131 | چو سوداوه رویِ سیاوش بدید، | پر اندیشه گشت و دلش بردمید. |
چنان شد که گفتی تراز نخ است | وگر پیش آتش نهاده یخ است . | |
کسی را فرستاد نزدیک اوی، | که:« پنهان سیاوش رد را بگوی، | |
که:"اندر شبستانِ شاهِ جهان، | نباشد شگفت ار شوی ناگهان."» | |
135 | بدو گفت مرد شبستان نیَم؛ | مجویم که با بند و دستان نیَم.» |
دگر روز ؛شبگیر؛ سوداوه رفت؛ | برِ شاه ایران خرامید تفت. | |
بدو گفت:« ایا شهریارِ سپاه، | که چون تو ندیده است خورشید و ماه! | |
نه اندر زمین کس چو فرزندِ تو؛ | جهان شاد بادا به پیوند تو! | |
فرستش به سوی شبستان خویش، | برِ خواهران وفَغِستان خویش. | |
140 | همه رویْ پوشیدگان را ،ز مهر، | پر از خونْ دل است و پر از آب چهر. |
نمازش بریم ونثار آوربم؛ | درختِ پرستش به بار آوریم.» | |
بدو گفت شاه:« این سخن در خُور است؛ | بر او بر، تو را مهرِ صد مادر است». | |
سپهبد سیاوش را خواند و گفت، | که:«خون و مَی و مهر نتوان نهفت؛ | |
پسِ پردۀ من تو را خواهر است؛ | و سوداوه چو مهربان مادر است. | |
145 | تو را پاک یزدان چنان آفرید، | که مهر آورَد بر تو هر کِت بدبد، |
به ویژه که پیوستۀ خون بُوَد؛ | چو از دور بیند تو را، چون بُوَد؟ | |
پسِ پرده، پوشیدگان را ببین؛ | زمانی بمان تا کنند آفرین.» | |
سیاوش،چو بشنیدگفتارِ شاه، | همی کرد خیره بدو در نگاه. | |
زمانی همی با دل اندیشه کرد؛ | بکوشید تا دل بشوید ز گَرد. | |
150 | گمانی چنان برد کو را پدر | پژوهد همی، تا چه دارد به سر؛ |
که:«بسیاردان است و چیره زبان، | هٌشیوار و بینادل و بدگمان. | |
اگر من شوم در شبستانِ اوی، | ز سوداوه یابم بسی گفت و گوی». | |
چنین داد پاسخ سیاوش که:«شاه | مرا داد فرمان و تخت و کلاه؛ | |
کز آن جایگه کافتابِ بلند | بر آید کند خاک را ارجمند، | |
155 | چو تو شاه ننهاد بر سر کلاه، | به خوی و به دانش، به آیین و راه. |
مرا موبدان ساز با بِخردان، | بزرگان و کار آزموده ردان؛ | |
دگر نیزه و گرز و تیر و کمان، | که چون پیچم اندر صفِ بدگمان؛ | |
دگر تخِت شاهان و آیینِ بار؛ | دگر بزم و رود و می و میگسار. | |
چه آموزم، اندر شبستان ِ شاه؟ | به دانش، زنان کی نمایند راه؟ | |
160 | گر ایدون که فرمانِ شاه این بُوَد، | ورا پیشِ من رفتن آیین بُوَد.» |
بدو گفت شاه:«ای پسر! شاد باش؛ | همیشه خرد را تو بنیاد باش. | |
سخن کم شنیدم بدین نیکوی؛ | فزاید همی مغز، کاین بشنوی. | |
مدار ایچ اندیشۀ بد به دل؛ | همه شادی آرای و غم می گسل.» | |
سیاوش چنین گفت:«کز بامداد، | بیایم؛ کنم هر چه او کرد یاد.» | |
165 | یکی مرد بُد نام او هَرزبَد؛ | زدوده دل و دور گشته ز بد، |
که بتخانه را هیچ نگذاشتی؛ | کلید درِ پرده او داشتی. | |
سپهدار ایران به فرزانه گفت، | که:«چون برکشد تیغ هور از نهفت، | |
به پیش سیاوش همی رَو بهوش؛ | نگر تا چه فرماید! آن را بکوش. | |
به سوداوه فرمای تا پیش اوی، | نثار آورَد گوهر و مشک و بوی. | |
170 | پرستندگان نیز، با خواهران، | زبر جد فشانند با زعفران.» |
چو خورشید سر بر زد از کوهسار، | سیاوش بیامد برِ شهریار؛ | |
بر او آفرین کرد وبردش نماز؛ | سخن گفت با او سپهبد به راز. | |
چو پردخته شد، هَرزبد را بخواند؛ | سخن های بایسته چندی براند. | |
سیاوش را گفت:«با او برو؛ | بیارای دلها به دیدار نو.» | |
175 | برفتند هر دو به یک جا به هم، | روان شادمان و تهی دل ز غم. |
چو برداشت پرده ز در هرزبَد، | سیاوش همی بود لرزان ز بد. | |
شبستان همه پیش باز آمدند؛ | پر از شادی و بزم ساز آمدند. | |
همه جام بود از کران تا کران، | پر از مشک و دینار و پر زعفران. | |
دِرَم زیرِ پایش همی ریختند؛ | عقیق و زِبر جد برآمیختند. | |
180 | زمین بود در زیرِ دیبای چین؛ | پر از درٌِ خُوَشاب روی زمین. |
می و رود و آواز رامشگران، | همه بر سران افسرانِ گران. | |
شبستان بهشتی بُد آراسته، | پر از خوبرویان و پر خواسته. | |
سیاوش به میانِ ایوان رسید؛ | یکی تخت زرٌینِ رخشنده دید؛ | |
بر او بر ،ز پیروزه کرده نگار، | به دیبا بیاراسته ، شاهوار. | |
185 | بر آن تخت، سوداوۀ ماهروی، | به سانِ بهشتی پر از رنگ و بوی، |
نشسته چو تابانْ سهیلِ یمن، | سرِ زلف جعدش سراسر شکن. | |
یکی تاج بر سر نهاده بلند؛ | فرو هشته تا پای مشکین کمند. | |
پرستار ،نعلینِ زرٌین به دست، | به پای ایستاده، سر افکنده پست. | |
سیاوش، چو از پیش پرده برفت، | فرود آمد از تخت سوداوه تفت؛ | |
190 | بیامد خرامان و بردش نماز؛ | به بر، در گرفتش زمانی دراز. |
همی چشم و رویش ببوسید، دیر؛ | نیامد زدیدارِ آن شاه سیر. | |
همی گفت:«صد ره ز یزدان سپاس، | نیایش کنم روز و هر شب سه پاس، | |
که کس را به سانِ تو فرزند نیست، | همان شاه را نیز پیوند نیست». | |
سیاوش بدانست کان مهر چیست؛ | چنان دوستی نَز ره ایزدی است. | |
195 | به نزدیکِ خواهر خرامید، زود؛ | که آن جایگه، کار ناساز بود. |
بر او، خواهران آفرین خواندند؛ | به کرسیِ زرٌینش بنشاندند. | |
چو با خواهران بُد زمانی دراز، | خرامان، بیامد سوی تخت باز. | |
شبستان همه شد پر از گفت و گوی، | که:«اینَت سر و تاجِ فرهنگْ جوی! | |
تو گویی به مردم نماند همی؛ | روانَش خرد بر فشاند همی.» | |
200 | سیاوش به پیش پدر شد؛ بگفت، | که:«دیدم به پرده سرایِ نهفت؛ |
همه نیکوی در جهان بهرِ توست؛ | زیزدان بهانه نبایدْت جُست. | |
زجمٌ و فریدون و هوشنگ شاه، | فزونی، به گنج و به شمشیر و گاه.» | |
زگفتار او شاد شد شهریار؛ | بیاراست ایوان ، چو خرٌم بهار. | |
می و بربط و نای برساختند؛ | دل از بودنیها بپرداختند. | |
205 | چو سرگشت گردان و شد روز تار، | شد اندر شبستان شهِ نامدار. |
پژوهید و سوداوه را شاه گفت، | که:«این رازت از من نباید نهفت: | |
ز فرهنگ و رای سیاوش بگوی، | ز دیدار و بالای و گفتار اوی | |
پسندِ تو آمد؟خردمند هست؟ | از آواز، دور ار ز دیدن بِه است؟» | |
بدو گفت سوداوه:«همتای شاه، | نداند یک شاه خورشید و ماه. | |
210 | چو فرزندِ تو کیست، اندر جهان؟ | چرا گفت باید سخن در نهان؟» |
بدو گفت شاه:«ار به مردی رسد، | نباید که بیند ورا چشم بد.» | |
بدو گفت سوداوه:«گر گفتِ من، | پذیرد ، شود رای را جفتِ من، | |
که از تخمِ خویشش یکی زن دهد، | نه از نامدارانِ برزن دهد؛ | |
که فرزند آرَد ورا در جهان، | به دیدارِ او در میانِ مِهان. | |
215 | مرا دخترانند مانندِ تو، | ز تخم تو و پاک پیوندِ تو. |
گر از تخمِ کیْ آرش و کیْ پشین | بخواهد،به شادی کنند آفرین.» | |
بدو گفت:«کاین خود به کامِ من است؛ | بزرگی به فرجام و نامِ من است.» | |
سیاوش، به شبگیر، شد نزدِ شاه؛ | همی آفرین خوانْد بر تاج و گاه. | |
پدر با پسر راز گفتن گرفت؛ | ز بیگانه مردم، نِهفتن گرفت. | |
220 | همی گفت:«با کردگار جهان ، | یکی آرزو دارم اندر نهان، |
که مانَد ز تو نام تو یادگار؛ | ز پشتِ تو آید یکی شهریار؛ | |
چنان کز تو من گشته ام تازه روی، | تو دل برگشایی به دیدار اوی. | |
چنین آمد از اخترِ بخردان، | ز گفت ستاره شُمَر موبدان، | |
که:«از پشت ِ تو شهریاری بُوَد، | که اندر جهان یادگاری بود. | |
225 | کنون ، زین بزرگان یکی برگزین؛ | نگه کن پسِ پردۀ کیْ پشین؛ |
به خانِ کیْ آرش همان نیز هست؛ | ز هر سو بیارای و بِپسای دست.» | |
بدو گفت:«من شاه را بنده ام؛ | به فرمان و رایش، سرافکنده ام. | |
هر آن کس که او برگزیند، رواست؛ | جهاندار بر بندگان پادشاست. | |
نباید که سوداوه این بشنود؛ | دگر گونه گوید؛ بدین نگرود. | |
230 | به سوداوه ز این گونه گفتار نیست؛ | مرا، در شبستانِ تو، کار نیست.» |
ز گفت سیاوش بخندید شاه؛ | نه آگاه بُد ز آبِ در زیرِ کاه. | |
«گزین تو باید - بدو گفت : -زن؛ | از او هیچ مندیش و از انجمن؛ | |
که گفتارِ او مهربانی بُوَد؛ | به جانِ تو بر، پاسبانی بُود.» | |
سیاوش، زِ گفتارِ او شاد شد؛ | نِهانش از اندیشه آزاد شد. | |
235 | به شاهِ جهان بر، ستایش گرفت؛ | نَوان، پیشِ تختش نیایش گرفت. |
نِهانی ، ز سوادوۀ چاره گر، | همی بود پیچان و خسته جگر. | |
بدانست کان نیز گفتار اوست؛ | همی ز او بدرٌید بر تنْش پوست. | |
بر این داستان نیز شب برگذشت؛ | سپهر از برِ گویِ تیره بگشت. | |
نشست از برِ تخت سوداوه، شاد؛ | ز یاقوت و زر، افسری برنهاد. |
داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید
زادن سیاوش
61 | بسی بر نیامد بر این روزگار ، | که رنگ اندر آمد به خرٌم بهار. |
جدا گشت از او کودکی چون پری، | به چهره، به سانِ بتِ آزری. | |
بگفتند با شاه کاوس کی، | که:«برخوردی از ماهِ فرخنده پی. | |
یکی کودکی فرٌخ آمد پدید؛ | کنون، تخت بر اَبر باید کشید.» | |
65 | جهان گشت، از آن خُرد، پرگفتگوی؛ | کز آن گونه نشنید کس روی و موی. |
جهاندار نامش سیاوَخش کرد؛ | بر او، چرخِ گردنده را بخش کرد. | |
از آن کو شمارِ سپهرِ بلند، | بدانست و نیک و بد و چون و چند، | |
ستاره بر آن کودک آشفته دید؛ | غمی گشت، چون بختِ او خفته دید. | |
بدید از بد و نیک، بازارِ اوی؛ | به یزدان پناهید در کارِ اوی. | |
70 | چنین، تا برآمد بر او روزگار؛ | تهمتن بیامد برِ شهریار. |
بدو گفت:« کاین کودکِ شیرفش، | مرا پرورانید باید به کَش. | |
چو دارندگانِ تو را مایه نیست، | مر او را به گیتی چو من دایه نیست.» | |
بسی مهتر اندیشه کرد، اندر آن؛ | نیامد همی، بر دلش بر، گران. | |
به رستم سپردش دل و دیده را، | جهانجوی گُردِ پسندیده را. | |
75 | تهمتن ببردش به زابلسِتان؛ | نشستنگهی ساخت، در گلسِتان. |
سواریٌ و تیر و کمان و کمند، | عِنان و رِکیب و چه و چون و چند، | |
نشستنگهِ مجلس و میگسار، | همان باز و شاهین و یوزِ شکار، | |
زداد و ز بیداد و تخت و کلاه، | سخن گفتن و رزم و راندن سپاه، | |
هنرها بیاموختش، سربسر؛ | بسی رنج برداشت و آمد به بر. | |
80 | سیاوش چنان شد که اندر جهان، | همانند او کس نبود، از مِهان. |
چو یک چند بگذشت و گشت او بلند، | سویِ گردنِ شیر شد، با کمند. | |
چنین گفت با رستمِ سرفراز، | که:«آمد به دیدارِ شاهم نیاز. | |
بسی رنج بردیٌ و دل سوختی؛ | هنرهای شاهم آموختی. | |
پدر باید اکنون که بیند ز من، | هنرها از آموزش پیلتن.» | |
85 | گوِ شیردل کارِ او را بساخت؛ | فرستادگان را ز هر سو بتاخت. |
ز اسپ و پرستنده و سیم و زر، | ز مُهر و ز تخت و کلاه و کمر، | |
ز پوشیدنی هم زگستردنی، | ز هر سو بیاورد آوردنی؛ | |
وز آن هرچه در گنجِ رستم نبود، | ز گیتی، فرستاد و آورد زود. | |
گسی کرد از آنگونه او را به راه، | که شد بر سیاوش نَظاره سپاه. | |
90 | تهمتن همی رفت، با او به هم؛ | بدان تا نباشد سپهبد دُژم. |
جهانی به آیین بیاراستند، | چو خشنودی نامور خواستند. | |
همی زرٌ و عنبر برآمیختند؛ | ز گنبد، به سر بر، همی ریختند. | |
جهان گشت پر شادی و خواسته؛ | در و بامِ هر برزن آراسته. | |
به زر پی تازی اسپان، دِرَم؛ | به ایران، ندیدند یک تن دُژم. | |
95 | همه یالِ اسپ، از کران تا کران، | بر اندود مشک و می و زعفران. |
چو آمد به کاوس شاه آگهی | که:«آمد سیاوَخش با فرٌهی». | |
بفرمود تا با سپه گیو و توس، | برفتند با شادی و پیل و کوس. | |
همه نامداران شدند انجمن؛ | به یک دست، توس و دگر، پیلتن؛ | |
خرامان، برِ شهریار آمدند، | که با نودرختی ببار آمدند. | |
100 | چو آمد برِ کاخِ کاوس شاه، | خروش آمد و برگشادند راه. |
پرستار،با مجمر و بویِ خُوَش، | نَظاره بر او، دست کرده به کَش، | |
به هر کُنج در، سیصد استاده بود؛ | میان در، سیاووشِ آزاده بود. | |
بسی زرٌ و گوهر برافشاندند؛ | سراسر، بر او، آفرین خواندند. | |
چو کاوس را دید بر تخت عاج، | ز یاقوتِ رخشنده بر سرش تاج، | |
105 | نخست، آفرین کرد و بردش نماز؛ | زمانی، همی گفت با خاک راز؛ |
وز آن پس، بیامد برِ شهریار؛ | سپهبَد گرفتش سر اندر کنار. | |
ز رستم بپرسید و بنواختش؛ | بر آن تخت پیروزه بنشاختش. | |
چنان، از شگفتی بدو در بماند؛ | بسی آفرینِ بزرگان بخواند. | |
بدان برزِ بالای و آن فرٌ اوی؛ | بسی بودنی دید، در پرٌِ اوی، | |
110 | بدان اندکی سال و چندان خِرَد، | که گفتی روانش خِرَد پرورَد، |
بسی آفرین بر جهان آفرین، | بخواند و بمالید رخ بر زمین. | |
همی گفت:« کای کَردِگار سپهر! | خداوندِ هوش و خداوندِ مهر! | |
همه نیکویها، به گیتی، ز توست؛ | نیایش ز فرزند گیرم، نخست.» | |
بزرگان ایران همه با نثار، | برفتند شادان برِ شهریار. | |
115 | ز فرٌِ سیاوش فرو ماندند؛ | به دادار بر، آفرین خواندند. |
بفرمود تا پیشِ ایرانیان، | ببستند گُردان لشکر میان. | |
به کاخ و به باغ و به میدانِ اوی، | جهانی به شادی نهادند روی. | |
به هر جای، جشنی بیاراستند؛ | می و رود و رامشگران خواستند. | |
یکی سور فرمود کاندر جهان، | کسی پیش از او آن نکرد از مِهان. | |
120 | به یک هفته، زان گونه بودند شاد؛ | به هشتم، درِ گنجها برگشاد. |
ز هر چیز گنجی، بفرمود شاه: | ز مُهر و ز تیغ و ز تخت و کلاه؛ | |
از اسپانِ تازی به زینِ پلنگ؛ | ز برگستوان و ز خَفتانِ جنگ؛ | |
ز دینار و از بدره هایِ دِرَم؛ | ز دیبا و از گوهر و بیش و کم، | |
جز افسر؛ که هنگامِ افسر نبود؛ | بدان کودکی، تاج در خُوَر نبود، | |
125 | سیاووش را داد و کردش امید؛ | ز خوبی، بدادش فراوان نوید. |
چنین هفت سالش همی آزمود؛ | به هر کار، جز پاک زاده نبود. | |
به هشتم، بفرمود تا تاجِ زر، | زمین کوی ساران و زرٌین کمر، | |
نبشتند منشور بر پرنیان، | به رسمِ بزرگان و فَرٌ کَیان. | |
زمین کوی ساران ورا داد شاه؛ | که بود او سزایِ بزرگیٌ و جاه؛ | |
130 | زمین کوی ساران بُد آن پیشتر، | که خوانی همی ماورانهر بر. |
61-رنگ اندر آمد:رنگش زرد شد خرٌم بهار:مادر سیاوش 62-ماهِ فرخنده پی:مادر سیاوش 66-جهاندار:کاوس چرخ گردنده را بخش کرد:طالع را دیدن 69-بازار:کار وبار و رفتار و شیوه زندگانی 73-مهتر:کاوس 74-دل و دیده: سیاوش 79- بسی رنج برداشت: تحمل کردن 81- سویِ گردنِ شیر شد: گردی و دلاوری 85- گوِ شیردل: رستم 89-گُسی کرد: فرستاد 91- آیین بیاراستندند: آذین بستند 105- بردش نماز: تعظیم کردن با خاک راز گفتن:سر بر خاک گذاشتن 109-پرٌ: فرٌ و شکوه و چیرگی 123-: بیش و کم: همه چیز 127- کوی ساران |
در قعر هزارساله ی غار قرون
از کشور یادهای یک قوم اصیل
کان جا قرق غرور قومیت اوست
یک منظره ی شکوهمندی خفته است
یک دورنمای دل فروز تاریخ
«ایران» قدیم !
***
ادامه مطلب ...به مناسبت بزرگداشت فردوسی و روز فردوسی، بیست و پنجم اردیبهشت ماه، نشریه خراسان، ویژه نامه ای چاپ کرده که در بالا می بینید.
در این ویژه نامه می خوانیم:
گفت و گو با: دکتر دادبه، یاحقی، کزازی، آیدانلو، جنیدی، هرمیداس باوند، ........
و نوشته هایی از:
عزیز یوسفی، شاه منصور خواجه اف، .........
با مقالاتی چون:
من ایرجم پسر فریدون
نقلی دیگر از نقالی تا سرایش شاهنامه -درمورد نقالان، خادمان بی نام و نشان شاهنامه-
پیمان داران و پیمان شکنان شاهنامه
چرا به فردوسی حکیم می گوییم
دمی با نغز سروده های حکیم طوس
غفلت سینما و تلویزیون از شاهنامه
...................
دیگر خودتان بروید و آن راتهیه کنید.
این ویژه نامه در یک صد و سی صفحه تمام رنگی و به قیمت دوهزار تومان روی پیشخوان روزنامه فروشی هاست.
در وبلاگ شاهنامه خوانان آغاجاری مطلبی در باره "تخت رستم" در افغانستان خواندم که قسمتی از آن را اینجا می آورم:
معروفترین داستانی که در این مورد وجود دارد، این است که وقتی "رستم" با "تهمینه" دختر شاه سمنگان ازدواج کرد، برای هر یک از آنها تختی ساختند اما رستم شبی برای خود سنگ بزرگی را تراشید و آن را به شکل تخت درآورد.
تهمینه نیز اتاقهای سنگی برای خود تراشید و مراسم عروسی رستم و تهمینه در محلی اتفاق افتاد که تهمنیه ساخته بود.
...
همه ی خبر را در ادامه بخوانید
ادامه مطلب ...در آغاز داستان رستم اسفندیار با بیت های شگرف آغازین فردوسی می گوید:
به پالیز بلبل بنالد همی
گل از نالهٔ او ببالد همی
که داند که بلبل چه گوید همی
به زیر گل اندر چه موید همی
به کار بردن واژه ی «پالیز» در این میان نشان از جایی بسیار با شکوه دارد و در جای های دیگر شاهنامه نیز واژه پالیز با مفاهیم بالایی آمده است .
این واژه در ابتدا «پارادئزا» بود . پارادئزا باغ ایرانی را می نامیدند ،با درخت های میوه و سبز گوناگون و گلهای تزیینی و دارویی به گونه ای آرایش می شده است که هم پر بار باشد و همیشه سبز.
شبیه این باغها را در نقاط دیگر جهان ساختند که نام آن را با شکل پارادایز و... نهادند.
این واژه در زبان پهلوی به ریخت «پالیز» درآمد.
در ادامه پژوهشی در این باره بخوانید.
حکیم ابولقاسم فردوسی، هو حسن بن اسحاق شرفشاه طوسی .. الحق شاهنانمه بر وفور علم و حکمت او دلیلی واضح است. در مراتب سخنوری رکن رکین ارکان اربعه است و سه رکن دیگر از استادان به استادی او قائل و مقرند (انوری و نظامی و سعدی او رامدح گفته اند) هر چند به تصاریف زمان و انقلاب دوران و اختلال ایران، امروز شاهنامه ای که صحت داشته باشد وجود ندارد. با وجود این مقابل اشعار فصیح بلغا و افکار بلیغ فصحا در هر عالم شعر خوب و سخن مرغوب دارد و در این هفتصد سال کسی از زمره ی شعرا نیامده که راه هم چشمی او سنجد، بلکه احدی نبوده که سر ار ریقه ی شاگردی او پیچد.
(لطفعلی بیگ آذر بیگدلی - وفات 1195 ه.ق. آتشکده ی آذر)
از نشریه جشنواره توس - 1354 به کوشش ضیاالدین سجادی
".... و نام نیک مطلوب جهانیان است، و در شاهنامه که شاه نامه ها و سر دفتر کتاب هاست، مگر بیشتر از هزار بیت مدح نیکو نامی و دوستکامی است."
(محمدبن علی بن سلیمان راوندی - راحه الصدور - تاریخ تالیف 559 تا 603 ه.ق.)
از نشریه جشنواره توس - 1354 به کوشش ضیاالدین سجادی
سخنگوی پیشینه دانای طوس / که آراست روی سخن چون عروس
در آن نامه کان گوهر سفته راند / بسی گفتنی های ناگفته ماند
اگر هرچه بشنیدی از باستان / بگفتی، دراز آمدی داستان
نگفت آنچه رغبت پذیرش نبود / همان گفت کز وی گریزش نبود
دگر از پی دوستان توشه کرد / که حلوا به تنها نشایست خورد
نظامی که در رشته گوهر کشید / قلم دیده ها را قلم در کشید
به ناسفته دری که در گنج یافت / ترازوی خود را گهر سنج یافت
شرفنامه را فرخ آوازه کرد / حدیث کهن را بدو تازه کرد
(نظامی گنجوی - وفات 614 ه.ق. - شرف نامه)
از نشریه جشنواره توس - 1354 به کوشش ضیاالدین سجادی
شمع جمع هوشمندان است در دیجور غم / نکته ای کز خاطر فردوسی طوسی بود
زادگان طبع پاکش جملگی حوراوشند / زاده حوراوش بود، چون مرد فردوسی بود
(منسوب به خاقانی - وفات 595 ه.ق. - نقل از مجمل فصیحی خوافی)
از نشریه جشنواره توس - 1354 به کوشش ضیاالدین سجادی