بازتاب اساطیری غار در شاهنامه

رحمان قربانی – مریم پناهی

(دانشجویان دکتری ادبیات فارسی، دانشگاه اصفهان)


شاهنامه حکیم فردوسی، آیینه تمام نمای فرهنگ ایران باستان است. بسیاری از باورهای کهن و اساطیری نیاکان ما در ضمن مطالب شاهنامه آمده است. غار یکی از پدیده های طبیعی است که در نظر تمدن های پیشین، مکانی مرموز و اساطیری بود. در شاهنامه نیز چنین است. با تأمل در داستان های این اثر ورجاوند، می توان دو کارکرد متضاد اسطوره ای برای غار مشخص کرد. از بعد اهورایی و مثبت، غار در دل کوه جای دارد. در اندیشه پیشینیان ما، کوه جایگاهی مقدس و رابط زمین و آسمان بوده است. غار نیز جزئی از این کل مقدس است؛ ویژگی های کوه مانند پناه بخشی را دارا است. هم چنین یک تثلیث روحانی و شگفت میان غار، کوه و فرشته پیام آور سروش وجود دارد. اما از جهت اهریمنی و منفی، غار مکانی هولناک و آشیان نیروهای شر است. تعدادی از اژدهایان و اژدها سیرتان شاهنامه در غار سکونت دارند و از جایگاه دهشت زای خویش بر جهان نور و روشنی می تازند و ویرانی به بار می آورند. مطالب فوق از حیث اندیشه تقابل خیر و شر که در فلسفه هستی شناسی ایران قدیم وجود داشته نیز قابل تبیین است.

ادامه مطلب ...

حبیب یغمایی و فردوسی


اگر تمام ثروت ایران را از عصر محمود غزنوی تا کنون دریک کفه ی ترازو و شاهنامه ی فردوسی را در یک کفه ی دیگر قرار دهند، در پیشگاه خردمندان و صاحب دلان جهان این کفه دوم سنگین تر خواهد بود. زیرا به دست آوردن زر و سیم از منابع دریایی و زمینی به حد وفور امکان دارد. ولی پدید آمدن شاعری چون فردوسی با آن همه لطافت طبع و کمال ذوق که شاهنامه ای بپردازد و به بازار ادب عرضه دارد، محال و ممتنع است. چنان که اکنون هم که درست ده قرن از زمان او می گذرد، چونین کسی نیامده است.

هر ملتی را چون هر فردی شناسنامه ای است. شاهنامه شناسنامه ملت ایران و سند مالکیت ایرانیان است. نیاکان ما را، هم به خود ما، و هم به دیگر مردم جهان شناسانده و قبایل گوناگونی که در این سرزمین وسیع پراکنده اند، هم زبانی آموخته و پیوستگی و یگانگی بخشیده است.


(حبیت یغمایی -کباب فردوسی و شاهنامه)

 از نشریه جشنواره توس - 1354 به کوشش ضیاالدین سجادی

یغمایی یکی از معدود انسانهای روی زمین بود که باور داشت که روزی خواهد مرد. یادداشت روی سنگ مزارش از خودش است. قابل توجه کسانی که تصور می کنند عمر جاودان دارند.


حبیب یغمایی


ادامه مطلب ...

دولتشاه سمرقندی و فردوسی

اکابر و افاضل متفق اند که شاعری درین مدت روزگار اسلام مثل فردوسی از کتم عدم پای به معموره ی وجود ننهاده و الحق داد سخنوری و فصاحت داده و شاهد عدل بر صدق این دعوی کتاب شاهنامه است که در این پانصدسال گذشته از شاعران و فصیحان روزگار هیچ آفریده ای را یارای جواب شاهنامه نبوده و در این حالت از شاعران هیچ کس را مسلم نیست و این معنی هدایت خدایی است.


(دولتشاه سمرقندی - تذکره الشعرا - تاریخ تالیف 892 ه.ق.)

 از نشریه جشنواره توس - 1354 به کوشش ضیاالدین سجادی

ادامه مطلب ...

ببر بیان

در خوان پنجم می خوانیم رستم پس از گذر از  تاریکی به روشنایی می رسد و پس از احساس آرامشی که به او دست می دهد نیاز به خواب و استراحت را احساس می کند:





همه، بر برش، جامه چون آب بود؛نیازش به آسایش و خواب بود.

برون کرد بَبرِ بیان از برش؛به خُوی غرقه گشته سر و مغفرش.
1310بگسترد هر دو برِ آفتاب؛به خواب و به آسایش آمد شتاب.






در این بیت ها می خوانیم «ببر بیان » با عرق رستم ،خیس  شده است . پس «ببر بیان» نمی توانست رستم را رویینه تن کند.

 سجاد آیدنلو در مقاله ای در این باره به پژوهش در این باره پرداخته و نشان داده اند ببر بیان از پوست پلنگ بوده است.

مقاله را از اینجا بخوانید


شیفته شدن سوداوه بر سیاوش- 3- (بیت های 346-452)


نگاره از: علی اصغر تجویدی



داستان را با صدای محسن م.ب از اینجا بشنوید


346چنین گفت سوداوه:«کاین نیست راست؛که او از بتان جز تنِ من نخواست.

بگفتم همه هر چه شاهِ جهانبدو داد خواست، آشکار و نِهان،

ز فرزند و از تاج و از خواسته ،ز دینار و از گنج آراسته.

بگفتم که:«چندین بر این سر نهم؛همه نیکویها به دختر دهم؛»
350"مرا- گفت : با خواسته کار نیست؛به دختر مرا راهِ دیدار نیست."

"تو را بایدم ز این میان- گفت: بس؛نه گنجم بکار است،بی تو،نه کس."

مرا خواست کآرد به کاری به چنگ؛چو دست اندر آورد چون سنگ تنگ.

نکردمْش فرمان ؛ همه مویِ من،بکَند و خراشیده شد رویِ من.

یکی کودکی دارم اندر نهان،ز پشت  تو ای شهریار ِ جهان!
355ز بس  رنج ، کشتنْش نزدیک بود؛جهان، پیشِ من،تنگ و تاریک بود.»

چنین گفت با خویشتن شهریار،که:« گفتارِ هر دو نیاید به کار.

بر این کار بر، نیست جای شتاب،که تنگیْ دل آرَد خِرَد را به خواب.

نگه کرد باید بدین بد، نخست؛گوایی دهد دل، چو گردد درست.

ببینم کز این دو گنهکار کیست؛به پادْافرهِ بد سزاوار کیست.»
360بدان باز جستن، همی چاره جُست؛ببویید دستِ سیاوش، نخست.

بر و بازوی و سروِ بالایِ اوی،سراسر ببویید هر جایِ اوی.

ز سوداوه بویِ می و مشکِ ناب،همی یافت کاوس بوی گلاب.

نبود از سیاوش بدان گونه بوی؛نشانِ پَسودن نبود اندر اوی.

غمی کرد و سوداوه را خوار کرد؛دلِ خویش را ز او پر آزار کرد.
365به دل گفت:«کاین را ، به شمشیر تیز،ببایْدش کردن همه ریزریز.»

ز هاماوران، زان پس، اندیشه کرد،که: آشوب خیزد، از آزار و درد؛

دو دیگر بدان گه که در بند بود،برِ او نه خویش و نه پیوند بود،

پرستارِ سودابه بُد، روز و شب؛بپیچید ازآن رنج و نگشاد لب؛

سه دیگر که یک دل پر از مهر داشت؛ببایست از او هر بد اندر گذاشت؛
370چهارم  کز او کودکان داشت خُرد؛به چاره، غمِ خُرد نتوان سترد.

سیاوش از آن کار بُد بیگناه؛خردمندیِ او بدانست شاه.

بدو گفت:«از این خود میندیش هیچ؛هُشیواری و رای و دانش بسیچ.

مکن یاد از این نیز و با کس مگوی؛نباید که گیر سخن رنگ و بوی.»

چو دانست سوداوه کو گشت خوار،بیاویخت اندر دلِ شهریار،
375یکی چاره جُست اندر آن کارِ زشت؛ز کینه درختی ، به نوٌی بِکشت.

زنی بود با او، به پرده درون؛پر از جادُوِی بود و بند و فسون.

گران بود و اندر شکم بچٌه داشت؛همی ، از گرانی، به سختی گذاشت.

بدو راز بگشاد و زاو چاره جُست:«کز آغاز، پیمانْت خواهم نخست.»

چو پیمان ستد، زرٌِ بسیار داد؛«سخن- گفت: از این در مکن هیچ یاد.
380یکی داروی ساز کاین بفکنی؛تهی مانی و راز من نشکنی؛

مگر کاینچنین بند و چندین دروغ،بدین بچٌگانِ تو، گیرد فروغ!

به کاوس گویم که:« این از من است؛چنین کشتۀ ریمَنْ آهِرمن است.

مگر کاین شود بر سیاوش درست!کنون، چارۀ این ببایدْت جست.

گر این نشنود، آبِ من نزدِ شاه،شود تیره و دور مانم زِ گاه.»
385بدو گفت زن:«من تو را بنده ام؛به فرمان و رایت سرافگنده ام.»

چو شب تیره شد، داروی خورد زن؛بیفتاد از او بچٌۀ اهرمن.

دو بچٌه چنانچون بُوَد دیوزاد،چه باشد، چو دارد زجادو نژاد؟

یکی تشتِ زریٌن بیاورد پیش؛نگفت این سخن با پرستار خویش.

نهاد اندر او بچٌۀ اهرمن؛خروشید و بفگند جامه زِ تن.
390نهان کرد زن را و او خود بخفت؛فغانش بر آمد به کاخ، از نهفت.

به ایوان، پرستار چندانکه بودبه نزدیک سوداوه رفتند، زود.

دو کودک  بدیدند مرده ، به تشت؛ز ایوان به کیوان فغان برگذشت.

چو بشنید کاوس از ایوان خروش،بلرزید و در خواب و بگشاد گوش.

بپرسید و گفتند با شهریار،که چون گشت بر خوب رخ روزگار.
395غمی گشت وآن شب نزد هیچ دم؛به شبگیر برخاست و آمد دژم.

بر آن گونه ، سوداوه را خفته دید؛شبستان سراسر برآشفته دید.

دو کودک بر آن گونه بر تشتِ زر،فگنده به خواریٌ و خسته جگر،

ببارید سوداوه از دیده آب؛بدو گفت :« روشن ببین آفتاب.

همی گفتمت کو چه کرد، از بدی؛به گفتارِ او ، خیره ،ایمِن شدی.»
400دل شاه کاوس شد بد گمان؛برفت و پر اندیشه شد یک زمان.

همی گفت:«کاین را چه درمان کنم؟نشاید که این بر دل آسان کنم.»

از آن پس نگه کرد کاوس شاه،کسی را که کردی به اختر نگاه؛

بجُست و از ایران سوی خویش خواند؛بپرسید و بر تختِ زرٌین نشاند.

ز سوداوه و رزم ِ هاماوران،سخن گفت هر گونه ای، بیکران؛
405بدان تا شوند آگه از کار اوی؛به دانش بدانند کردارِ اوی؛

وز آن کودکان نیز بسیار گفت؛نِهفته برون آورید از نِهفت.

همه زیج و صُلٌاب برداشتند؛بر آن کار یک هفته بگذاشتند.

سرانجام گفتند:«کاین کَی بُوَد،که جامی که زهر آگنی مَی بُوَد؟

دو کودک زِ پشت کسِ دیگرند؛نه از پشت شاه و نه ز این مادرند.
410گر از گوهرِ شهریاران بُدی ،از این زیجها جُستن آسان بُدی.

نه پیداست درویش در آسمان ،نه اندر زمین؛ این شگفتی بدان.»

نشانِ بداندیشِ ناپاک زن،بگفتند با شاه بی انجمن.

نِهان داشت کاوس و با کس نگفت؛همی داشت پوشیده اندر نهفت.

بر این کار بگذشت یک هفته نیز؛جهان را زجادو پر آمد قفیز.
415بنالید سوداوه و داد خواست؛ز شاه جهاندار، فریاد خواست.

همی گفت همداستانم زِ شاه،به زخم و به افگندن از تخت و گاه.

ز فرزند کشتن، بپیچد دلم؛زمان تا زمان ،سر ز تن بگسلم.»

بدو گفت شاه:«ای زن! آرام گیر؛همه منگر امروز؛ فرجام گیر.»

همه روزبانانِ در گاهِ شاه، بفرمود تا برگرفتند راه.
420همه شهر و برزن به پای آورند؛زنِ بد کنش را به جای آورند.

به نزدیکی اندر، نشان یافتند؛جهاندیدگان تیز بشتافتند.

کشیدند بدبخت زن را به راه؛به خواری ببردند نزدیکِ شاه.

به خُوَشی، بپرسید و کردش امید؛بسی روز را دادش نُوید؛

وز آن پس به خواریٌ و زخم و بند،بپرداخت از او شهریارِ بلند.
425نشد هیچ خستو بدان داستان؛نبُد شاهِ پر مایه همداستان.

بفرمود:«کز پیش، بیرون برید؛بسی چاره جویید و افسون بَرید.

چو خستو نیاید میانش به اَرببرٌید و این دانم آیین و فر.»

ببردند زن را ز درگاه شاه؛ز شمشیر گفتند و از دار و چاه.

چنین گفت جادو که:«من بیگناه،چه گویم بدین نامور پیشگاه؟»
430بگفتند با شاه کاین زن چه گفت؛جهان آفرین داند اندر نِهفت.

به سوداوه فرمود تا رفت پیش؛ستاره شُمر خواند گفتار خویش،

که:«این هر دو کودک ز جادو زنند،به دیدار و از پشت آهرمنند.»

چنین پاسخ آورد سوداوه باز، که نزدیک ایشان جز این است راز؛

فزون است از ایشان سخن در نِهفت؛ز بهرِ سیاوش نیارند گفت.
435ز بیم سپهبد گوِ پیلتن، بلرزد همی شیر بر انجمن،

کجا زور دارد به هشتاد پیل؛ببندند، چو خواهد، رهِ آبِ نیل.

همان لشکر نامور صد هزارگریزند از او، در صفِ کارزار.

مرا نیز پایابِ او چون بُوَد؟مگر دیده همواره پر خون بُوَد!

جز آن کو بفرماید اختر شناسچه گوید سخن؟ وز که دارد سپاس؟
440تو را گر غمِ خُرد فرزند نیست،مرا هم فزون از تو پیوند نیست.

سخن گر گرفتی چنین سرسری،بدان گیتی افگندم این داوری.»

زدیده ، فزون زان ببارید آب ،که بردارد از رود نیل آفتاب.

سپهبد زگفتار او شد دُژم؛همی زار بگریست با او به هم.

گُسی کرد سوداوه را خسته دل؛بر آن درد بنهاد پیوسته دل.
445چنین گفت اندر نِهان این سخُنپژوهیم، تا برچه آید به بُن!»

ز پَهلو، همه موبدان را بخواند؛ز سوداوه چندی سخن ها براند.

چنین گفت موبد به شاهی جهان،که:«درد سپهبد نماند نهان.

چو خواهی که پیدا کنی گفت و گوی،بباید زدن را سنگ بر سبوی؛

که هر چند فرزند هست ارجمند،دلِ شاه از اندیشه یابد گزند؛
450وز این دخترِ شاه هاماوران،پر اندیشه گشتی به دیگر کران.

ز هر دو سخن چون بر این گونه گشت،بر آتش یکی را بباید گذشت.

چنین است سوگندِ چرخ بلند،که بر بیگناهان نیارد گزند.»

واژه نامه و معنی ترکیبات و بیتها

350- سر: در اصطلاح بر این سر نهنم به معنی اضافه تر دادن 

351- تورا بایدم از این میان: تو از بین همه ی اینها شایسته و بایسته ی من هستی

بیت 357-شتاب و خشم و تنگدلی مایه سستی و بیکارگی خرد خواهد شد.

359- پادْافره:کیفر

360-بازجستن:پژوهش

366-هاماوران: یمن

369-اندر گذاشت:چشم پوشیدن

372-میندیش: نگران و دلواپس نباش

373- رنگ و بوی گرفتن سخن: بالا گرفتن سخن و گسترده شدن آن

374: بیاویخت اندر دل شهریار: در نزد کاوس گناهکار شد

377-گران بودن: آبستنی

380-تهی ماندن: انداختن بچه

381- فروغ گرفتن: ارزش و اعتبار یافتن

382- ریمن: فریفتار، نیرنگ باز- اهرمن منظور سیاوش است

384- تیره شدن آب: بی ارج و آبرو شدن

بیت 387:دو بچه چنانچه دیوزاد باشند، ارزشی نمی توانند داشت؛ زیرا از نژاد جادوگرانند و آدمیزاد نمی توانند بود.

393-بگشاد گوش:خوب گوش دادن

398-روشن ببین آفتاب:در روشنایی و راستی مانند آفتاب است

407-زیج:معرب زیگ است . کتابی است که منجمان احوال و حرکات افلاک و کواکب را از آن معلوم کنند(برهان قاطع)

     صلٌاب- اصطرلاب

بیت 408:نبودن می در جامی که آن را به زهر آگنده اند استعاره ای تمثیلی است از ناسازس و دوگانگی بسیار در میان دو چیز که به هیچ روی همانندی و پیوندی با هم نمی توانند داشت.

414- قفیز: یک نوع پیمانه

      پر آمدن قفیز:سر آمدن جهان ز جاد(جهانیان)

417- سر زتن بگسلم: کنایه از رنج و آزار بسیار

418- همه منگر امروز؛ فرجام گیر: کاوس سودابه را گوید در اندیشه آینده و فرجام کار باشد و اکنون را ننگرد.

425- خستو: معترف

432- دیدار: چهره

438- پایاب: تاب و توان

446- پهلو: شهر

448- زدن سنگ بر سبوی:تمثیلی از خطر کردن و بیم و پروا را به کناری نهادن



پ.ن: عکس قسمتی از نگارۀ شیخ صنعان اثر علی اصغر تجویدی است که پاره ای از آن را جدا و به اینجا برای نشان دادن حال سودابه و شورای موبدان بهره جستم.

ارتش و شاهنامه - دکتر کزازی


مصاحبه با جناب آقای دکتر کزازی

*سئوال :با سپاس از اینکه دعوت ما را جهت انجام مصاحبه  پذیرفتید،به عنوان اولین سئوال به جایگاه ارتش در ادبیات فارسی بپردازید.

 

ادامه مطلب ...

بریدن گوش دشتبان در خوان پنجم رستم

در خوان پنجم ، رستم از راه تاریک و  بسیار دشواری به سبزه زاری  بسیار دلنواز و آرامش بخش  می رسد . نیازی شدید به خواب و آرامش احساس می کند . رخش را در کشتزار رها کرده و ببر بیان را از تنش بیرون آورده و عرق سر و تن را خشک می کند. و قتی خود و  ببر بیان خشک می شود آنها را می پوشد و جایی با گیاهان برای خودش درست کرده به خواب می رود. دشتبان سر می رسد و با چوبش محکم به کف پای رستم ِخوابیده می کوبد. رستم  بیدار می شود و دشتبان به او پرخاش می کند چرا اسبت را در کشتزار رها کرده ای ؟تو حاصل رنج نبرده را برمیداری؟

رستم بدون اینکه پاسخ دشتبان را بدهد   تیز دو گوش دشتبان را کنده و کف دستش می گذارد و دوباره می خوابد.


دیدگاههای پژوهشگران را در این باره می خوانیم:

سرامی:

جریان‌ بریدن گوش دشتبان در خوان پنجم نیز از کارهای ناخوش رستم‌ است که از خودبینی او حکایت می‌کند(سرّامی 1383:782).


دکتر کزازی:


 البته این نکته در جاى خود پذیرفتنى است که گاهى در شاهنامه در برخورد با دیوان به رفتارهایى بازمى‏خوریم که شاید از دید ارزش‏هاى اخلاقى جاى چندوچون داشته باشد. یکى از این رفتارها را شما در هفت‏خوان رستم مى‏بینید که رستم بى‏هیچ پرسشى گوش‏هاى آن دشتبان را مى‏کند و در دست او مى‏نهد. دشتبان هم غریوان و نالان مى‏گوید: پهلوانى آمده و اسب خود را در کشتزار فروهشته است و گوش مرا هم کنده و در دست من نهاده است. شاید ما بگوییم: چرا رستم بیهوده بى‏هیچ چندوچونى با آن دشتبان چنین مى‏کند؟ دشتبان به او گفته است: چرا اسب خود را در کشتزار من رها کرده‏اى؟ این را به این شیوه مى‏توان گفت که در آن‏جا ما با دیوان روبه‏رو هستیم؛ چون رستم در سرزمین مازندران است و آن‏جا هم سرزمین جادوگران و دیوان است. اما هرگز در نبردهایى که ایرانیان با تورانیان دارند، یعنى در قلمرو آدمیان، به چنین رفتارهایى برنمى‏خوریم. ایرانیان هرگز این رفتارها را بر خود روا نمى‏دارند. براى نمونه، در نبردهایى که با تورانیان دارند، به جادو نمى‏گرایند، اما تورانیان بارها از جادو بهره مى‏برند. حتى سپاه ایران را هم در تنگنا ودشوارى مى‏افکنند، که نمونه آن درنبرد هماون هست؛ اما ایرانیان با این‏که مى‏توانند، جادو نمى‏کنند. چون ما چنین هنجارشناسى را در رفتارهاى ایرانیان مى‏بینیم نمى‏توانیم بگوییم که در آن‏جا آن شیوه فرونهاده شده است. پس تنها گزارشى که از این رخداد مى‏توان کرد، از دید من همین است که ما این‏را به‏ساختار اسطوره‏شناختى وباورشناختى 

داستان برگردانیم...

هفت آسمان » شماره 11 (صفحه 27)

داستان سیاوش - منصور رستگار فسایی

برداشت از وبگاه دکتر منصور رستگار فسایی



« عبور» اثر محمد سالاریان برداشت از اینجا

دکتر منصور رستگار فسایی

(بخشی از کتاب 8 جلدی قصه های شاهنامه:شاهنامه به نثر)

داستان سیاوش

 

ادامه مطلب ...

خوان اول - تن آسانی و خوردن آیین اوست

باز نوشت از گفتارهای دکتر فریدون  جنیدی در رادیو فرهنگ:


نخستینِ  هفت خوان گرسنگی است.انسان باید تلاش کند گرسنه نباشد. در فرهنگ ایرانی خوردن خیلی خوب بوده و هنوز به آیین است . 

ایرانیان هنوز اصرار دارند در آیینِ درگذشتها و آیین مذهبی بدهند مردم بخورند این همه هفتم بگیر و چله بگیر و سال بگیر و مرتب سال به سال فرزندان خودشان را موظف بدانند خوراک بدهند این از آیین کیش مهر است. 


پرستیدن مهرگان دین اوست / تن آسانی و خوردن آیین اوست. 


یعنی انسان باید بخورد.  در زمان باستان وقتی انسان بین دو راه قرار میگیرد یکی خوردن و دیگری نیایش ، می گویند اول تنی بعد روانی .یعنی اول باید به تن برسیم.


 اینکه می بینم رستم گور را شکار  و کباب می کند و می خورد، یعنی  باید انسان سیر باشد . یعنی این که میلیاردها سلولی که خداوند به انسان داده است، خودشان که دست و پا ندارند که حرکت کنند  انسان باید آن خوراکی که خداوند برای اینها مقدر کرده به آنها برساند. اگر نرسانیم و آسیب و آزار به این اجزا و تن برسد  ما کاری خلاف آفرینش ایزد انجام داده ایم  خداوند میخواهد که به آنها آب به موقع ، آسایش و خوراک برسد این که می بینیم ، تن آسانی و خوردن آیین اوست آیین فریدون است. 


ما در هفت خوان رستم وقتی هستیم که کیش ایران کیش مهر بوده است . این خوان نخستین یعنی مبارزه با گرسنگی. وقتی رستم بیدار می شود می بیند چه شده است ! به رخش می گوید  :


تو را ایزد از در جنگ آفرید/ تو را از در زین و تنگ آفرید


 یعنی تو سزاوار این هستی که بر پشتت  زین بگذاری  و سواری بدهی اگر تو اینجا کشته شده بودی من چطور می رفتم به مازندران؟ مواظب باش بعد از اینکه خطری پیش آمد مرا بیدار کنی.