شاهنامه خوانی با آوای ساحل:
آگاه شدن منوچهر از کار زال و رودابه
از میان پیام های ساحل:
انتخاب خیلی سخت بود ، در واقع دلم می خواست یه بار از روی شاهنامه رونویسی کنم
اما خب با سختی و وسواس این بیت ها رو انتخاب کردم :
جهان سر به سر چو فَسانه ست و بس
نماند بد و نیک بر هیچ کس
به یزدان هر آنکس که شد ناسپاس
به دلْش اندرآید ز هر سو هراس
که فرزند بد گر شود نرّه شیر
به خون پدر هم نباشد دِلیر
چه باید همی زندگانی دراز
چو گیتی نخواهد گشادنْت راز
همی پروراندْت با شهد و نوش
جز آوای نرمت نیارد به گوش
یکایک چو گویی که گسترد مهر
نخواهد نمودن به بد نیز چهر
بدو شاد باشی و نازی بدوی
همه راز دل را گشایی بدوی
یکی نغز بازی برون آورد
به دلتْ اندر از درد خون آورد
نِهان گشت کردار فرزانگان
پراگنده شد کام دیوانگان
هنر خوار شد ، جادویی ارجمند
نِهان راستی ، آشکارا گزند
شده بر بدی دست دیوان دراز
به نیکی نرفتی سَخُن جز به راز
پرستنده کردیْش در پیش خویش
نه رسم کیی بُد نه آیین کیش
جهاندار پیش از تو بسیار بود
که تخت مِهی را سَزاوار بود
فراوان غم و شادمانی شُمُردب
رفت و جهان دیگری را سِپُرد
جهان را چو باران به بایستگی
روان را چو دانش به شایستگی
اگر هفت کشور به شاهی تُراست
چرا رنج و سختی همه بهر ماست
جهان هفت کشور تو را بنده باد
سرت برتر از ابر بارنده باد
عاشق این دوبیت هستم :
فِریدون فرّخ فرشته نبود
ز مُشک و ز عنبر سرشته نبود
به داد دِهش یافت آن نیکویی
تو داد و دِهش کن فِریدون تویی
مصرعی که دوست داشت:
که: «راز ِ دل آن دیدگان درنهفت!»
این دو بیت خیلی ذهنم رو درگیر کرد :
بدو گفت:« نزدِ منوچهر شو؛
بگویش که:« ای بی پدر شاه نو!
اگر دختر آمد از ایرج نژاد،
ترا تیغ و گوپال و جوشن که داد؟!»
سه شنبه 14 دی ماه سال 1389 ساعت 15:35
چه خوب که این جمع خوب همراه نازنین و دوست داشتنی مثل ساحل عزیز داره.
ممنون ساحل جان برای همه همراهی هات و شاهنامه خوانی دوست داشتنی ات. به قول همین ابیاتی که نوشتی سرت برتر از ابر بارنده باد
داشتم خانهی را راه اندازی می کردم که به بخش لینک هاش رسیدم . لینک بعضی از دوستان را می خواتم اضافه کنم در نتیجه به این جا سر زدم که لینک ها را از این جا بردارم و ... ماااااات شدم ... مات ِ مهربانی ِ بانوی شاهنامه خوان ِ نازنین ِ خوب ِ من .
مات شدم .
اصلن و اصلن انتظار نداشتم که این پست را ببینم . این همه مهربانی ِ بی منت ، من را مات کرده است ؛ مبهوت ...
یک چیزی هست که همین الان - درست همین الان - گوشه ای از قلبم را دارد چنگ می زند ... یک چیزی هست که من را - تمام ِ من را - دلتنگ ِ شما می کند .
با همان بخش از وجودم می گویم که :
خیلی خیلی خیلی زیاد دوستتان دارم ،
و فکر می کنم کلمات خیلی کماند ، کوچکاند ، ناچیزاند برای گفتن احساسم نسبت به شما .
دلم می خواهد بغلتان کنم ، محکم و توی گوشتان زمزمه کنم که چقدر خوبید و من چقدر دلم برایتان تنگ شده .
ممنون بابت همه ی مهربانی هاتان .
ممنون بابت همه ی مهربانی هاتان .
ممنون بابت همه ی مهربانی هاتان .
روی ماهتان را می بوسم ، بانو .
اینجا فقط یک جشن کوچیک راه انداخته بودم اول برای خودم و خوشبختانه شهرزاد از راه رسید و حالا تو!
سالهای دراز با شادی و تندرستی شاهنامه بخوانی
ماچ بوس بغل
به شهرزاد بانوی نازنینم :
یک دنیاااااااااااا تشکر
حضور در جمع شما برای من افتخار بزرگیه . خیلی چیزها از شما یادگرفته ام و بی شک یادخواهم گرفت .
روی ماهتون رو می بوسم
سلام
من هم فکر می کنم وقتی چیزی رو از دست می دهی فرق نمی کنه اولی بود ... ویا همش اصل نداشتن ودلتنگ بودنش هست
...
ودیگر هرگز نداشتن وندیدنش...
بر می گردم وبعد بادقت بیشتری می نویسم
...
من هم خوشحالم که پروانه جان هستید .. ساحل هست وشهرزادعزیز وهمه...همه ی دوستان خوب دیگر
من در عمر پربارم این را فهمیده ام که اصلن سخت است که فریدون باشم. خیلی سخت.
فِریدون فرّخ فرشته نبود
ز مُشک و ز عنبر سرشته نبود
به داد دِهش یافت آن نیکویی
تو داد و دِهش کن فِریدون تویی
شعر به گونه ای سروده شده که انگار هر کسی می تواند بشود فریدون. ولی باور کنید سخت است.
سخت. خیلی سخت.
من به طور جدی باید در خواندنم تجدید نظر کنم. انگار بیشتر شبیه روضه خوان ها دارم می شوم.
خانم ساحل کلی اشک ریخته. امیدوارم برای داستان بوده باشد و نه برای صدا.
ولی همه چیز بماند برای بعد از داستان سیاوش.
هر جوری که سیاوش را بخوانی دوباره به سر جای اول بر می گردی. در داستان سیاوش عروسی و عزا هم فرق ندارند.