سپاه دشمن که با چنان سرداری به ایران حمله ور شده، دژ مرزی را تسخیر کرده و با شتاب به سوی قلب ایران رهسپار است. بزرگان ایران از هر چیز جز رستم امید بریده اند و او را برای نجات کشور فراخوانده اند. در چنین وضعی رستم چهار روز به میگساری می گذراند. این باده پیمایی نه نشان فراغت است، نه نشانه شادی، پاسخی است به اضطرابی یزرگ: رستم بر سر بزرگترین دو راهی های زندگی خود است. رستم به هیچ رو «میگسار» نیست اما در این مشکل جانکاه میگسار میشود و موفقیت و رسالت و قول خود را از یاد می برد. می توان حدس زد که در این چهار روز در ذهن او چه طوفانی برپاست... با رسیدن گیو و رستم به پایتخت، چنان که انتظار می رود، کاووس به ایشان پرخاش می کند و به طوس سپهسالار ایران می گوید که آن دو را بر دار کند! رستم در پاسخ به طعنه می گوید که اگر به راستی قدرتی داری، تو سهراب را زنده بر دار کن و این میرساند که رستم هیچگاه از اندیشه سهراب بیرون نرفته و برتافتن با او را از نزدیک محال میداند. هنگامی که کاووس را به قهر و غضب ترک می کند، به بزرگان ایران میگوید:
به ایران از ایدون که سهراب گرد/ بیاید نماند بزرگ و نه خرد
و آب پاکی روی دست همه میریزد:
شما هر کسی چاره جان کنید
زیرا:
به ایران نبینید از این پس مرا
ادامه مطلب ...
بزرگا! جاودان
مردا! هُشیواری و دانایی
نه دیروزی که امروزی، نه امروزی که فردایی
همه دیروز ما
از تو، همه امروز ما با تو
همه فردای ما در تو، که بالایی و والایی
چو زینجا بنگرم
زان سوی دَه قرنت همی بینم
که میگویی و میرویی و میبالی و میآیی
به گِردت
شاعران انبوه و هر یک قلّهای بشکوه
تو اما در میان گویی دماوندی که تنهایی:
سراندر ابر
اسطوره، به ژرفاژرف اندیشه
به زیرِ پرتوِ خورشیدِ دانایی چه زیبایی!
بنابر گزارش هردوت (کتاب یکم،بخش 73) کیاگسار (=هوخشتره) پادشاه ماد (625-585) تربیت فرزندان خود را به اسکت ها واگذار کرده بود. بنابر گزارش شاهنامه (دفتر دوم، ص 207، بیت 72 به جلو) کیکاوس تربیت فرزند خود سیاوخش را به رستم سکایی واگذار میکند.
این کیاگسار بنابر گزارش هردوت مردی بسیار تندخو بود. در شاهنامه نیز کیکاوس مردی بسیار تندخو نامیده شده است، از جمله:
طوس درباره کیکاوس (دفتر دوم،ص 145،بیت 333):
که کاوس تند است و هشیار نیست
گودرز درباره کیکاوس (دفتر دوم،ص 149،بیت 387-388):
تو دانی که کاوس را مغز نیست /به تندی سخن گفتنش نغز نیست
بجوشد، همان گه پشیمان شود/به خوبی ز سر بازِ پیمان شود
و باز گودرز
درباره کیکاوس (دفتر دوم،ص 192،بیت 943):
بدو گفت: خوی بد شهریار/ درختیست جنگی،همیشه به بار!
و کیکاوس درباره خود (دفتر دوم،ص 151،بیت 408):
که تندی مرا گوهر است و سرشت /چنان رست باید که یزدان بکشت!
بنابر گزارش هردوت (کتاب یکم،بخش 74) میان کیاگسار و آلیات پادشاه ساردس بدین علت جنگ در گرفت که برخی از سران اسکتها که مورد خشم کیاگسار قرار گرفته بودند،به آلیات پناه بردند و آلیات آنها را به کیاگسار تسلیم نکرد. این جنگ شش سال طول کشید تا آن که در سال ششم، روزی در میان جنگ ناگهان روز به تاریکی شب شد (تاریخ این گرفتگی خورشید 28 مه 585 است).مادیها و لیدیها این واقعه را به فال بد گرفتند و صلح کردند و برای تحکیم صلح آلیات دختر خود آریهنیس را به آستیاژ پسر کیاگسار داد.
این گزارش هردوت ما را تا حدودی به یاد جنگ کیکاوس با شاه هاماوران (دفتر دوم،ص 67-101) میاندازد. کیکاوس پس از پیروزی بر شاه هاماوران، دختر او سودابه را به زنی میگیرد. ولی شاه هاماوران هنگام بزم شبانه کیکاوس و سران سپاه او را دستگیر میکند و به زندان میافکند. در این میان افراسیاب نیز با سپاه خود به ایران می تازد تا سرانجام رستم سکایی کاوس را رهایی می دهد و افراسیاب را از ایران بیرون می کند.
اگر روایت دوم بازتابی از گزارش نخستین باشد، در این صورت سکاها به دلیل مقام رستم در روایات حماسی ایران، از دشمن به دوست و ناجی تبدیل گشته اند و افراسیاب جای اسکت های گزارش هردوت را گرفته است.
البته این گونه شباهت ها میان روایات حماسی و رویدادهای تاریخی بسیار است و این مقایسات به تنهایی چیزی را ثابت نمی کنند ولی شاید بتوان از مجموعه آن ها در یک قالب بزرگ تری به نتایجی رسید.
برداشت از کتاب: سخن های دیرینه نوشته جلال خالقی مطلق
تئودور نولدکه
مترجم: جلال خالقی مطلق
در شاهنامه فردوسی آمده است که کیکاووس بر خلاف رای بخردان به قصد گشودن سرزمین دیوان به شهر مازندران لشکر می کشد ولی پس از آن که با آتش سوزی و کشتار درون آن سرزمین می گردد، دیو سپید او و سران لشکرش را با جادویی گرفتار و کور می کند و به زندان می افکند. کاووس از زندان فرستاده ای به زابلستان می فرستد و از رستم، بزرگترین پهلوان افسانه ای ایران، کمک می خواهد. رستم پس از گذر از منازلی پر از ماجراهای شگفت انگیز، سرانجام به مازندران می رسد و کاووس و بزرگان لشکر او را آزاد ساخته و در یک نبرد هولناک دیو سپید را می کشد و با خون جگر یا قلب او (1) چشم کاووس و سران لشکرش را درمان می کند (2). رستم همه این کارها را با اسب سترگ خود رخش، به تن تنها انجام می دهد. در پایان داستان، شاه مازندران نیز مغلوب و کشته می شود.
ادامه مطلب ...رحمان قربانی – مریم پناهی
(دانشجویان دکتری ادبیات فارسی، دانشگاه اصفهان)شاهنامه حکیم فردوسی، آیینه تمام نمای فرهنگ ایران باستان است. بسیاری از باورهای کهن و اساطیری نیاکان ما در ضمن مطالب شاهنامه آمده است. غار یکی از پدیده های طبیعی است که در نظر تمدن های پیشین، مکانی مرموز و اساطیری بود. در شاهنامه نیز چنین است. با تأمل در داستان های این اثر ورجاوند، می توان دو کارکرد متضاد اسطوره ای برای غار مشخص کرد. از بعد اهورایی و مثبت، غار در دل کوه جای دارد. در اندیشه پیشینیان ما، کوه جایگاهی مقدس و رابط زمین و آسمان بوده است. غار نیز جزئی از این کل مقدس است؛ ویژگی های کوه مانند پناه بخشی را دارا است. هم چنین یک تثلیث روحانی و شگفت میان غار، کوه و فرشته پیام آور سروش وجود دارد. اما از جهت اهریمنی و منفی، غار مکانی هولناک و آشیان نیروهای شر است. تعدادی از اژدهایان و اژدها سیرتان شاهنامه در غار سکونت دارند و از جایگاه دهشت زای خویش بر جهان نور و روشنی می تازند و ویرانی به بار می آورند. مطالب فوق از حیث اندیشه تقابل خیر و شر که در فلسفه هستی شناسی ایران قدیم وجود داشته نیز قابل تبیین است.
در شاهنامه از همه آنچه که بعدها خمیرمایه فکر خیامی و عرفانی را در ادبیات فارسی تشکیل می دهد، نمونه هایی می یابیم. در اینجا به پنج مورد اصلی اشاره می شود:
1- حیرت در کار جهان و ندانستن راز او:
در شاهنامه بارها به این فکر اشاره شده است:
چنین است و رازش نیاید پدید نیابی به خیره، چه جویی کلید؟
و نیز:
تو راز جهان تا توانی مجوی
یا:
هنرجوی و راز جهان را مجوی
یا:
پژوهش مکن، گرد رازش مگرد
فردوسی نیز مانند خیام، درست نمی داند که عاقبت کار چه خواهد بود:
زباد آمدی، رفت خواهی به گرد چه دانی که با تو چه خواهند کرد؟
2- بی وفایی و بی سر و پایی زمان:
از آن گنج آباد و این خواسته وزین تازی اسبان آراسته
وزین ریدکان سپهد پرست وزین باغ و این خسروانی نشست
وزین چهره و سرو بالای ما وزین تاج و زین دانش و رای ما
به ناکام باید به دشمن سپرد همه رنج را باد باید شمرد
یکی تنگ صندوق از آن بهر ماست درختی که تریاک او زهر ماست
فردوسی چنان سخن می گوید که گویی دنیا هوشیار است و می توان او را سرزنش کرد. او را بدخواه می خواند: «زمانه به زهر آب داده است چنگ» و کار او را بردن و آوردن می داند: «یکی را برد دیگر آرد دوان» و او را ملامت می کند که سر و پایش معلوم نیست:
چپ و راست هر سو بتابم همی سر و پای گیتی نیابم همی
یکی بد کند، نیک پیش آیدش جهان بنده و بخت خویش آیدش
دگر جز به نیکی زمین نسپرد همی از نژندی فرو پژمرد
و در این تبعیض و ظلم، هیچ کس حکمت کارهای او را نمی داند:
یکی را همی تاج شاهی دهد یکی را به دریا به ماهی دهد
یکی را برهنه سر و پای و سفت نه آرام و خورد و نه جای نهفت
یکی را دهد نوش از شهد و شیر بپوشد به دیبا و خز و حریر
و سرانجام، هم این عزت و هم این ذلت بی دلیل را بیهوده می بیند:
سرانجام هر دو به خاک اندرند
فردوسی در برابر پرده راز متوقف می شود، نمی داند که چرا چنین است:
چنین بود تا بود این تازه نیست گزاف زمانه بر اندازه نیست
یکی را بر آرد به چرخ بلند یکی را کند زار و خوار و نژند
نه پیوند با آن نه با اینش کین که دانست راز جهان آفرین؟
3- همه راه ها به مرگ ختم می شود:
زمین گر گشاده کند راز خویش نماید سرانجام و آغاز خویش
کنارش پر از تاجداران بود برش پر زخون سواران بود
پر از مرد دانا بود دامنش پر از خوب رخ چاک پیراهنش
چه آنان که در گمنامی بودند و چه آنان که در ناموری، همه رفتند:
کجا آن که بر کوه بودش کنام بریده ز آرام و از کام و نام
کجا آن که سودی سرش را به ابر کجا آن که بودی شکارش هژبر
همه خاک دارند بالین و خشت خنک آن که جز تخم نیکی نکشت
4- بهره گرفتن از عمر:
اکنون که دنیا چنین است، چه باید کرد؟ باید خوش زیست و از زندگی نصیب گرفت. چون می رویم و دیگر بر نمی گردیم و حتی نمی دانیم که در دنیای دیگر بر سر ما چه خواهد آمد. تنها راه آن است که نقد، یعنی وقت موجود را قدر بدانیم. خوش بودن و از زندگی بهره گرفتن به دو صورت منفی و مثبت حصول می یابد. یکی غم را از دل خود بردن، فراموش کردن و دیگراز مواهب زندگی نصیب گرفتن، از زیبایی هاو خوبی ها، از روی خوش، هوای خوش و منظره خوش. بنابراین شراب در نظر پهلوانان شاهنامه ماده شفابخش شناخته شده است:
که روز فراز است و روزی نشیب گهی شاد داد گهی با نهیب
همان به که با جام گیتی فروز همی بگذرانیم روزی به روز
5- جبر:
در شاهنامه اشاره های مکرر به ناتوانی بشر در برابر اراده آسمان دیده می شود، هیچ عملی بدون مداخله تقدیر صورت نمی گیرد:
هزبر جهان سوز و نر اژدها ز دام قضا هم نیابد رها
نبشته به سر بر دگرگونه بود ز فرما نکاهد، نه هرگز فزود
بخواهد بدن بی گمان بودنی نکاهد به پرهیز افزودنی
ماجراهایی که در شاهنامه می گذرند، همگی اثر پنجه تقدیر بر خود دارند، مانند داستان های ایرج، سهراب، سیاوش ، فرود، اسفندیار و غیره. بشر تلاش می کند، لیکن از تغییر دادن مسیر آن ها ناتوان است.
با این حال فردوسی چون شاعر آگاه است، آدمی را برتر از هر آفریننده ای می گذارد و برتری او را از آن می داند که برخوردار از خرد و پذیرنده دانش است. در جایی که از پیری و بدی روزگار گله می کند، ناگهان بر خود بانگ می زند:
چنین داد پاسخ سپهر بلند که ای پیر گوینده بی گزند
چرا بینی از من همی نیک و بد چنین ناله از دانشی کی سزد؟
تو از من به هر باره ای برتری روان را به دانش همی پروری
خور و خواب و رای و نشستن تو راست به نیک و به بد راه جستن تو راست
برگرفته از کتاب: زندگی و مرگ پهلوانان در شاهنامه
نوشته: دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن
«از فردوسی نامه»
سروده ای از زنده یاد پژمان بختیاری
گر آگاهی از دوره باستان |
|
شوی خود بر این گفته هم داستان |
که پیوند هر کشور است از زبان |
|
زبان در تن ملک باشد چو جان |
زبان است مایه برازندگی |
|
برازندگی میوه زندگی |
کرا شد زبان نیاکان ز دست |
|
ز آزادگی دیده بایدش بست |
زبان گر برون شد ز هم خانگی |
|
کشد کار خویشان به بیگانگی |
زبان است پیوند هم کشوران |
|
درود خدا بر زبان پروران |
****** |
||
چو تازی زبان گرم بازار شد |
|
زبان نیاکان ما خوار شد |
سخن گفتن پور قحطان پدید |
|
شد و پارسی پرده بر رخ کشید |
بجنبید از هر کران خامه ها |
|
به تازی زبان کرده شد نامه ها |
به فرهنگ و دستور تازی زبان |
|
بسی پارسی مرد شد تر زبان |
یک از دیگری داوری خواسته |
|
به کین زبان نیا خاسته |
همان صالح بد رگ بد سرشت |
|
که دیوان به گفتار تازی نوشت |
نه آتش به گفتار اندیشه زد |
|
که بر ریشه کشوری تیشه زد |
چو دانش نشان گشت تازی زبان |
|
سوی نیستی شد به بازی زبان |
تبه گشت بخت و سیه گشت هور |
|
بلندی شد از نام ایران به دور |
به یک باره از گردش ماه و شید |
|
بریده شد از نام ایران امید |
که از یاری اورمزد بزرگ |
|
پدیدار شد رادمردی سترگ |
سخن آفرینی که چرخ بلند |
|
ندیده چنو در سخن ارجمند |
به ما داد از آن نامه خسروی |
|
روان با سخن گفتن پهلوی |
بجنبید دل های دل مردگان |
|
بجوشید خون های افسردگان |
ز نو، بی روانان روان یافتند |
|
به تن خون و در سینه جان یافتند |
بود روشن این گفت و نتوان نهفت |
|
به ویژه که استاد فرزانه گفت: |
"بسی رنج بردم درین سال سی |
|
عجم زنده کردم بدین پارسی" |
****** |
||
شهنشه ز اورنگ و افسر گذشت |
|
که در آسیا آبش از سر گذشت |
سر تاجور بر سر تاج رفت |
|
بر و بوم ایران به تاراج رفت |
نه تنها به تاراج پرداختند |
|
که ما را چو اهریمنان ساختند |
ربودند گوهر به یغماگری |
|
نهادند آیین بدگوهری |
دروغ و دو رنگی و رشک و ددی |
|
ستمکاری و کین و نابخردی |
که این سان بود خوی یغماگران |
|
نیاید نکویی زبدگوهران |
"ز بدگوهران بد نباشد عجب |
|
نشاید ستردن سیاهی ز شب" |
****** |
||
دکانی است شهنامه، آراسته |
|
نهاده در آن گونه گون خواسته |
زهرگونه کالا نماید تو را |
|
توانی گرفت آن چه باید تو را |
بر آنم که دانای فرخ سرشت |
|
بر این نامه با دست یزدان نوشت |
که با مردم این گفت ستوار نیست |
|
کسی را بر این بارگه بار نیست |
نبیند دگر باره چرخ کهن |
|
به گیتی چنین پهلوانی سخن |
چنیـن تا بیامد مه فـرودیــن بیاراست گــل بـرگ روی زمین
جهـــان از نـــم ابر پر ژاله شد همــه کوه و هامون پر از لاله شد
همه ساله پیروز بادی و شاد سرت پر ز دانش دلت پر ز داد
نوروز 1391 خورشیدی شاد باد.
پژوهشی از محمود امیدسالار
به روایت شاهنامه، وقتی رستم به حد بلوغ میرسد، افراسیاب به ایران حمله میکند و بزرگان ایران سراسیمه به زابلستان میروند تا از زال مدد جویند. زال به ایشان می گوید که او دیگر پیر شده است و توانایی جهان پهلوانی ندارد اما پسرش رستم را نیروی این کار هست:
چنیــن گفت پس نامـــور زال زر که من تا ببستم به مردی کمر
سواری چو من پای بر زین نگاشت کسی تیغ و گرز مــرا برنداشت
بــه جایی که من پـــای بفشاردم عنــان ســواران شـدی پـاردم
شـب و روز در جنـگ یکسان بدم ز پیــری همـه ساله ترسان بدم
کنــون چنبـری گشـت یال یلی نتــابد همـــی خنجـــر کابلـی
سپس اضافه میکند که باید بارهای جنگی از برای رستم یافت تا او بدین کار، یعنی دفع افراسیاب و نجات ایران کمر بندد. زال گلههای اسب خود را به درگاه میخواند تا رستم از میان آنان بارهای شایسته خود برگزیند. اما هر اسبی که رسم میگیرد و دست خود را بر پشت او فشار میدهد، زیر نیروی پهلوان پشت خم کرده شکم بر زمین مینهد تا آن که بالاخره گله ای اسب از کابل میآید:
چنین تا زکابل بیامد زرنگ فسلیه همی تاخت از رنگ رنگ
در میان اسبان این گله چشم رستم به مادیانی میافتد که به همراهی کرهای به اندازه خودش میگذرد. رستم میخواهد کره را به کمند خود بگیرد:
کمنــد کیــانی همـی داد خــــم که آن کــــره را بــازگیــرد ز رم
بـــه رستم چنین گفت چوپان پیر که ای مهتــر اسپ کسـان را مگیـر
بپرسید رستم که ایـن اسپ کیست که دو رانش از داغ آتش تهی است؟
چنیـــن داد پاسخ که داغش مجوی کزین هست هر گونهای گفت و گوی
همی رخش خوانیم و بور ابرش است بــه خــو آتشی و به رنگ آتش است
خـــــداوند ایـــــن را ندانیم کس همــی رخش رستمش خوانیم و بس
مساله جالب توجه در این ابیات آن است که چوپان به رستم میگوید: ما این کره را «رخش» یا «رخش رستم» مینامیم و صاحبی هم برایش نمیشناسیم، اما نمیگوید که اسم رخش یا تعلق داشتن رخش را به رستم از کجا میداند. از طرفی این چوپان قطعاً رستم را هم نمیشناسد زیرا اول به او اخطار میکند که: «ای مهتر اسپ کسان را مگیر». جای دیگر هم وقتی رستم بهای اسب را از او می جوید، پاسخ میدهد که:
چنین داد پاسخ که گر رستمی بر او راست کن روی ایران زمی
سوال در این است که اگر چوپان رستم را نمیشناسد، پس از کجا میداند که این اسب مال اوست؟ از آن گذشته به چه دلیل میگوید که ما این کره را رخش میخوانیم؟ آیا خود این نام را بر رخش نهاده است یا کس دیگری در نامگذاری اسب رستم دست داشته است؟
این پرسشها در متن شاهنامه و دیگر متون کلاسیک فارسی و عربی که نگارنده در آنها تفحص کرده است، بی جواب ماندهاند. اما پاسخ به این پرسشها در یک حماسه ارمنی به نام «رستم زال» آمده است.
حماسه ملی ایران
نوشته: تئودور نولدکه
موسسه انتشارات نگاه
چاپ اول، سال 1379
قیمت: 10000 ریال
تئودور نولدکه خاورشناس آلمانی و از نخستین پژوهشگرانی است که نگاه متفاوت و منتقدانه اش به آثار حماسی و به ویژه بررسیها و مطالعاتش در شاهنامه، دستمایه کار پژوهشگران بعدی در داخل و خارج از ایران قرار گرفت. یکی از آثار ارزشمند و الهام بخش نولدکه در این خصوص، کتاب "حماسه ملی ایران" است.