نوروز

 

 

 یادم می آید وقتی که بچه بودم یک بار فهمیدم که برای ما  

ابتدای بهار ابتدای سال نو هم هست و برای خیلی ها چنین  

نیست . اول تعجب کردم و بعد افتخار .  

 این حس افتخار با تمام حس های خوبی که در نو شدن سال  

و فصل با ماست هنوز و همیشه با من است .  

 

مر آن روز را روز نو خواندند   

 

 

 

 

فصیح احمد بن جلال الدین محمد خوافی و فردوسی

این فصیح احمد نویسنده ی مجمل فصیحی که بعد ها باز از او خواهم نبشت، خود در همان کتاب می فرماید:

***

"ملک الحکما و الشعرا و الفضلا حکیم ابوالقاسم فردوسی الطوسی ناظم شاهنامه،

چون فردوسی متولد شد پدرش به خواب دید که فردوسی به بامی بر شد و روی به قبله نعره ای زد و آوازی شنید که جوابی آمد و هم چنین از سه طرف دیگر نعره زد و هم چنین جواب شنید. بامداد با نجیب الدین معبَر گفت، گفت پسر تو سخن گویی شود که آوازه ی او به چهار رکن عالم برسد و در همه اطراف سخن او را به قبول تلقی و استقبال کنند و او نادره عصر و اعجوبه ی دهر بود. و جمیع شعرا که شعر فارسی گفته اند سر بر خط او نهاده، او را مسلم داشته اند و مدح گفته"


(فصیح احمدبن جلال الدین محمد خوافی -وفات 845 ه.ق. مجمل فصیحی)

 از نشریه جشنواره توس - 1354 به کوشش ضیاالدین سجادی

انوری و فردوسی

آفرین بر روان فردوسی

آن همایون نهاد فرخنده

او نه استاد بود و ما شاگرد

او خداوند بود و ما بنده


(منسوب به انوری -وفات 587 ه.ق. نقل از مجمل فصیحی خوافی)

 از نشریه جشنواره توس - 1354 به کوشش ضیاالدین سجادی

نظامی و فردوسی

"استاد ابوالقاسم فردوسی از دهاقین طوس بود. از دیهی که آن دیه را باژ خوانند... فردوسی در آن دیه شوکتی تمام داشت .... و شاهنامه به نظم همی کرد و بیست و پنجسال در آن کتاب رنج برد و الحق هیچ باقی نگذاشت و سخن را به آسمان علیین برد. و در عذوبت به ماه معین رساند و کدام طبع را قدرت آن باشد که سخن را به دین درجه رساند که او رسانیده است. در نامه ای که زال همی نویسد به سام نریمان در آن وقت که با رودابه دختر شاه کابل پیوستگی خواست کرد ... من در عجم سخنی به دین فصاحت نمی بینم و در بسیاری از سخن عرب هم ......"


(نظامی عروضی سمرقندی - چهار مقاله - تاریخ تالیف حدود 550 ه. ق)

نقل از نشریه جشنواره توس - 1354 به کوشش ضیاالدین سجادی

خداوند این را ندانیم کَس

پژوهشی از محمود امیدسالار 

 

به روایت شاهنامه،‌ وقتی رستم به حد بلوغ می‌رسد، افراسیاب به ایران حمله می‌کند و بزرگان ایران سراسیمه به زابلستان می‌روند تا از زال مدد جویند. زال به ایشان می گوید که او دیگر پیر شده است و توانایی جهان پهلوانی ندارد اما پسرش رستم را نیروی این کار هست: 

چنیــن گفت پس نامـــور زال زر                    که من تا ببستم به مردی کمر

سواری چو من پای بر زین نگاشت               کسی تیغ و گرز مــرا برنداشت

بــه جایی که من پـــای بفشاردم                عنــان ســواران شـدی پـاردم

شـب و روز در جنـگ یکسان بدم                  ز پیــری همـه ساله ترسان بدم

کنــون چنبـری گشـت یال یلی                    نتــابد همـــی خنجـــر کابلـی 

سپس اضافه می‌کند که باید باره‌ای جنگی از برای رستم یافت تا او بدین کار، یعنی دفع افراسیاب و نجات ایران کمر بندد. زال گله‌های اسب خود را به درگاه می‌خواند تا رستم از میان آنان باره‌ای شایسته خود برگزیند. اما هر اسبی که رسم می‌گیرد و دست خود را بر پشت او فشار می‌دهد، زیر نیروی پهلوان پشت خم کرده شکم بر زمین می‌نهد تا آن که بالاخره گله ای اسب از کابل می‌آید: 

چنین تا زکابل بیامد زرنگ              فسلیه همی تاخت از رنگ رنگ 

در میان اسبان این گله چشم رستم به مادیانی می‌افتد که به همراهی کره‌ای به اندازه خودش می‌گذرد. رستم می‌خواهد کره را به کمند خود بگیرد: 

کمنــد کیــانی همـی داد خــــم                               که آن کــــره را بــازگیــرد ز رم

بـــه رستم چنین گفت چوپان پیر                             که ای مهتــر اسپ کسـان را مگیـر

  بپرسید رستم که ایـن اسپ کیست                                   که دو رانش از داغ آتش تهی است؟

چنیـــن داد پاسخ که داغش مجوی                         کزین هست هر گونه‌ای گفت و گوی

  همی رخش خوانیم و بور ابرش است                          بــه خــو آتشی و به رنگ آتش است

خـــــداوند ایـــــن را ندانیم کس                                همــی رخش رستمش خوانیم و بس

 

مساله جالب توجه در این ابیات آن است که چوپان به رستم می‌گوید: ما این کره را «رخش» یا «رخش رستم» می‌نامیم و صاحبی هم برایش نمی‌شناسیم، اما نمی‌گوید که اسم رخش یا تعلق داشتن رخش را به رستم از کجا می‌داند. از طرفی این چوپان قطعاً رستم را هم نمی‌شناسد زیرا اول به او اخطار می‌کند که: «ای مهتر اسپ کسان را مگیر». جای دیگر هم وقتی رستم بهای اسب را از او می جوید، پاسخ می‌دهد که: 

چنین داد پاسخ که گر رستمی                   بر او راست کن روی ایران زمی 

سوال در این است که اگر چوپان رستم را نمی‌شناسد، پس از کجا می‌داند که این اسب مال اوست؟ از آن گذشته به چه دلیل می‌گوید که ما این کره را رخش می‌خوانیم؟ آیا خود این نام را بر رخش نهاده است یا کس دیگری در نامگذاری اسب رستم دست داشته است؟

این پرسش‌ها در متن شاهنامه و دیگر متون کلاسیک فارسی و عربی که نگارنده در آن‌ها تفحص کرده است، بی جواب مانده‌اند. اما پاسخ به این پرسش‌ها در یک حماسه ارمنی به نام «رستم زال»‌ آمده است.                   

ادامه مطلب ...

دماوند از کرکس



******************************





بند کردن فریدون ضحاک را

بیاورد ضحاک را چون نَوَند / به کوه دماوند کردش به بند.
 


ادامه مطلب ...

ایرج مهر آیین

 

عکس از اینجا   

ایرج بی ابزار جنگی به دیدن برادران رفته  تا  به آنها نشان دهد که خواستار دوستی و مهربانی است. سلم و تور  از سخنان ایرج که می گوید تاج و تخت نمی خواهد و خواستار آزار آنان نیست، خشمگین می شوند! تور کرسی زرین  را بر  میدارد و بر سر ایرج می کوبد ایرج از او زنهار می خواهد و چنین می گوید:

 

«نیایدت- گفت:ایچ ترس از خداینه شرم از پدر؟!پس همین است رای.
مکُش مر مرا! کِت سرانجام کار،بپیچاند از خونِ من کَردگار.
پسندیٌ و همداستانی کنی، که جان داری و جان ستانی کنی!
میازار موری که دانه کش است !که جان دارد و جان شیرین خوش است.
مکن خویشتن را ز مردمکشان!کز این پس نیابی خود از من نشان.
بسنده کنم زین جهان گوشه ای ؛به کوشش فراز آورم توشه ای.

... 

» 

ایرج جان خود را  در قمارِ «مهر آیین» می بازد! بیت ها نشان می دهد اگر او از دست برادران جان به در می بُرد باز هم  به دنبال دوستی و گسترش مهر بود!

آغاز داستان


داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید

پیوند مستقیم داستان


آغاز داستان

19چنین گفت موبد که : یک روز توس،بدان گه که خیزد خروشِ خروس،

خود و گیو ِگودرز و چندی سواربرفتند شاد از درِ شهریار ،

به نخچیر گوران به دشتِ دغویاَبا باز و یوازان نخچیرجوی.

فراوان گَرفتند و انداختند؛علفها چهل روزه برساختند.

بدان جایگه،  تُرک نزدیک بود؛زمینش، ز خرگاه، تاریک بود .

یکی بیشه پیش اندر آمد زدور،به نزدیکِ مرزِ سوارانِ تور.
25همی راند در پیش با توس گیو،پس اندر، پرستنده ای چند نیو.

به بیشه، یکی خوبرخ یافتند؛پر از خنده لب، هردو بشتافتند.

به دیدار او در زمانه نبود؛به خوبی، بر او بر، بهانه نبود .

بدو گفت توس:« ای فریبنده ماه!تو را سویِ این بیشه که نمود راه ؟»

چنین داد پاسخ که:«ما را پدر،بزد دوش و بگذاشتم بوم و بر:
30شبِ تیره مست آمد از دشت ِسور؛همان چون مرا دید، جوشان ز دور،

یکی خنجری آبگون برکشید؛همی خواست از تن سرم را برید.»

بپرسید از او پهلوان از نژاد؛بر او سروبن، یک به یک، کرد یاد؛

بدو گفت:« من خویشِ گرسیوزم؛به شاه آفریدون کشد پَروَزم.»

«پیاده-بدو گفت : چون آمدی،که بی باره و رهنمون آمدی ؟»
35چنین داد پاسخ که:« اسپم بماند؛ز سستی، مرا بر زمین بر نشاند.

بی اندازه زرٌ و گهر داشتم ؛به سر بر، یکی تاجِ زر داشتم .

بدان رویِ بالا، زمن بستدند ؛نیامِ یکی تیغ بر من زدند.

چو هشیار گردد پدر، بی گمان،سواران فرستد پسِ من،  دمان.

بیاید همان،  تازنان،  مادرم؛نخواهد کز این بوم و بر بگذرم.»
40دلِ پهلوانان بدو گرم گشت؛سر توسِ نوذر بی آزرم گشت .

چنین گفت:«کاین تُرک من یافتم ؛ زپیش سپه، تیز بشتافتم.»

بدو گفت گیو:« ای سپهدارِ شاه!نه با من برابر بُدی بی سپاه ؟

زبهرِ پرستنده ای، کژ مگوی ؛نگردد جوانمرد پرخاشجوی.»

سخنشان ز تندی به جایی رسید،که این ماه را سر بباید برید !»
45میانشان چو این داوری شد دراز،میانجی بیامد یکی سرفراز،

که:«این را بر ِ شاه ایران بَرید؛بر آن کو، نهد هر دو فرمان بَرید.»

نگشتند هر دو زگفتارِ اوی؛برِ شاه ایران نهادند روی .

چو کاوس رویِ کنیزک بدید،بخندید و لب را به دندان گزید.

به هر دو سپهبد، چنین گفت شاهکه:«کوتاه شد بر شما رنجِ راه.
50بر این داستان، بگذرانیم روز،که: خورشید گیرند گُردان، به یوز.

گوزن است اگر آهویِ دلبر است،شکاری چنین از درِ مهتر است.»

بدو گفت خسرو:« نژادِ تو چیست،که چهرت همانندِ چهرِ پریست؟»

بدو گفت:«کز مام، خاتونیم؛زسویِ پدر، آفریدونیَم ؛

نیایم سپهدار گر سیوز است ؛بدان مرز، خرگاهِ او مرکز است .»
55بدو گفت:«کاین روی و موی نژاد،همی خواستی داد هر سه به باد.

به مُشکویِ زرٌینِ من بایدت؛سر ماهرویان کنم، شایدت.»

چنین داد پاسخ که:«دیدم تو  را ؛ز گردنکشان، برگزیدم تو را .»

بت اندر شبستان فرستاده شاه ؛بفرمود تا بر نشیند به گاه.

بیاراستندش به دیبایِ زرد،به یاقوت و پیروزه و لاجورد ؛
60دگر ایزدی هرچه بایست، بود؛یکی سرخ یاقوت بُد، ناپسود .

واژه ها


19-موبد:کنایه ی ایما، دهقان داستانگوی که داستان سیاوش را باز گفته است

20- گیوِ گودرز: گیو پور گودرز

21-دشت ِ دغوی:دشتی در مرز ایران و توران

22- علف: توشه و بُنه

علفها چهل روزه برساختند:شکار فراوانی گرفتند و بر خاک انداختند و برای چهل روز توشه ساختند. 

23-تُرک-در معنی  تورانی است(تورَگ- تورج= توری،تورانی)

25- نیو: دلاور، شجاع

29-دوش: دیشب- این واژه در پهلوی به همین شکل به کار می رفته است

30-دشت سور:دشتی که در آن به بزم و سور می پردازند

45- داوری: به معنی ستیزه و کشمکش

33- پَروز: نژاد، گوهر

56- مشکو: شبستان


سوداوه ی خبیث

بخش خواندن داستان سیاوش در صداهایی که می شنویم، رسیده به شیفته شدن سوداوه ی خبیث بر سیاوش. این فایل سه بخش شد. برای کم شدن حجم فایل و راحتی دانلود آن در زمان کندی اینترنت و کمی پهنای باند و رفتن پای کسی روی کابل یا خوردن یک کشتی به فیبر نوری و ...... بهرحال

اگر بدانید بخش سوم ینی هفت هشت صفحه ی آخر آن چقدر سخت است. من در کل تا کنون سه بار آن را ضبط کرده ام. البته مشکل از من هم هست.

دارم کم کم به بی سواتی خود ایمان می آورم.

البته کم کم هم نه که زیاد زیاد.

***

آه ای سوداوه ی خبیث. خواندن شیفته شدنت هم سخت است. ولی .... نه.

سوداوه خبیث نیست. گاهی که ما به سوداوه فکر می کنیم می بینیم درست نیست که به او می گوییم:  "سوداوه ی خبیث". چرا که اگر  زن باشی و  سیاوش را ببینی و فریفته ی او نشوی، هنر کرده ای. هرچند هنر که چه عرض کنم. احتمالن باید مشکلی داشته باشی. نه. سوداوه خبیث نیست. عشق به سیاوش نام نه چندان نیکی از او در تاریخ به یادگار گذاشت. شاید خودش هم می دانست که قربانی این عشق می شود.

نمی دانیم می دانید یا نه که: سیاوش کسی بود که حتا فرنگیس، یا بهتر بگوییم زیباترین زن شاهنامه فرودسی نیز که ما از دوران نوجوانی عاشق و دلباخته ی او هستیم هم، دلباخته ی او شد.

سیاووش رقیب سختی برای ما بود. تنها او توانست فرنگیس را از چنگمان به در آورد.

اکنون که هزار سال از مرگ او می گذرد، این را فراموش کرده ایم و او را بخشیده ایم. چون او قربانی این عشق شد و قربانیان عشق همیشه قابل گذشتند. ولی ما نشستیم و تماشا کردیم. راستش کار خیلی زیادی هم از دستمان بر نمی آمد. فرنگیس کسی نبود که سیاوش را رها کرده و سراغ ما بیاید. خودمان هم اگر جای فرنگیس بودیم، جز این نمی کردیم.

***

داشتم چی می گفتم؟

آها،......

این بخش سوم داستان سوداوه ی .....................

خوان چهارم -زن جادو

 

 

 دکتر امیر حسین ماحوزی:

 .....

یک شاه پهلوان دیگر که با دروغ سر و کار دارد ،‌کیکاووس است. روزگار او داستانی پیش می آید که دروغ در آن نهادینه شده است. داستان چنین است که دیوها بوی دروغ از کیکاووس می شنوند و می کوشند تا او را گمراه کنند. کیکاووس فریب می خورد و به مازندران ،‌جایگاه دیوان ، می رود. دیری نمی گذرد که گرفتار می شود و رستم را ناگزیر می سازد تا با پیمودن هفت خوان ،‌او را از بند رهایی بخشد. در مرکز هفت خوان رستم ، خوان زن جادو قرار دارد. پهلوان ما که همواره رویارو مبارزه کرده است ، این بار ناچار است که تن به مبارزه ای بدهد که با دروغ سرشته است . 

 

 زن جادو ، خود را بسان بهار می آراید و نزد رستم می رود : « بیاراست رخ را بسان بهار / وگر چند زیبا نبودش نگار ؛‌بر رستم آمد پر از رنگ و بوی  / بپرسید و بنشست نزدیک اوی ». در شاهنامه ، شاید برای نخستین بار است که با پیکری رو به رو می شویم که درون و برون او باهم یکسان نیت. آن چه درون زن جادو را پوشانده است ، دروغ است.
رستم نام ایزدان را بر زبان می آورد و درمی یابد که آن زیبایی که در برابر اوست ، جز جادوگری زشت نیست ، نکته اینجاست که دروغ ، در برابر سخن ایزدی ، مانتره ، پایدار نمی ماند و درهم می شکند. پس چهره ی زن جادو بر می گردد و رستم او را از میان برمی دارد.  

.... 

برداشت از باشگاه شاهنامه پژوهان ایران