خودشان هم مثل این  که نمی‌دانند که علت عدم موفقیت آنها چیست...، و البته حرف او درست بود و هر چهار نفر بعدتر از ناکام‌ترین هنرمندان ایران تلقی شدند. درویش بعد از نمایشگاه سال 1313، یکی دو بار بیشتر نمایش آثار در ایران نگذاشت. یک بار هم از او دعوت شد، و این زمانی بود که او دیگر داشت یک شهروند آلمانی به حساب می‌آمد. سرنوشت او همچون ته نوشت دیگر هنرمندان غریب گرد آن سال‌های ایران سرشار از نکته و اهمیات است. امروزه دیگر نامی ‌از او و آثاری از وی را به یاد نمی‌آورند، اما آثار بسیاری که در یادهای مردم جدید مانده، تأثیری از نقاشی درویش را با خود دارد.
 
چون هر نوجوان دیگر تهرانی، که دست خانواده اش به جیب و دهان می‌رسید؛ در مدرسه سن لوئی درس خواند و بعدتر برای مدتی معلم آنجا شد. سن لوئی را کشیشان لازاریست کاتولیک اداره می‌کردند و به موازات شروع جنگ جهانی اول از ایران خارج شده و جا را برای معلمین ایرانی خالی کرده بودند. به علت کمبود معلم، همانها که دانش آموز سال‌های قدیم مدرسه بودند، معلم آنجا شدند و درویش هم یکی از اینان بود. درویش با لهجه ای که داشت، هم ارمنی و هم روسی خوانده می‌شد، هرچند بچه ناف تهران بود. پدر او، که سال‌ها پیش از روسیه (گرجستان؟!) به ایران مهاجرت کرده بود، همسری ارمنی- ایرانی اختیار کرد و به کل خود را ایرانی می‌دانست. آندره، به واسطه آشنایی با خانقاهی در حوالی پشت خندق (پیچ شمیران زمان قدیم) نام خود را درویش کرده بود. در ابتدا، رفته بود چون پدر، از دراویش عکسبرداری کند، اما جذبه یک شیخ او را دست پرورده راه دیگری کرد. در تابلوهایی که از این پس می‌کشید، از پی یک سنت اهل حقی خود را «درویش دست پرورده ایران» می‌نامید. مدتی در عکسخانه پدر سرگرم به عکس انداختن شد، اما پول درآوردن را رها کرد و با توصیه دوستان ادیب خود به هنر نقاشی رو آورد. شب نشینی‌های او با جوانان ادیب و هنرمند تهرانی در دهة آغازین این قرن معروف است.3
 
آندره سوروگین
 
او پسر یکی از اولین سینماداران تهران و مهم‌ترین عکاس تاریخ‌نگار دوره واپسین قاجار بود. پدرش در تهران قاجاری از پرنفوذترین و محبوب‌ترین غیر ایرانیانی بود که به واسطه هنر عکاسی، زبانزد خاص و عام شده بود. تقریباً همه خانواده‌های سرشناس به عکسخانه او می‌رفتند و برای خانواده هزارفامیل، داشتن عکسی از چهره خود، که کار آنتوان خان روسی باشد، افتخاری اعیانی تلقی می‌شد. مردم نودیده تهرانی در بحبوحه شرایط شلوغ مشروطه و در سال‌های 1288 و پس از آن (زمانی که هنوز دو سینما بیشتر در پایتخت ایجاد نشده بود) در روزنامه‌ها و خبرنامه‌های دیواری؛ در سطح شهر به دنبال خبری بودند که آنتوان خان و مسیو پاته می‌دادند و آن دال بر این موضوع بود که: امشب در خیابان علاءالدوله، مقابل بانک استقراضی، در آپارتمان اردشیرخان از طرف مسیو پاته و مسیو آنتوان خان و کمپانی تماشاخانه سینماتُگراف، پرده‌های نوظهور، که مستقیماً از پاریس فرستاده می‌شود و از اول غروب به تماشا می‌نهند، مشتاق بودند! در خانواده پدری صادق هدایت عکس‌های آنتوان خان بر سر زبان بود. پسر این عکاس غریب گرد، در سال 1275 شمسی، در تهران متولد شد و در نیمه دوم دهة اول (از سال 1307 به بعد) رفیق شفیق صادق هدایت و ادبای سرشناس دیگر پایتخت شد. بعدتر، به واسطه گری هدایت، او امکانات جدیدی یافت، هنر خود را در دو سوی شرق و غرب به چشمان ذوق دار و هنربین، بشناساند. دوست مشترک آن دو، مجتبی مینوی، در جلسة سخنرانی خود در 25 فروردین 1331 درباره هدایت، آنجا که از سخاوت او و دلسوزی اش صحبت می‌کرد، گفت:یک روز [هدایت] گفت، یک نفر نقاش است. آندره سوروگین اسمش است، اما خودش را درویش پرورده ایران می‌نامد. پدرش یک عکاس روسی بوده و مادرش یک ارمنی. خیلی به شاهنامه علاقه دارد. چهارصد مجلس تصویر از شاهنامه ساخته است. بیا برویم کارش را ببینیم. ما هم رفتیم و دیدیم و پسندیدیم. یک هفته بعد مرحوم ذکاءالملک فروغی و آقامیرزا ابوالحسن خان فروغی را به دیدن نقاشی او بردیم. یک ماه بعد، به دستور وزارت معارف، تالار عمارت بزرگ دانشسرای عالی- که تازه بنایی‌اش تمام شده بود- برای نمایش نقاشی‌های او تعیین شد. و نامه‌های دعوت روز نمایش را رئیس الوزراء، ذکاءالملک فروغی امضا کرد و نمایش دو ماه مفتوح بود. پس از نمایش، جماعت ارامنه تهران، که تا آن  وقت چندان علاقه ای به درویش نقاش و شاهنامه فردوسی نشان نداده بودند، مجلس مهمانی باشکوهی برای تجلیل نقاش ترتیب دادند و به وجود او افتخار کردند.4
 
اما، این تشویق چاره کار و گره زندگی مالی درویش و زن و فرزندش را باز نکرد. بعدتر هم چاپ صد تابلو در شاهنامه ای که مینوی تصحیح کرده بود و در برلن منتشر شد، نتوانست مشکلات او را حل کند. هرچند نیم قرن بعد، به علت همین آثار و تداوم آنها در کشور آلمان، مردمان آن کشور وی را شهروند هنرمند خود خطاب کردند (او بعدتر برای همیشه در آلمان اقامت گزید). فقر و فلاکت در این دوره، در میان هنرمندان، مرسوم بود. کار ابداعی و خلاقانه را عوام و توده حمایت نمی‌کردند. هنوز تابلوهای شاگردان سنت گرای کمال‌الملک و نقاشان دست چندم مدرسه او چندین برابر آثار مدرن در محافل و جاها خریدوفروش می‌شد، و به تلاش همان شاگردان حتا گاهی در مجامع،  نقاشی‌های درویش را به تمسخر نشان یکدیگر می‌دادند که: چرا مثلاً در تابلویی از حالات رستم در شاهنامه، دست‌های او از پاهایش بزرگ‌تر تصور شده؟ اما در میان این همه توده و تفکرات توده ای کسانی هم بودند که جور دیگری می‌نگریستند. بااهمیت ترین مطلب درباره درویش و اولین نمایشگاه او را مجله دنیا در زیر عنوان «چند اطلاع مفید» نوشت و در آنجا به صورت علمی ‌متذکر شد: «نمایشگاه نقاشی‌های درویش از نظر هنری جالب توجه است. درویش سعی کرده است که به اسلوب ریزه کاری ایران شکل و صورت تازه و جدیدی بدهد؛ یعنی آنچه را که قدیم با خط‌های نازک  و ریزه کاری مجسم می‌کرده و برای هر نقشه سال‌ها وقت صرف می‌کردند، درویش با رنگ و با حرکات مخصوصی، به شکل درآورده است ... درویش با این اختراع و کشف هنری خود، در عین این  که کاملاً از اسلوب ایرانی پیروی کرده و حتا صورت‌ها را نیز آنجایی که لازم دانسته مطابق اسلوب ایرانی، چینی، مغولی کشیده است، مع هذا در رنگ آمیزی و حرکات تجسم احساسات، کاملاً متجدد و ترقی خواه است.»
 
البته کار جدید و نوآورانه درویش بسیار مورد تازیانه حرف دیگران قرار گرفت؛ چون بیشتر از آن  که مبتنی بر دقایق و مشخصات ذکر شده در متن اشعار باشد، تصاویری بیشتر ساده و تزئینی بودند. در حقیقت، درویش برای نخستین بار در مقابل نقاشانی چون تجویدی و خیالی‌سازان دیگری که متن اشعار کلاسیک فارسی را نقش می‌کردند، ایستاد و نشان داد، لزوماً پیرمرد اشعار خیام شخصیتی صاف و صوف ندارد، بلکه ای بسا که شخصیتی خنزرپنزری باشد. بر اثر فقر زیاد بعد از اولین نمایشگاه، به حمایت هدایت و تلاش مسعود فرزانه، به هند رفت، بلکه به واسطة شین پرتو، که از شاعران پیشتاز دهة 20 بود و حالا حکم سرکنسولگری سفارت ایران را در هند داشت،  کمک و حمایت شود. او حتا خرج سفر را به اعتبار هدایت از دوستان قرض کرد و به وعده فروش آثار و بازگشت به تهران، زن و پسر کوچک خود را ترک نمود. در دهلی به حمایت و پیگیری شین پرتو در «کاووسی جهانگیر‌هال» نمایشگاه بزرگی از صد تابلوی خود را، که همراه برده بود، تشکیل داد. به خواهش شین پرتو چهار تابلو از این آثار را (که از روی شاهنامه کار شده بود) موزه هنرهای زیبای بمبئی خریداری کرد. اما رقم فروش این آثار بدهی کرایه سفر را تأمین نمی‌کرد. ناچار با توسل به اعتبار پرتو و تأکید هدایت به او یک صد تابلو از وی به واسطه وزیر دارایی نظام حیدرآباد دکن خریده می‌شود. و این غم‌انگیزترین پیش آمدی است که «هنر ایران» نخواهد بخشود. سوروگین به سرعت به تهران بازگشت و پس از جنگ جهانگیر به اروپا فرار کرد. مدتی اسیر آلمان‌ها شد، اما در اسارت هم متوجه هنر او شدند و کمی‌ بعد در کمال آزادی در اغلب کشورهای جهان آثارش را به نمایش گذاشت. رنگ روغن‌ها، آبرنگ‌ها و گواش‌های او امروزه اعتبار هنری در پاریس، لندن، بروکسل و برلین اند. به روایت ژانت لازاریان: درویش تعداد دویست تابلو از داستان‌های شاهنامة فردوسی و مضمون رباعیات خیام را، که در مدت بیست سال کشیده بود، با خود به هند بُرده و فروخته است ... و این سند ننگینی است از وزارت فرهنگی که به جای خرید آثار هنری، ذهن هنرمند را می‌خرید! بعد از مرگ هدایت، آندره سوروگین هم از اسم و رسم ناپدید شد. پنجاه سالی از وی ایران بی‌خبر بود، تا در دهه 70 گزارشی از ژانت لازاریان (هنری نویس سال‌های قدیم) در مجله دنیای سخن، او را پیدا کرد. اما چه دیر و چه غریب نواز! درویش آندره سوروگین در تهران به دنیا آمد، از خفقان تهران فرار کرد و همچون دو دوست گرمابه و گلستان خود (هدایت و نوشین) در خارج از ایران نفله شد. اما یک قرن زندگی کرد. در تمام طول زندگی صدساله دیگر نخواست به ایران بیاید. نخواست فارسی حرف بزند. نخواست حتا زادگاه خود را به یاد آورد. اما زیر تابلوهایش تا این آخری می‌نوشت: درویش دست پروردة ایران! لازم به تذکر است که برای نوشتن قسمت باورهای هندی کتاب «بوف کور»، هدایت از آموزه‌ها و دیدنی‌های درویش سوروگین از دهلی و بمبئی استفاده کرد؛ چون در زمان نوشتن «بوف کور»، هدایت وارد هند نشده بود، هرچند «بوف کور» در اولین چاپ، در بمبئی و در سال 1315، منتشر شد.6
 
آثار درویش سوروگین، اگر که از اکناف جهان گرد می‌آمد و اگر که آثار او در اینجا خریده می‌شد، ما خود «بوف‌کور» دیگری در هنر نقاشی می‌داشتیم. دردهای مشترک، مرگ‌های مشترکی را می‌پذیرد و درویش سوروگین چه قدر در زندگی، با هنرمندان زمانه ما اشتراک دارد. گویی که هیچ هنرمندی نمی‌میرد، بلکه کشته می‌شود.
 
پی نوشت
1- بنگرید به یک کار کلاسیک از او، پیش از آن  که تغییر روش دهد به نام سیمرغ و اژدها که طرحی است سیاه قلم در کتاب: تاریخ عکاسی و عکاسان پیشگام در ایران، یحیی ذکاء، چاپ دوم، نشر علمی‌و فرهنگی، 1384، ص 140.
2- ترانه‌های خیام، مصحح صادق هدایت، بی ناشر، 1313، سربی، 116 ص. این کتاب در چاپ دوم با قطع وزیری به سال 1334، در 111 صفحه، منتشر گردید.
3- بنگرید به انبوه عکس‌هایی که از جلسات شب نشینی و عصرگردی آن زمان در خانة کسانی چون مجتبی مینوی، عبدالحسین نوشین، مسعود فرزاد و مهمان پذیرهای صحرایی اطراف باغ‌های پایتخت گرفته شده و ببینید در اغلب عکس‌ها درویش حضور دارد. غالب عکس‌های بجا مانده از صادق هدایت، که در ایران گرفته می‌شد، کار درویش است. نظر کنید به عکس ‌های ارزشمندی از هدایت و درویش و چهره‌های آشنای دیگر آن زمان در کتاب: حسرتی، نگاهی و آهی، نشر دید، چاپ 1379.
4- به نقل از: عقاید و افکار دربارة صادق هدایت پس از مرگ، نشر بحر خزر، 1346، ص 107. و بنگرید به توصیف این شب از نگاه مرتضی کیوان در نامه ای به مصطفی فرزانه در کتاب: بن بست، نشر تاریخ ایران، 1374، ص 157.
5- مجله دنیا، شمارة 5، خرداد 1313.
6- دقت کنید به گفتة شین پرتو که بارها در سال‌های قدیم چاپ شده و مبنی بر این است که: به همراه هدایت توُی کشتی به سمت بمبئی بودند که او نسخه ای از «بوف کور» را، که با ماشین تحریر مارک «اریکای آند» تایپ شده بود، نشان او داد. و این تأکید که: هدایت خود گفته بود، اطلاعاتی را دربارة هند، که در «بوف  کور» آمده، از درویش، که از بمبئی به تهران آمده بود، شنیده و به کار برده است.
 





http://www.artonlines.com/artist/owner/7745/%D9%85%D9%88%D8%B3%D8%B3%D9%87_%D8%AA%D9%88%D8%B3%D8%B9%D9%87_%D9%87%D9%86%D8%B1%D9%87%D8%A7%DB%8C_%D8%AA%D8%AC%D8%B3%D9%85%DB%8C/170#