شیفتن سوداوه بر سیاوش-2-(240-345)

  
اثر علی اصغر تجویدی



  



240همه دختران را بر خویش خواندبیاراست و بر تخت زرین نشاند

چنین گفت با هرزبد ماهروی«کز ایدر برو با سیاوش بگوی

که : " باید که رنجه کنی پای خویشنمایی مرا سرو بالای خویش

خرامان بیامد  سیاوش برشبدید و آن نشست و سرو افسرش

به پیشش بتان نو آیین به پایتو گفتی بهشت است گاه وسرای
245فرود آمد از تخت و شد پیش اویبه گوهر بیاراسته روی و موی

سیاوش ابر تختِ زرین نشستبه پیشش به کَش کرده سوداوه دست

بدو گفت:«بنگر بدین تخت و گاهپرستنده به چندین به زرین کلاه

چنین نارسیده بتان طرازکه بسرشتشان ایزد از شرم و ناز

کسی کت خوش آید از ایشان بگوینگه کن به بالای و دیدار اوی».
250سیاوش چشم اندکی بر گماشتاز  ایشان یکی چشم از او بر نداشت.

همی آن بدین ، این بدان گفت:«ماهنیارَد بدین شاه کردن نگاه

برفتند هر یک سوی تخت خویش،ژکان و شمارندۀ بخت خویش.

چو ایشان برفتند سوداوه گفت،که:«چندین چه داری سخن در نهفت؟

نگویی تا مرا نژاد تو چیست؟که بر چهر تو فر چهر پری است.
255هر آن کس که از دور بیند تو را،شود بیهُش و برگزیند تو را.

از  این خوبرویان به چشمِ خرد،نگه کن که با تو که اندر خورد.»

سیاوش فرو ماند وپاسخ نداد،چنین آمدش بر دل پاک یاد،

که: گر بر دل پاک شیون کنم.به آید که از دشمنان زن کنم.

شنیده ستم از نامور مهتران،همه داستان ها ی هاماوران.
260که از پیش با شاه ایران چه کرد؛ز گردان ایران بر آورد گرد.

پر از بند سوداوه گر دخت اوست،نخواهد هم این دوده را مغز و پوست.

سیاوش به پاسخ چو نگشاد لب،پری چهره برداشت از رخ قَصَب.

بدو گفت :«خورشید با ماه نوگر ایدون که بیند بر گاهِ نو،

نباشد شگفت، ار شود ماه خوار،تو خورشید داری خود اندر کنار.
265کسی کو چو من دید بر تخت عاج،ز یاقوت و پیروزه بر سرش تاج

نباشد شگفت،ار به مه ننگرد؛کسی را به خوبی به کس نشمرد.

اگر با من اکنون تو پیمان کنی،نپیچی و اندیشه آسان کنی،

   

یکی دختری نارسیده به جایکنم چون پرستار پیشت به پای.

به سوگند، پیمان کن اکنون یکی؛ز گفتار من سر مپیچ اندکی.
270چو بیرون شود ز این جهان شهریار،تو خواهی بُدن ز او مرا یادگار.

نمانی که آید، به من بر، گزند؛بداری مرا همچنو ارجمند.

من  اینک به پیش تو استاده ام؛تن و جان روشن به تو داده ام

زمن هر چه خواهی همه کام توبر آرم نپیچم سر از دام تو.»

سرش تنگ بگرفت و یک بوسه چاک،بداد نبود آگه از شرم و باک.
275رخان سیاوش چو گل شد ز شرم؛بیاراست مژگان به خوناب گرم.

چنین گفت با دل که:« از راه دیو،مرا دور داراد گیهان خدیو!

نه من با پدر بیوفایی کنم؛نه با اهرمن آشتایی کنم؛

وگر سرد گویم بدین شوخ چشم،بجوشد دلش گرم گردد، ز خشم.

یکی جادوی سازد، اندر نهان؛بدو بگرود شهریار جهان 
280همان به که به آوای نرم،سخن گویم و دارمش خوب و گرم.»

سیاوش، از آن پس، به سوداوه گفت،که:«اندر جهان خود تو را نیست جفت.

نمانی مگر نیمۀ ماه را؛ نشایی کسی را جز از شاه را.

کنون ، دخترت بس که باشد مرا؛نباید جز او کس که یاشد مرا.

بر این باش و با شاه ایران بگوی؛نگه کن که پاسخ چه یابی از اوی.
285بخواهم من او را پیمان کنم؛روان، پیش، با تو گروگان کنم.

که تا او نگردد به بالای من،نیاید به دیگر کسی رای من؛

دو دیگر که پرسیدی از چهر من،بیامیخت جانِ تو با مهرِ من!

مرا آفریننده از فر خویش،بپرورد و بنشاند در پرٌ خویش.

تو این راز مگشای و با کس مگوی؛مرا جز نهفتن همان نیست روی.
290سر بانوانی و هم مهتری؛من ایدون گمانم که تو مادری.»

چو کاوس کی در شبستان رسید،نگه کرد سوداوه؛ او را بدید.

برِ شاه شد؛ زآن سخن مژده داد؛ز کار سیاوش بسی کرد یاد،

که:«آمد نگه کرد ایوان همه؛بتان سیه چشم کردم رمه.

چنان بود ایوان ز بس خوبچهر،که گفتی همه بارد از ماه مهر.
295جز از دختر من پسندش نبود؛ز خوبان کسی ارجمندش نبود.»

چنان شاد زان سخن شهریار،که ماه آمدش گفتی اندر کنار.

در گنج بگشاد و چندی گهر،چه دیبای زربفت و زرین کمر،

همان یاره و تاج و انگشتری،همان تخت و طوف و گندآوری،

ز هر چیز گنجی بد آراسته؛جهانی سراسر گر از خواسته.
300نگه کرد سوداوه خیره بماند؛به تندیشه افسون فراوان بخواند،

که :«گر او نیاید به فرمان من،روا دارم ار بگسلد جانِ من.

بد و نیک، هر چاره کاندر جهانکنند آشکارا و اندر نهان،

بسازم،گر او سر بپیچد ز من؛کنم ز او فغان بر سرِ انجمن.»

نشست از برِ تخت، با گوشوار؛به سر بر نهاد افسر پر نگار.
305سیاووش را در برِ خویش خواند؛ز هر گونه با او سخن ها براند؛

بدو گفت گنجی بیاراست شاه کز آن سان ندیده ست کس تاج و گاه.

ز هر چیز کِش اندازه نیست؛اگر برنهی پیل باید دویست.

به داد خواهم همی دخترم؛نگه کن به روی و سر و افسرم

بهانه چه داری که از مهرِ من بپیچی، ز یالای و از چهرِ من.
310که من، تا تو را دیده ام بَرده ارپم؛خروشان و جوشان و آزرده ام.

همی روز روشن نبینم، ز درد؛بر آنم که خورشید شد لاژورد.

کنون هفت سال است تا مهرِ من،همی خون چکاند بر این چهرِ من.
یکی شاد کن در نِهانی مرا؛ببخشای روز جوانی مرا.

فزون زآنکه دادت جهاندار شاه،بیارایمت یاره و تاج و گاه؛
315وگر سر پیچی ز فرمانِ من،نیاید دلت سوی ِ پیمان من


کنم بر تو این پادشاهی تباه؛شود تیره روی تو بر چشمِ شاه.»

سیاوش بدو گفت :«هرگز مباد،که از بهر دل من دهم دین به باد!

چنین با پدر بیوفایی کنم؛ز مردیٌ و دانش، جدایی کنم.

تو بانوی شاهیٌ و خورشیدِ گاه ؛ سزد کز تو ناید بدین سان گناه.»
320وز آن تخت برخاست با خشم و جنگ؛بدوی اندر آویخت سوداوه چنگ.

بدو گفت :«من رازِ دل پیش توبگفتم نهان بد اندیش تو

مرا خیره خواهی که رسوا کنیبه پیش خردمند رعنا کنی

بزد دست و جامه بدرید، پاک؛به ناخن دو رخ را همی کرد چاکو

بر آمد خروش از شبستان اوی؛فغانشان ز ایوان بر آمد به کوی.
325یکی غلغل از کاخ و ایوان بخاست،که گفتی شیِ رستخیز است، راست.

به گوش سپهبد رسید آگهی؛فرود آمد از تخت شاهنشهی.

پر اندیشه از تخت زرین برفتبه سوی شبستان خرامید تفت.

بیامد چو سوداوه را دید روی؛خراشیده و کاخ پر گفت و گوی،

ز هر کس بپرسید و شد تنگدل؛ندانست کردار آن سنگدل.
330خروشید سوداوه، در پیش اوی؛همی ریخت آب و همی کند موی.

چنین گفت :«کآمد سیاوش به تخت؛بیاراست چنگ و بر آویخت سخت؛

که:«از توست جان و دلم پر زمهر؛چه پرهیزی از من ؟تو، ای خوب چهر!

که جز تو نخواهم کسی را ز بُن؛چنینت همی راند باید سخن.

بینداخت افسر زمشکین سرم؛چنین چاک زد جامه اندر برم.»
335پر اندیشه شد  زین سخن شهریار؛سخن کرد هر گونه ای خواستار.

به دل گفت:«از این راست گوید همی،وز این روی طشتی نجوید همی،

سیاووش را سر بباید برید؛بدین سان بُود بندی بد را کلید.

خردمند مردم چه گوید کنون؟خُوِی شرم، از این داستان گشت خون.»

کسی را که اندر شبستان بُدند،هُشیوار ومهتر پرستان بُدند،
345گُسی کرد و بر گاه تنها بماند؛سیاووش و سوداوه را پیش خواند.

به هوش و خرِد، با سیاوش بگفت،که:«این راز بر من نشاید نهفتو

نکردی که این بد، که من کرده ام؛زِ گفتار بیهوده ، آزَرده ام.

چرا خواندم اندر شبستان تو را؟کنون غم مرا بند و دستان تو را.

همه راستی جوی و با من بگوی؛سخن بر چه سان رفت بنمای روی.»
345سیاوش بگفت آن کجا رفته بود؛وز آن در که سوداوه آشفته بود.










واط

نظرات 11 + ارسال نظر
محسن یکشنبه 28 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:44 ق.ظ http://sedahamoon.blogsky.com

به به. اینجا چه خبره.
همه در بزمی هستند که سیاوش هست؟ اگر بله که باید اقرار کنم من خیلی از این ساده تر تصور می کردم. این همه بریز بپاش البته شایسته ی سیاوش است ولی خب.

خیلی به کمک گوگل گشتم اصلا هیچ کدام آن تصوری که من داشتم را برآورده نکردند
نمی دانم چرا کسی سوداوه را نکشیده است!

زنی زیبا ، جسور متکی به نفس بالا و عاشق...

فرناز یکشنبه 28 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:13 ب.ظ http://farnaz.aminus3.com/

پروانه جان شناخت من از سوداوه همینقدر کم است که می دانی اما این عکسی را که انتخاب کردی خیلی دوست دارم و جالب اینکه به نظرم خیلی خوب و شبیه است .. و همه ی آن ها که دور و برش هستند . شاید هم علت فقط این باشد که سوداوه را دوست دارم و این عکس را هم .

وقتی که بچه بودم روی چای شهرزاد از شانه به بالای این زن بود در حالی که یک کاسه پر از چای _ چای خشک _ بالای سرش بود .
بارها و به دفعات این عکس را از جعبه قیچی می کردم و نگه می داشتم با پس زمینه ای از رنگهای مختلف .. این کار مال هزار سال پیشه که من حتی دبستان هم نمی رفتم اما با تاما جزییات یادمه !

سوداوه حتما دورو برت هست، یعنی امیدوارم نباشه سوداوه از آن شخصیت هاییه که بارها تکرار شده
از اونجایی که من تایپ کردم وقت کردی تندی بخون فوری شخصیتش برات جا میفته

چای شهرزاد : خوب یادمه و من هم اون عکس رو خیلی دوست داشتم
چقدر اون لباس ها قشنگ بودند و چه کار جالبی می کردی .کاش نگهشون میداشتی. این نقاشی هم نمی دونم کار کیه ولی به نظرم شبستان رو خوب نشون میده! یک جای کاملا زنانه

فرناز یکشنبه 28 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:42 ب.ظ http://farnaz.aminus3.com/

خوندنش تو که خوندم اما من اینهارو شناخت نمی دونم ضمن اینکه
سخت تر از شعرهای دیگه به نظرم اومد .

شاید چون من ریز داستانو پیش از این و تا آخر می دونم و در باره اش زیاد مقاله و کتاب خوانده ام ... این بیت ها داغ دلم را تازه می کنند ..
یعنی همین که گفتم باید یک آدم را زیاد بشناسی تا بدونی بفهمی چه شخصیتیه ...روی یک حرکت و چند تا بیت نمیشه قضاوت کرد

مهدی فر زه یکشنبه 28 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:35 ب.ظ http://jametajali.blogfa.com/

تصویر کار هر هنرمندی باشد کاری استادانه و بامفهوم است.

قدحی بسیار بزرگ از شراب را به دوش می کشد.
شاید شراب نشانه ای از بزم آرایی و خوشباشی باشد و اینکه طلب اینچنین خوش باشی و بزم آرایی تا چه اندازه ای ممکن است سخت و غیر ممکن باشد.باید مواظب باشد در آن شلوغی شراب از قدح لب پر نزند و سنگینی ظرف هم که هست .
اگر ظرف دهان تنگی مثل سبو یا کوزه به دوش داشت احتمال ریزش خیلی کمتر بود ولی هنرمند نقاش عمدن قدحی بسیار بزرگ را روی دوشش گذاشته است. قدحی که اگر بخواهی دو دستی آن را ببری و چار چشمی بپایی که نریزد باز هم ممکن ست لب پر بزند و بریزد.دقیقن وضعیت سوداوه را می شود از این تصویر فهمید.

برداشت شما هم خواندنی بود.

نمی دانم این اثز از کیست امیدوارم این اثز شناسایی شود و شاید فکر خالق اثر همین باشد که شما نوشتید!

محسن دوشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:49 ق.ظ

من اصلن شک دارم که سودابه توی این جماعت باشه. سودابه کنار سیاوش نشسته و این ها مجلس گردان بزم آن دو هستند.

شاید!
آنها که نمی دانستند داخل آن اتاق چه خبر است!
شاید هم این دختر بدبخت و از همه جا بی خبر سوداوه باشد که نمی داند مادرش چه نقشه ای برایش کشیده!

اخبار گشت و گذار قلی:
دیروز قلی اینطرفا بود البته چیزی ننوشته و پاش خورده بود به این شانصد بیت این پست و همه پاک شده بود و من هم خودمو تنبیه کردم که چرا مراقب اوضاع نبودم و نشستم همه را دوباره تایپ کردم
کمی تحت آموزش های بی دریغ شما تندتر تایپ می کنم. امیدوارم پای قلی به یادگرفته های من نخورد.

قلی دوشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 05:47 ب.ظ

من دیروز داشتم از اینجا رد می دم پام خورد به این دخترا و اونی که اون وسط یک ظرف برزگی رو توی دستش گرفته خورد زمین و سرش شکست.

فکر نکردی با سوداوه طرفی!
شانس آوردی سوداوه تو اتاق بود و مشغول "بند" بازی بود.. مواظب باش این سوداوه خیلی خطرناکه..
به دخترش هم رحم نمی کنه...

مهدی فر زه سه‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:17 ب.ظ http://www.jametajali.blogfa.com/

سلام.

شعر سوگ نشابور را با دکلمه ی زیبای آقای محسن مهدی بهشت در وبلاگم گذاشته ام از بازدید شما خوشحال می شوم.

ضمنا یک دوست اینترنتی دارم به نام آقای معرک نزاد که نقاش و شاعر هستند ممکن است ایشان نام نقاش این نقاشی را بدانند.

سلام
بله صبح که یک نگاه تند به دوستان می زنم یکبار آن را گوش کردم ولی دوباره سر فرصت مناسب به آنجا خواهم رفت.

امروز هم یک مقاله ای در باره ی نقاشی های گذر سیاوش از آتش پیدا کردم و خواندم این نقاشی ها چقدر قابل بررسی هستند و همینطور با تکنیک کپی پیست بدون توجه به اثر و آفریننده ی آن در اینترنت پخش می شوند.
به هر روی مایۀ خوشحالی است اگر ایشان در زمینه نقاشی های شاهنامه ای ما را راهنمایی کنند . البته این اثر را اصلا نمی دانم مربوط به شاهنامه است یا موضوع دیگری دارد من پیش خودم گفتم شاید تصویری از شبستان بدهد.
بسیار سپاسگزارم

مهدی فر زه چهارشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:22 ب.ظ http://jametajali.blogfa.com/

چهارشنبه 31 خرداد1391 ساعت: 17:21 توسط:معرک نژاد
سلام جناب فرزه گرامی
متن به تصویر ارتباطی ندارد
تصویر مربوط به نگارگران معاصر است. کار کیست را نمی دانم ولی حال و هوای آثار تجویدی را دارد
و بیشتر به شعر حافظ می آید..یارم چو قدح به دست گیر..بازار بتان شکست گیرد..
و ارتباطی با شاهنامه ندارد....
آثار شاهنامه را در اینجا ببینید
http://shahnama.caret.cam.ac.uk/new/jnama/card/cemanuscript:-54338113


http://www.persia.org/Images/Shahnameh/shahnameh.html


سپاس

ربط تصویر به شاهنامه :
lبا آقای معرک نژاد هم رای هستم که این اثر برای شاهنامه خلق نشده است .
و اما...

یک:
شاهنامه تنها رزم نیست بسیار مجالس بزم هم دارد.

دو:
نقاشان معاصر هم شاهنامه را به تصویر می کشند.
سه: پیوندها

پیوندهای که لطف کرده و در پیامشان نوشته اند:
پیوند نخست مربوط به پروژه شاهنامه پژوهی دانشگاه کمبریج است که سال 2010 به پایان رسید
در این سایت عکس ها با مشخصات کامل ثبت شده اند ولی اجازه استفاده از عکس ها در سایت ها داده نشده که البته آن عکس ها در اینترنت زیاد هست
دوست گرامیمان فریدون که لندن زندگی می کنند یک بار پیگیری کردند تا بتوانم از عکس ها در وبلاگ استفاده کنم ولی چون پروژه بسته شده بود پاسخگو نبود.
من هم سعی می کنم قانون دیگران را رعایت کنم هر چند در اینجا کپی رایت رعایت نمی شود!

عکس های سایت پیوند دوم را همه را پیش از این دیده و در کامپیوترم ذخیره کرده ام

راستش با پوزش به نظرم پاسخ ایشان به گونه ای بود که نویسندگان این وبلاگ تا کنون عکسی از شاهنامه ندیده اند! و اصلا شاهنامه را نمی شناسند.


چهار:
دلیل انتخاب این عکس برای این داستان: این عکس می تواند نمایشی از زنان داخل شبستان باشد

پنج:
در ضمن هنرمندی وقتی اثری خلق می کند و منتشر می کند این مردم هستند که نسبت به اثر برداشت های خودشان را دارند.

به عنوان یک نمونه مونالیزا: یادم هست سال2006 می گفتند این چهره ی یک زن باردار است
http://www.tebyan.net/index.aspx?pid=105356
و امروز می گویند این تصویر یک مرد است
http://www.jamejamonline.ir/newstext.aspx?newsnum=100834956184


شش: شاید اگر روزی صاحب این اثر گذرش به اینجا بیفتد از این انتخاب خوشحال شود و یا به این انتخاب بخندد.

از پیگیری شما سپاسگزارم

مهدی فر زه پنج‌شنبه 1 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 10:46 ق.ظ http://www.jametajali.blogfa.com/

سلام.

در حسن انتخاب شما هیچ شکی نیست.

ایشان در باسخ به سوال من که برسیده بودم آیا این اثر درباره ی شاهنامه است یا نه ؟ ...

من نیز به مانند شما بر این باورم که : هر هنرمندی وقتی اثری خلق می کند و منتشر می کند این مردم هستند که نسبت به اثر برداشت های خودشان را دارند. اگر غیر ازاین باشد دامنه ی اندیشگی اثر هنری محدود می شود.

با تشکر


سلام
شما همیشه لطف دارید و بزرگوارید. پرسش شما کاملا درست بوده است ولی برداشت من از پاسخ ایشان این گونه بود.

بسیار سپاسگزارم

پروانه شنبه 3 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:03 ب.ظ

http://charghad.ir/385/%D8%B3%DB%8C%D9%85%D8%A7%DB%8C-%D8%B3%DB%8C%D8%A7%D8%B3%DB%8C-%D8%A7%D8%AC%D8%AA%D9%85%D8%A7%D8%B9%DB%8C-%D8%B2%D9%86-%D8%AF%D8%B1-%D8%B4%D8%A7%D9%87%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87

پروانه یکشنبه 11 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 11:05 ق.ظ

نام نگاره «آفتاب می» اثر علی اصغر تجویدی است

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد