زبان فردوسی- عبدالحسین نصرت منشی باشی

 

 

 زبان فردوسی

 

مرا دوش فردوسی آمد به خواب

لبی پر ز افسوس و چشمی پر آب  

پریشان و پژمان و ژولیده موی

بیازرده دل، لب پر از گفت و گوی

 

رخی درهم و لرز لرزان چو بید

به دندان همی دست و لب می گزید  

بدو گفتم : ای مرد نیکو نهاد !

تو را این چنین روز هرگز مباد  

به نام تو امروز جشن نو است

سراسرْ جهان پر ز جشن تو است  

همه خرّم و شاد بهر تواند

اگر بندگان اند ، اگر خسروند  

تو را در چنین روز،  انده ز چیست ؟

گه شادمانی نباید گریست  

برآورد از لب همی باد ِ سرد

به پاسخ چنین گفت : کای ساده مرد ! 

ازین جشن ، بیزار جان من است

که این جشن،  بند روان من است  

چو من زنده بودم به هشتاد سال

بنالیدم از بی نوایی چو نال  

نبودم نمک سود و هیزم، نه جو

همه دست رنجم جهان کرد خو  

مرا زندگانی، همه تیره بود

به من برهمی زندگی خیره بود  

نبد غیر احسنت ِ کس بهره ام

بکفت اندر احسانشان زَهره ام  

کنون کز پس ِ روزگاری دراز

که بر من، در از آن جهان شد فراز  

به رامشگر و رود، یادم کنند

گمانْ شان کزین بزم شادم کنند  

مرا جان به دیدار نیکان، خوش است

همان راه و آیین پاکان، خوش است  

مرا شاید از راد مردان درود

نه از ناکسان، جست و خیز و سرود  

ز رادی ست آرامش ِ جان ِ پاک

نه زالایش و مستی و آب تاک  

چو بردند در زندگی، برگ من

چه خواهند از من، پس از مرگ من ؟ 

چه بهر من از جامه ی رنگ رنگ ؟

که بی رنگ را هست از رنگ ، ننگ  

چه خواهند از مرده و زنده ام ؟

که من رخت از آن سوی افکنده ام  

مرا رود و رامش، نه اندر خورست

کزین ها مرا پایگه ، برتر است  

من از کرده ی خویش، بسیار کاخ

برآورده ام در جهان فراخ  

چه خواهند زارایش گور من ؟

که سوک من این است، نه سور من  

ز درویش گیرند سیم و زرش

ندارند بیم از دو چشم ترش  

برآرند از آن خاکدان مرا

به رنج اندر آرند جان مرا  

بپاشند زر بر به ایوان من

کزان بهره ای نیست بر جان من  

مشو ای خردمند، دژخیم خویش

به درویش و درمانده ده، سیم خویش  

همان بخش ِ ما را به درویش ده

به هر یک از آن دیگری بیش ده  

به شه نامه ، اندرزها گفته ام

یکی نکته ز اندرز ننهفته ام  

نگفتم که عیسای مریم چه گفت

در آن دم که بگشاد راز نهفت  

که پیراهنت گر ستانَد کسی

میاویز با او به سختی بسی  

وگر بر زند کف به رخسار تو

شود تیره از زخم، دیدار تو  

میاور تو خشم و مکن روی زرد

بپوشان دو چشم و مگو هیچ سرد  

به کم تر خورش بس کن از خوردنی

مجوی ار تو را نیست گستردنی  

بی آزاری و مردمی، بهتر است

که را کردگار جهان، باور است  

شما را مر آن گفته ها بود باد

وز آن گفته هاتان نیاید به یاد  

پی ِ کار خود باش و پاداش خویش

چو فردا ندانی چه آیدْت پیش  

به دیدار شاهان ، مرا آز نیست

ز گفتار آنان، مرا ناز نیست  

بجَستم از آن خواب، من در هراس

شده از شب نیلگون چند پاس  

از : دیوان اشعار استاد فقید عبدالحسین نصرت (منشی باشی ) ، بی جا، ناشر : عبدالرضا نصرت ، 1347 ش، ص 225 و 226 .

 

برداشت از سایت تلخون
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد