شیفته شدن سوداوه بر سیاوش- 3- (بیت های 346-452)


نگاره از: علی اصغر تجویدی



داستان را با صدای محسن م.ب از اینجا بشنوید


346چنین گفت سوداوه:«کاین نیست راست؛که او از بتان جز تنِ من نخواست.

بگفتم همه هر چه شاهِ جهانبدو داد خواست، آشکار و نِهان،

ز فرزند و از تاج و از خواسته ،ز دینار و از گنج آراسته.

بگفتم که:«چندین بر این سر نهم؛همه نیکویها به دختر دهم؛»
350"مرا- گفت : با خواسته کار نیست؛به دختر مرا راهِ دیدار نیست."

"تو را بایدم ز این میان- گفت: بس؛نه گنجم بکار است،بی تو،نه کس."

مرا خواست کآرد به کاری به چنگ؛چو دست اندر آورد چون سنگ تنگ.

نکردمْش فرمان ؛ همه مویِ من،بکَند و خراشیده شد رویِ من.

یکی کودکی دارم اندر نهان،ز پشت  تو ای شهریار ِ جهان!
355ز بس  رنج ، کشتنْش نزدیک بود؛جهان، پیشِ من،تنگ و تاریک بود.»

چنین گفت با خویشتن شهریار،که:« گفتارِ هر دو نیاید به کار.

بر این کار بر، نیست جای شتاب،که تنگیْ دل آرَد خِرَد را به خواب.

نگه کرد باید بدین بد، نخست؛گوایی دهد دل، چو گردد درست.

ببینم کز این دو گنهکار کیست؛به پادْافرهِ بد سزاوار کیست.»
360بدان باز جستن، همی چاره جُست؛ببویید دستِ سیاوش، نخست.

بر و بازوی و سروِ بالایِ اوی،سراسر ببویید هر جایِ اوی.

ز سوداوه بویِ می و مشکِ ناب،همی یافت کاوس بوی گلاب.

نبود از سیاوش بدان گونه بوی؛نشانِ پَسودن نبود اندر اوی.

غمی کرد و سوداوه را خوار کرد؛دلِ خویش را ز او پر آزار کرد.
365به دل گفت:«کاین را ، به شمشیر تیز،ببایْدش کردن همه ریزریز.»

ز هاماوران، زان پس، اندیشه کرد،که: آشوب خیزد، از آزار و درد؛

دو دیگر بدان گه که در بند بود،برِ او نه خویش و نه پیوند بود،

پرستارِ سودابه بُد، روز و شب؛بپیچید ازآن رنج و نگشاد لب؛

سه دیگر که یک دل پر از مهر داشت؛ببایست از او هر بد اندر گذاشت؛
370چهارم  کز او کودکان داشت خُرد؛به چاره، غمِ خُرد نتوان سترد.

سیاوش از آن کار بُد بیگناه؛خردمندیِ او بدانست شاه.

بدو گفت:«از این خود میندیش هیچ؛هُشیواری و رای و دانش بسیچ.

مکن یاد از این نیز و با کس مگوی؛نباید که گیر سخن رنگ و بوی.»

چو دانست سوداوه کو گشت خوار،بیاویخت اندر دلِ شهریار،
375یکی چاره جُست اندر آن کارِ زشت؛ز کینه درختی ، به نوٌی بِکشت.

زنی بود با او، به پرده درون؛پر از جادُوِی بود و بند و فسون.

گران بود و اندر شکم بچٌه داشت؛همی ، از گرانی، به سختی گذاشت.

بدو راز بگشاد و زاو چاره جُست:«کز آغاز، پیمانْت خواهم نخست.»

چو پیمان ستد، زرٌِ بسیار داد؛«سخن- گفت: از این در مکن هیچ یاد.
380یکی داروی ساز کاین بفکنی؛تهی مانی و راز من نشکنی؛

مگر کاینچنین بند و چندین دروغ،بدین بچٌگانِ تو، گیرد فروغ!

به کاوس گویم که:« این از من است؛چنین کشتۀ ریمَنْ آهِرمن است.

مگر کاین شود بر سیاوش درست!کنون، چارۀ این ببایدْت جست.

گر این نشنود، آبِ من نزدِ شاه،شود تیره و دور مانم زِ گاه.»
385بدو گفت زن:«من تو را بنده ام؛به فرمان و رایت سرافگنده ام.»

چو شب تیره شد، داروی خورد زن؛بیفتاد از او بچٌۀ اهرمن.

دو بچٌه چنانچون بُوَد دیوزاد،چه باشد، چو دارد زجادو نژاد؟

یکی تشتِ زریٌن بیاورد پیش؛نگفت این سخن با پرستار خویش.

نهاد اندر او بچٌۀ اهرمن؛خروشید و بفگند جامه زِ تن.
390نهان کرد زن را و او خود بخفت؛فغانش بر آمد به کاخ، از نهفت.

به ایوان، پرستار چندانکه بودبه نزدیک سوداوه رفتند، زود.

دو کودک  بدیدند مرده ، به تشت؛ز ایوان به کیوان فغان برگذشت.

چو بشنید کاوس از ایوان خروش،بلرزید و در خواب و بگشاد گوش.

بپرسید و گفتند با شهریار،که چون گشت بر خوب رخ روزگار.
395غمی گشت وآن شب نزد هیچ دم؛به شبگیر برخاست و آمد دژم.

بر آن گونه ، سوداوه را خفته دید؛شبستان سراسر برآشفته دید.

دو کودک بر آن گونه بر تشتِ زر،فگنده به خواریٌ و خسته جگر،

ببارید سوداوه از دیده آب؛بدو گفت :« روشن ببین آفتاب.

همی گفتمت کو چه کرد، از بدی؛به گفتارِ او ، خیره ،ایمِن شدی.»
400دل شاه کاوس شد بد گمان؛برفت و پر اندیشه شد یک زمان.

همی گفت:«کاین را چه درمان کنم؟نشاید که این بر دل آسان کنم.»

از آن پس نگه کرد کاوس شاه،کسی را که کردی به اختر نگاه؛

بجُست و از ایران سوی خویش خواند؛بپرسید و بر تختِ زرٌین نشاند.

ز سوداوه و رزم ِ هاماوران،سخن گفت هر گونه ای، بیکران؛
405بدان تا شوند آگه از کار اوی؛به دانش بدانند کردارِ اوی؛

وز آن کودکان نیز بسیار گفت؛نِهفته برون آورید از نِهفت.

همه زیج و صُلٌاب برداشتند؛بر آن کار یک هفته بگذاشتند.

سرانجام گفتند:«کاین کَی بُوَد،که جامی که زهر آگنی مَی بُوَد؟

دو کودک زِ پشت کسِ دیگرند؛نه از پشت شاه و نه ز این مادرند.
410گر از گوهرِ شهریاران بُدی ،از این زیجها جُستن آسان بُدی.

نه پیداست درویش در آسمان ،نه اندر زمین؛ این شگفتی بدان.»

نشانِ بداندیشِ ناپاک زن،بگفتند با شاه بی انجمن.

نِهان داشت کاوس و با کس نگفت؛همی داشت پوشیده اندر نهفت.

بر این کار بگذشت یک هفته نیز؛جهان را زجادو پر آمد قفیز.
415بنالید سوداوه و داد خواست؛ز شاه جهاندار، فریاد خواست.

همی گفت همداستانم زِ شاه،به زخم و به افگندن از تخت و گاه.

ز فرزند کشتن، بپیچد دلم؛زمان تا زمان ،سر ز تن بگسلم.»

بدو گفت شاه:«ای زن! آرام گیر؛همه منگر امروز؛ فرجام گیر.»

همه روزبانانِ در گاهِ شاه، بفرمود تا برگرفتند راه.
420همه شهر و برزن به پای آورند؛زنِ بد کنش را به جای آورند.

به نزدیکی اندر، نشان یافتند؛جهاندیدگان تیز بشتافتند.

کشیدند بدبخت زن را به راه؛به خواری ببردند نزدیکِ شاه.

به خُوَشی، بپرسید و کردش امید؛بسی روز را دادش نُوید؛

وز آن پس به خواریٌ و زخم و بند،بپرداخت از او شهریارِ بلند.
425نشد هیچ خستو بدان داستان؛نبُد شاهِ پر مایه همداستان.

بفرمود:«کز پیش، بیرون برید؛بسی چاره جویید و افسون بَرید.

چو خستو نیاید میانش به اَرببرٌید و این دانم آیین و فر.»

ببردند زن را ز درگاه شاه؛ز شمشیر گفتند و از دار و چاه.

چنین گفت جادو که:«من بیگناه،چه گویم بدین نامور پیشگاه؟»
430بگفتند با شاه کاین زن چه گفت؛جهان آفرین داند اندر نِهفت.

به سوداوه فرمود تا رفت پیش؛ستاره شُمر خواند گفتار خویش،

که:«این هر دو کودک ز جادو زنند،به دیدار و از پشت آهرمنند.»

چنین پاسخ آورد سوداوه باز، که نزدیک ایشان جز این است راز؛

فزون است از ایشان سخن در نِهفت؛ز بهرِ سیاوش نیارند گفت.
435ز بیم سپهبد گوِ پیلتن، بلرزد همی شیر بر انجمن،

کجا زور دارد به هشتاد پیل؛ببندند، چو خواهد، رهِ آبِ نیل.

همان لشکر نامور صد هزارگریزند از او، در صفِ کارزار.

مرا نیز پایابِ او چون بُوَد؟مگر دیده همواره پر خون بُوَد!

جز آن کو بفرماید اختر شناسچه گوید سخن؟ وز که دارد سپاس؟
440تو را گر غمِ خُرد فرزند نیست،مرا هم فزون از تو پیوند نیست.

سخن گر گرفتی چنین سرسری،بدان گیتی افگندم این داوری.»

زدیده ، فزون زان ببارید آب ،که بردارد از رود نیل آفتاب.

سپهبد زگفتار او شد دُژم؛همی زار بگریست با او به هم.

گُسی کرد سوداوه را خسته دل؛بر آن درد بنهاد پیوسته دل.
445چنین گفت اندر نِهان این سخُنپژوهیم، تا برچه آید به بُن!»

ز پَهلو، همه موبدان را بخواند؛ز سوداوه چندی سخن ها براند.

چنین گفت موبد به شاهی جهان،که:«درد سپهبد نماند نهان.

چو خواهی که پیدا کنی گفت و گوی،بباید زدن را سنگ بر سبوی؛

که هر چند فرزند هست ارجمند،دلِ شاه از اندیشه یابد گزند؛
450وز این دخترِ شاه هاماوران،پر اندیشه گشتی به دیگر کران.

ز هر دو سخن چون بر این گونه گشت،بر آتش یکی را بباید گذشت.

چنین است سوگندِ چرخ بلند،که بر بیگناهان نیارد گزند.»

واژه نامه و معنی ترکیبات و بیتها

350- سر: در اصطلاح بر این سر نهنم به معنی اضافه تر دادن 

351- تورا بایدم از این میان: تو از بین همه ی اینها شایسته و بایسته ی من هستی

بیت 357-شتاب و خشم و تنگدلی مایه سستی و بیکارگی خرد خواهد شد.

359- پادْافره:کیفر

360-بازجستن:پژوهش

366-هاماوران: یمن

369-اندر گذاشت:چشم پوشیدن

372-میندیش: نگران و دلواپس نباش

373- رنگ و بوی گرفتن سخن: بالا گرفتن سخن و گسترده شدن آن

374: بیاویخت اندر دل شهریار: در نزد کاوس گناهکار شد

377-گران بودن: آبستنی

380-تهی ماندن: انداختن بچه

381- فروغ گرفتن: ارزش و اعتبار یافتن

382- ریمن: فریفتار، نیرنگ باز- اهرمن منظور سیاوش است

384- تیره شدن آب: بی ارج و آبرو شدن

بیت 387:دو بچه چنانچه دیوزاد باشند، ارزشی نمی توانند داشت؛ زیرا از نژاد جادوگرانند و آدمیزاد نمی توانند بود.

393-بگشاد گوش:خوب گوش دادن

398-روشن ببین آفتاب:در روشنایی و راستی مانند آفتاب است

407-زیج:معرب زیگ است . کتابی است که منجمان احوال و حرکات افلاک و کواکب را از آن معلوم کنند(برهان قاطع)

     صلٌاب- اصطرلاب

بیت 408:نبودن می در جامی که آن را به زهر آگنده اند استعاره ای تمثیلی است از ناسازس و دوگانگی بسیار در میان دو چیز که به هیچ روی همانندی و پیوندی با هم نمی توانند داشت.

414- قفیز: یک نوع پیمانه

      پر آمدن قفیز:سر آمدن جهان ز جاد(جهانیان)

417- سر زتن بگسلم: کنایه از رنج و آزار بسیار

418- همه منگر امروز؛ فرجام گیر: کاوس سودابه را گوید در اندیشه آینده و فرجام کار باشد و اکنون را ننگرد.

425- خستو: معترف

432- دیدار: چهره

438- پایاب: تاب و توان

446- پهلو: شهر

448- زدن سنگ بر سبوی:تمثیلی از خطر کردن و بیم و پروا را به کناری نهادن



پ.ن: عکس قسمتی از نگارۀ شیخ صنعان اثر علی اصغر تجویدی است که پاره ای از آن را جدا و به اینجا برای نشان دادن حال سودابه و شورای موبدان بهره جستم.

نظرات 3 + ارسال نظر
پروانه یکشنبه 11 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 11:22 ق.ظ

.

آهستگی در شاهان:
بر این کار بر، نیست جای شتاب،
که تنگیْ دل آرَد خِرَد را به خواب.


کینه ورزی سودابه:

ز کینه درختی ، به نوٌی بِکشت.


پند کاوس به سودابه:

همه منگر امروز؛ فرجام گیر.

مهدی فر زه یکشنبه 11 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 04:10 ب.ظ http://jametajali.blogfa.com/

سلام.

نگاره به خوبی این متن را همراهی می کند.

موفق باشید.

سلام
به راستی سودابه با این دروغش همه را سر کار گذاشت.

آن نگاره داستان پیشین هم از همین نگار گر چیره دست بود که نامشان را پای اثرشان نوشتم.
پیروز باشید

محسن شنبه 17 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 03:54 ب.ظ http://sedahamoon.blogsky.com

من همه اش منتظر بودم که برسیم به
جهان دیده سوداوه را پیش خواند
............
ولی انگار از دستم در رفت.
ببینید، بیایید و برای آلزایمر شخصیت قائل بشویم.
ها؟
من می خواستم توی اون بخش لینک این وبلاق وزینم رو بدم و برای خود تبلیغ بکنم.
در روزگاری که شبها به میرجلال گوش می کردم که می خواند
http://after23.blogsky.com/1391/03/09/post-408/

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد